در قسمت دوم توضیح دادم که در بی خبری کامل از آینده و سرنوشتم بودم و اینکه بالاخره چه خواهد شد؟ بعد از سیزده روز مرا به طبقه پائین زندان اطلاعات عراق بردند و مرا تحویل فرد دیگری دادند و اما ادامه ی ماجرا:
مرا از زندان اطلاعات خارج کردند و به سمت دفتر سازمان در بغداد بردند، ساختمانی بود سه یا چهار طبقه با نمایی فرسوده و خرابه، این مکان توسط نیروهای عراقی حفاظت می شد و چند لایه حفاظت مسلح این منطقه و ساختمان را در سیطره خود داشتند، اولین کسانی که از طرف سازمان با من روبرو شدند دو نفر به اسامی مجید و مسعود بودند که مرا با استقبال گرم و روبوسی تحویل گرفتند، در اولین برخورد با نفرات سازمان وقتی دیدم آنها همدیگر را با پیشوند “برادر” خطاب می کنند، حسابی تعجب کردم، من کمی جا خوردم و ترجیح دادم تا منتظر شده و ادامه تنظیم رابطه ها را ببینم و شناخت بیشتری از آنها پیدا کنم .
آنها مرا به یک اتاق راهنمایی کردند و برایم نهار آوردند و وسائل نظافت فردی دادند تا دوش بگیرم و استراحت کنم، بعد از استراحت مسعود که فردی لاغر اندام و کوتاه قد بود برایم نوار ویدیویی را در تلویزیون پخش کرد و همچنین کابل ریسیور که به سیمای آزادی سازمان وصل بود آورد، نوارهای ویدیو زیاد بود، بعد از تماشای نوارها و همچنین دیدن سیمای آزادی و همچنین خواندن چند نشریه و توضیحاتی که مجید در مورد پروسه تشکیل سازمان و مبارزه آنها در زمان شاه و همچنین انقلاب داد، باز هم چیز جدیدی به دستم نیامد.
چون من در یک خانواده مذهبی – سیاسی بزرگ شده بودم، همیشه بحث و جدل های زمان انقلاب در بین اعضای خانواده مان را بخوبی بخاطر سپرده بودم و تمامی توضیحات آنها یک بحث کاملا تکراری و خسته کننده بود، ولی من چون با هدف دیگری می خواستم وارد سازمان شوم، خودم را فردی که هیچ اطلاعاتی در مورد آنها ندارد، معرفی می کردم.
من در مورد فعالیتهای خارج از کشور سازمان نیز پرس و جوهایی نمودم که آنها در جواب گفتند فعالیت اصلی سازمان در خاک عراق و در جوار مرزهای ایران است و در خارج کشور هیچ خبری نیست! آنها این مطلب را اضافه نمودند که من می توانم شش ماهی در قرارگاه مرکزی (اشرف) آموزش ببینم و اگر نخواستم بمانم، می توانم به اطلاع مسئولین سازمان برسانم تا اقدامات بعدی را صورت بدهند، من به ناچار قبول کردم که به قرارگاه اشرف بروم در حالی که هیچ راه حل دیگری نداشتم. دو خانم که اسمشان را هم به خاطر نمی آورم، دو روز بعد به دفتر آمدند و با من صحبت نمودند و فرمهایی را به من نشان دادند که من باید آنها را امضاء می کردم. این فرمها شامل ورود داوطلبانه من به سازمان بود و یک فرم دیگر که من باید امضاء می کردم و بیشتر ذهن مرا درگیر کرد در مورد درخواست خروج از سازمان بود که آنها حاضر به توضیحات اضافی در مورد آن نشدند، فقط گفتند اگر درخواست خروج بدهی، ما تو را نزدیک نوار مرزی ایران رها خواهیم کرد.
من همان موقع احساس کردم که این حرف یک بلوف است و چون انتخاب دیگری نداشتم آنها را امضاء کردم. طی حضورم در دفتر سازمان در بغداد پنچ یا شش فرد دیگر که اهل بلوچستان بودند را نیز پیش من آوردند، آنجا همه اسامی مستعار گرفته بودیم، اسم مستعار این بچه ها، رسول، هادی، رئوف، عبداله و سعید بود، طی روزهای آینده این آمار بالاتر نیز رفت و نفرات دیگری مانند توحید(حسین ولی پور)، ناصر(عباس ترکاشوند)، امید، محسن، مهدی( نادرچپ و چاپ) نیز به آنها اضافه شد، که من فقط با حسین ولی پور ارتباط داشتم و بعد ها نیز ارتباطاتمان بیشتر شد. البته با بیشتر این بچه ها در پذیرش سازمان محفل داشتیم.( محفل نوعی روابط دوستانه غیر تشکیلاتی، اما ساده، در سازمان بود که ممنوع بود ورجوی به آن شعبه سپاه پاسداران می گفت).
بالاخره بعد از حدود یک هفته در دفتر سازمان من بهمراه تعدادی از بلوچها عازم قرارگاه اشرف شدیم و شب هنگام به آنجا رسیدیم و بعد از کلی معطلی توسط یک نفر، به قسمت پذیرش ارتش آزادیبخش رجوی! (بخوانید ارتش اسارت بخش رجوی)، وارد شدیم.
شخصی به اسم آیدین ( اهل آذربایجان ) خود را مسئول آنجا معرفی کرد و نفر دوم نیز که اهل شمال بود و ایرج نام داشت همراه وی بود. شب برای استراحت رفتیم. آیدین از فردا آموزش های ما را شروع کرد و بیشتر آموزش ها حول آشنایی ما با سازمان بود و آنها سازمان را آنطور که می خواستند برای ما شرح می دادند! او گفت خانمی به اسم فهیمه اروانی مسئول مصاحبه با شماست و او باید اوکی کند که شما رسما وارد پذیرش شوید. از فردای آنروز بچه ها را یکی یکی به ساختمان دیگری می بردند و مصاحبه می کردند، اکثر این بچه ها از ترکیه، پاکستان، یا شیخ نشین های حوزه خلیج فارس به بهانه ی بردن به اروپا به اینجا کشانده شده بودند، به غیر از من که از طریق مرز ایران و عراق آمده بودم، همگی از طریق مرز ترکیه و دیگر مرزها به عراق آورده شده بودند. بعد از یک هفته اکثر نفراتی که با من بودند راهی پذیرش شدند، ولی من به دلائل امنیتی و شیوه ای که وارد عراق شده بودم مورد سوءظن قرار داشتم و ماندگار شدم، من در مصاحبه اول موفق نشدم نظر آنها (فهیمه اروانی) را جلب کنم، بهمین دلیل مرا به بخش اطلاعات ارتش( حمید آراسته، عبدالرضا، خسروملک پورو…) تحویل دادند، مصیبت ها از همان لحظه به بعد شروع شد . . .
ادامه دارد . . .
جواد اسدی