گوشی تلفن را گرفتم. الو، الو، صدای مضطرب و هیجان زده ای در گوشم پیچید. علی؟ علی تویی؟! تویی کاکای عزیزم؟ کجا بودی در تمام این سالها؟ بغضش ترکید، صدایش برای لحظاتی قطع شد، و بعد گریه امانش نداد. بغض سالهای گذشته همزمان در من شکست، اشک پهنای صورتم را فرا گرفت. فاطمه مترجم افغانی ارتش آمریکا با اشاره سر از نفراتی که در چادر بودند خواست که چادر را ترک کنند. چند دقیقه فقط گریه بین ما حاکم بود. به خودم آمدم دیدم خواهر کوچکم بود. وقتی خانواده را ترک کردم، فقط 15 سال داشت، همان چهره کودکی اش بیادم مانده بود. صدایش کاملا تغییر کرده و به میانسالی میزد.
تمامی خاطراتی که با او داشتم از جلو چشمانم گذشت. زمانی که با دوچرخه ام در کنار درب مدرسه منتظرش بودم تا با خوردن زنگ آخر دوان، دوان به سمت من آمده و در آغوشم آرام گیرد، گویی روزها من را ندیده بود. روزهایی به یادم آمد که با زیرکی خاص بچه گانه اش از من می خواست از مسیر بازار شهرداری سربندر بسمت خانه برویم و بعد وقتی در مقابل ساندویچ فروشی من را مجبور به توقف می کرد تازه می فهمیدم که چه کلاه بزرگی سرم رفته است؟ وبا این شگرد ته جیبم را خالی می کرد. قدری که آرام گرفتیم سوالات من شروع شد، دلهره عجیبی نسبت به مادرم داشتم و به همین دلیل ترجیح دادم از او شروع نکنم.
از همه خواهران و برادران و افراد فامیل سوال کردم پاسخ این بود که همه خوب هستند، در ادامه صحبت متوجه شدم که خواهرم که مخاطبم بود ازدواج کرده و صاحب چهار فرزند است. برایم تصورش غیرممکن بود! یعنی اینقدر زمان بسرعت گذشته است؟ خواهر ته تغاری من و چهار فرزند؟! احساس کردم ذهن و تصورات من در گذر زمان منجمد باقی مانده است! زمان تماس داشت تمام میشد، تمامی توانم را بکار گرفتم تا حال مادرم را بپرسم، باصدایی لرزان که احساس می کردم غمی بزرگ در آن موج میزد پاسخ داد خوبه و سکوت کرد. سوال کردم چرا برای تماس نیامده؟ که پاسخ داد به خانه دایی رفته است. و بعد تماس ما قطع شد.
پاسخ او من را قانع نکرده بود، مگر می شود بعد از سالها دوری و بی خبری برای تماس با فرزندی که گمشده اش بوده، نیاید؟! مادری که وقتی نیم ساعت برای رفتن به خانه تاخیر داشتم با عبای مشکی اش از لای درب نگاهش به کوچه بود و من را جستجو می کرد! و به غذا دست نمیزد، مادری که با وجود اینکه به سن بلوغ رسیده بودم و برای خودم دیگر مردی شده بودم سرم را روی زانوهایش می گرفت و به آرامی موهایم را نوازش میداد. حتما باید اتفاق بدی افتاده باشد! به سمت چادر محل استقرارم حرکت کردم، در حالیکه تمام ذهنم درگیر موضوع مادرم بود. حالت متناقضی داشتم. احساسی توام با خوشحالی و رضایت مندی تماس و دلهره و نگرانی وضعیت مادر؟ بهشت و جهنم آمیخته در هم، این تماس ها ماههای بعد هم ادامه پیدا کرد و بعد از سالها توانستم با تمامی اعضای خانواده ام تماس برقرار کنم. تقریبا در جریان وضعیت همه آنها قرار گرفته بودم ولی همچنان ابهام وعلامت سوال بزرگم وضعیت مادرم بود.
علیرغم دل تنگی شدید به خانواده ولی هنوز تحت فرهنگ مغزشویی و القائات ذهنی مجاهدین خلق بودم، وهمچنان نسبت به بازگشت به ایران و آغوش گرم خانواده دافعه داشتم. بزرگ ترین مانع ذهنی من این بود که بازگشت به ایران را نوعی خیانت در حق دوستانم که در پادگان اشرف بودند می دانستم! برای اولین بار که خودم را در مقابل این سوال قرار دادم که براستی خائن کیست، با پاسخ هایی که در ذهنم به آن دادم توانستم از زیر بار آوار سنگین القائات ذهنی این سالها رهایی پیدا کنم.
براستی خائن من بودم که از سال 58 و بدنبال آن سال 60 تمامی آوارگی ها و دربدری ها و با جسمی خسته و مجروح دوری از خانواده را به جان خریدم تا به آرمان مبارزه مسلحانه متعهد بمانم و یا مسعود رجوی که صدها عضو را آواره و بدون سرپناه و یا اسیر در زندان بحال خود رها کرد و جانش را بدست گرفت و به فرانسه گریخت؟! خائن من هستم که علیرغم تمامی مشکلات جسمی و کلکسیونی از بیماری ها در بدترین شرایط محل اختفا سپری کردم یا رجوی که در ساحل رود سن هر مدت یک جشن و سور ازدواج راه انداخت و تجدید فراش می کرد؟
من که به اتفاق دیگر دوستانم در مناطق مرزی و قرارگاه اشرف زیر سهمگین ترین بمباران های آمریکا و نیروهای ائتلاف قرار داشتیم و تشنگی و گرسنگی و گرمای کشنده بیابانهای نوار مرزی امان از ما بریده بود، و یا رجوی که از فردای سرنگونی صدام باز همانند دیگر سرفصل ها جانش بدست را گرفته و فرار را بر قرار ترجیح داد؟ آیا من به عمل خیانت آمیز تسلیم به نیروهای آمریکا و برافراشتن پرچم ذلت تسلیم تن دادم یا رجوی؟ آیا سلاح ها را که روزی بمثابه ناموس مجاهدخلق تعریف میشد را من به ارتش امریکا تحویل دادم یا رجوی؟ من لباس به اصطلاح شرف ارتش آزادیبخش را از تن اعضا خارج کردم یا رجوی؟ من از صحنه نبرد گریختم یا رجوی؟ سوالات ذهنی من که حاصل سالها تناقضات انباشته درونم بود تمامی نداشت و بر زبانم جاری میشد. دیگر برخلاف گذشته برای تمامی این سوالات پاسخ های منطقی داشتم. احساس سبکی عجیبی می کردم. دیگر از بازگشت به نزد خانواده و خاک میهنم احساس خیانت و شرمندگی نداشتم. با عبور از این پروسه و پاسخ به چرایی ها و شک های غیر منطقی و احساسی این توان و جسارت را پیدا کردم که در ماههای بعد به آغوش گرم خانواده و خاک پاک میهنم برگردم و این را مدیون اولین تماسی هستم که من را به لحاظ احساسی و عاطفی به خانواده ام گره زد.
بیهوده نبود که رجوی از خانواده و تاثیرات عاطفی و احساسی آنها در صورت تماس با اعضا وحشت داشت و تماس اعضا با خانواده ها را مرز سرخ اعلام کرد. بیهوده نبود که حتی فکر کردن به خانواده و یادآوری خاطرات گذشته و حتی داشتن یک عکس خانوادگی گناه نابخشودنی محسوب میشد. رجوی طی این سالها با اصالت دادن عنصر تناقض بجای واقعیت تلاش کرد احساس به خانواده را در اعضا کشته و به روی آن خاک بپاشد تا بدینوسیله اعضا را همانند ربات در حصار ذهنی و فیزیکی داشته باشد ولی موفق نشد و با اولین تماس و گره خوردن احساسات و عواطف سالها بار دیگر شعله ور گردید و بی شک اگر رجوی روزی به خانواده ها اجازه تماس با وابستگان خود را بدهد این احساس وعواطف در وجود تمامی اعضا زنده خواهد شد ودر آن روز کسی دیگر در تشکیلات رجوی نخواهد بود .
علی اکرامی