در قسمت قبلی خاطراتم تا جایی گفتم که برای اولین بار با خواهرم از طریق تلفن صحبت کردم: آن طرف خط کوچک ترین خواهرم بود که در اصطلاح فرهنگ رایج جامعه ته تغاری خانواده ما بود. وقتی خانواده را ترک میکردم 10 سال داشت. هنوز همان چهره با همان سن و سال در نظرم تداعی میشد.
***
صدایش کاملا تغییر کرده بود و به میانسالی می زد! تمامی خاطراتی که با او داشتم به سرعت از مقابل چشمانم گذشت. روزهایی که با دوچرخه 26 مدل لاری ام از ده دقیقه قبل جلو مدرسه اش حاضر میشدم تا او را سوار بر ترک دوچرخه کرده و به خانه بیاورم. چون بچه کوچک خانواده بود حرفش پیش همه ما خریدار داشت. بخصوص اینکه یک حس دلسوزی دیگری هم به او داشتیم. کلاس اول دبستان بود که پدرمان را بدلیل بیماری دیابت از دست دادیم. کنار آمدن با مرگ پدر خیلی برایش سخت و دشوار بود. جای خالی او را بشدت احساس می کرد و نمی توانست این واقعیت را بپذیرید که دیگر بابایی وجود ندارد که بر پاهایش بنشیند و از عشق و علاقه و بوسه های داغش بر گونه هایش سیراب شود. به شدت بعد از فوت پدر گوشه گیر و در خود شده بود و ما با تمام وجود تلاش می کردیم بخشی از آن محبت ها را در وجودش زنده نگه داریم. ولی عشق به بابا چیز دیگری بود و خلا آن را نمیشد به هیچ قیمت پر کرد. هنوز تصور میکرد به هنگام بازگشت از مدرسه بابا با مشتی شکلات در کنار درب خانه منتظر اوست به همین خاطر هر وقت به درب خانه می رسید و خبری از بابا نبود بشدت گریه اش می گرفت و کیف را به گوشه ای می انداخت و در کنجی از اتاق کز میکرد. حالت خاص روحی روانی او بعد از مرگ پدر باعث شده بود که با تمام وجود بفکرش باشیم. با خوردن زنگ آخر دوان دوان به سراغم می آمد و خودش را در آغوشم می انداخت. گویی مدتها من را ندیده است و گاهی هم با زیرکی خاص بچه گانه اش از من می خواست از مسیر بازار شهرداری که تنها ساندویچ فروشی شهرمان سربندر در آن مسیر واقع شده بود به سمت خانه برویم. بعد وقتی از من می خواست مقابل ساندویچ فروشی توقف کنم می فهمیدم چه کلاهی سرم رفته و با این کلک ته جیبم را خالی می کرد.
قدری که گریه هایمان فرو نشست و هر دو کمی آرام گرفتیم سوالات من شروع شد. در مورد مادرم دلهره عجیبی داشتم. عمد داشتم اول از او شروع نکنم. از خواهران و برادران و افراد فامیل سوال کردم. همه خوب و در قید حیات بودند. خواهر کوچکم ازدواج کرده و صاحب چهار فرزند بود. وای خدای من زمان چه با سرعت گذشته بود برایم تصورش خیلی مشکل بود خواهر ته تغاری من و چهار فرزند؟! سالها عقب ماندگی را در خود احساس کردم. تمام توانم را بکار گرفتم تا از مادرم سئوال کنم. آهسته و لرزان پرسیدم مادرم چطوره؟ با لحنی سرد که احساس کردم غم بزرگی در او موج میزد جواب داد خوب است. پرسیدم پس چرا برای تماس به همراهت نیامده که پاسخ داد خانه دایی رفته بود.
در همین لحظه تماس ما قطع شد. پاسخش من را قانع نکرد! مگر میشود بعد از سالیان نیاید؟ مادری که هر وقت با نیم ساعت تاخیر به خانه می رفتم عبایش را به سر کرده و بدنبالم می گشت. بدون حضور من در خانه لب به غذا نمی زد. مادری که روزی نبود که سرم را در آغوش نگرفته و نوازشم نکند. حتما باید اتفاق بدی افتاده باشد. غرق در این افکار بودم که گفته شد وقت تماس تمام شده است. به سمت چادر محل استقرار برگشتم در حالیکه تمام ذهنم درگیر مادرم بود. حالت بهم ریخته ای داشتم! حاصل تماس من حالتی توامان خوشحالی و نگرانی و دلهره و آمیخته ای از بهشت و جهنم بود. این تماس ها در هفته های بعد تکرار شد. تقریبا توانسته بودم با بسیاری از اعضای فامیل و خانواده تماس داشته باشم و در جریان وضعیت آنها بعد از سالها قرار بگیرم ولی همچنان سوال و ابهام بزرگ من وضعیت مادرم بود. به داخل چادر که رسیدم خودم را روی تخت ولو کردم. بچه های چادر به تجربه فهمیده بودند که نباید سوالی بپرسند و ترجیح دادند من را به حال خودم بگذارند.
ادامه دارد
علی اکرامی – عضو سابق فرقه رجوی