ورود به مقر فرقه رجوی (اشرف)
مرا با یک اکیپ عراقی برای تحویل به فرقه رجوی به یکی از مقر های این فرقه بردند که ساختمان سه یا چهار طبقه ای نیمه مخروبه و در خیابانی واقع شده بود که توسط نیروهای عراقی محافظت می شد. اولین کسانی که با من برخورد داشتند مجید و مسعود بودند که اسم مستعار شان بود که با استقبال گرم و روبوسی همراه بود ولی با شنیدن کلمه ی “برادر” کمی جا خوردم و ترجیح دادم تا مدتی صبر کنم و شناخت بیشتری از آنها پیدا کنم.
آنها مرا به یک اتاق راهنمایی کردند و برایم ناهار آورده و بعد از آن وسایل حمام دادند تا دوش بگیرم. بعد از استراحت، مسعود که فردی لاغر و کوتاه قد بود برایم ویدئو- تلویزیون و همچنین کابل رسیور که به سیمای آزادی وصل بود آورد، به همراه تعدادی نوار ویدئویی.
بعد از تماشای نوارها و همچنین دیدن سیمای آزادی و همچنین خواندن چند نشریه و توضیحاتی که مجید در مورد پروسه ی تشکیل سازمان و مبارزه ی آنها در زمان شاه و هم چنین در زمان انقلاب را به من توضیح داد که چیز جدیدی دستم نیامد. چون من در یک خانواده ی مذهبی- سیاسی بزرگ شده بودم و تمامی توضیحات آنها یک بحث کاملا تکراری و خسته کننده بود، ولی من چون با هدف دیگری می خواستم وارد سازمان شوم خودم را به فردی که هیچ اطلاعاتی در مورد آنها ندارد، معرفی کرده بودم.
من در مورد فعالیت های خارج از کشور سازمان نیز پرس و جوهایی نمودم که آنها در جواب گفتند فعالیت اصلی سازمان در خاک عراق و در جوار مرزهای ایران است و در خارج از کشور هیچ خبری نیست. آنها این مطلب را اضافه نمودند که من می توانم شش ماهی در قرارگاه مرکزی (اشرف) آموزش ببینم و اگر نخواستم بمانم می توانم به اطلاع مسئولین برسانم تا اقدامات بعدی را صورت دهند.
من به ناچار قبول کردم که به قرارگاه اشرف بروم در حالی که هیچ راه حل دیگری نداشتم. دو خانم هم که اسمشان را نمی دانم دو روز بعد به دفتر آمدند و با من صحبت نمودند و فرمهایشان را به من نشان دادند که من باید آنها را امضا می کردم. این فرم ها شامل ورود داوطلبانه ی من به سازمان بود و یک فرم دیگر که بیشتر ذهن مرا درگیر کرد در مورد درخواست خروج از سازمان بود، آنها حاضر به توضیح بیشتر نشدند فقط گفتند اگر درخواست خروج بدهی ما تو را نزدیک نوار مرزی ایران رها خواهیم کرد.
من به خاطر پناهنده شدن به یک کشور اروپایی به نزد آنها رفته بودم اما درگام اول تمام رویای من را به باد دادند ودیدم که اینها همان کار را با من خواهند کرد که من خود از همان مرز نمونه اش را دیدم!
من احساس کردم که آن یک بلوف است و چون راه دیگری نداشتم آنها را امضا نمودم. طی حضورم در دفتر سازمان پنج یا شش بلوچ به نامهای مستعار رسول-هادی- رئوف- عبدالله- سعید نیز به آنجا آورده شدند و طی روزهای آینده این آمار بالا رفت و نفرات دیگری مانند توحید (حسین ولی پور) ناصر (عباس ترکاشوند) امید-محسن مهدی (نادر چپ چاپ) نیز به آنها اضافه شد که من فقط با حسین ولی پور تا همین اواخر رابطه داشتم و مابقی افراد بعد از اینکه آنها به ایران رفتند هیچ رابطه ای نداشتم. به غیر از محفل هایی که در پذیرش و یا در خود سازمان با آنها داشتم.
من با تماشای فیلم های نشان داده شده دچار خستگی ذهنی میشدم اما به خاطر اینکه بدانم این ها درست است یا غلط ناچار بودم مانند دیگرانی که این سرگذشت را تجربه کرده بودند، صبر کنم. صبر کردم ونگاه ها را خواندم که همه مثل من است.
بالاخره بعد از یک هفته حضور در سازمان من بهمراه تعدادی از بلوچ ها عازم قرارگاه اشرف شدیم و شب هنگام به آنجا رسیدیم و بعد از کلی معطلی توسط فردی که اسمش یادم رفته به قسمت ورودی سازمان یا همان ارتش آزادی بخش وارد شدیم. شخصی به اسم آیدین خود را مسئول آنجا معرفی کرد و نفر دوم نیز که شمالی بود و ایرج نام داشت همراه وی بود. شب ما استراحت کردیم و آیدین از فردا شروع به آموزش ما و آشنایی نسبی با تشکیلات نمود و گفت: خانمی به اسم فهیمه اروانی مسئول مصاحبه با شماست و او باید ok کند که شما راهی پذیرش شوید.
این محل در گوشه قرارگاه اشرف بود در یک طرف خاکریز ودر طرف دیگر دیوار بلوکی تا 4 متر طوری که ما درداخل اشرف بودیم ولی هیچکس را نمیدیدیم وفقط صبح ها حدود یک ساعت صدای آهنگ می آمد.
از فردای آن روز یکی یکی بچه ها جهت مصاحبه به ساختمان دیگری منتقل می شدند. اکثر این بچه ها از ترکیه، پاکستان یا شیخ نشین های خلیج فارس به بهانه اروپا به اینجا کشانده شده بودند به غیر از من که از طریق مرز ایران با عراق وارد شده بودم.
طی یک هفته اکثر نفراتی که با من بودند راهی پذیرش شدند ولی من به دلایل امنیتی و شیوه ای که وارد عراق شده بودم مورد سوء ظن قرار گرفته بودم.
من در مصاحبه اول موفق نشدم نظر آنها (فهیمه اروانی) را جلب کنم به همین دلیل مرا به بخش اطلاعات ارتش (حمید آراسته- عبدالرضا- خسرو ملک پور) تحویل دادند.
طی سه روز و هر روز بیش از هفت ساعت مورد بازجویی قرار گرفتم. در این بازجویی ها بود که متوجه شدم در صورت بازگشت و انصرافم از ارتش، من تحویل زندان ابوغریب داده می شوم. چون بطور غیر قانونی وارد عراق شده بودم و با توجه به اینکه وضعیت عراق آنموقع جنگی بود و ورود من هم غیر قانونی، بعنوان جاسوس شناخته می شدم و باید هشت سال در زندان می ماندم و بعد با اسرای عراقی که در ایران بودند معاوضه می شدم.
شرایط بدی بود و تمام پیش بینی های من غلط از آب درآمده بود. من روز سوم بازجوئی مجبور به انطباق با آنها شدم چون اطلاعاتی که ابو ولید در بازداشتگاه اتباع خارجی در اوایل ورودم به عراق در مورد اتباع ایرانی که غیر قانونی وارد عراق می شوند به من داده بود با اطلاعاتی که نفرات سازمان به من می دادند کاملا یکی بود. یعنی شش یا هشت سال زندان در ابو غریب و تعویض با اسرای ایرانی.
بیشترین موردی که سوء ظن آنها را برانگیخته بود نحوه و مسیر ورودم به عراق بود. آنها می گفتند قبلا 5 یا 6نفر از نفرات سازمان قبلاٌ در این مسیر کشته شده اند و توچگونه از آنجا سالم بیرون آمدی. آنها فکر می کردند من قبلا توجیه شده و مسیرهای عبور را به خوبی می دانم. بالاخره من آنها را قانع کردم وابسته به هیچ ارگان اطلاعاتی نیستم و دلیل اینکه چرا سالم از آنجا عبور کردم شانس بود نه چیز دیگر. حتی به آنها اعلام کردم که در صورت ادامه ی بازجویی ها ترجیح می دهم به زندان برگردم تا راهی ایران شوم.
من دریک دو راهی ماندم یا باید به فرقه رجوی بلی می گفتم ویا اینکه به زندان ابوغریب می رفتم که آنجا را هم دیده بودم واین کار باعث شد که من برای ماندن در کنار آنها از خود نرمش نشان دهم چون من غیری قانونی وارد عراق شده بودم وآن را که به آنها می گفتم اگر قبول نکنید می روم به زندان عراقی از ته دل!
من در آن روز فکر کردم بین بد وبدتر بد را انتخاب کردم اما بعداٌ دیدم که انتخابم بدترین بود!
فردای آن روز فهیمه اروانی با من ترتیب مصاحبه ی دیگری داد و آنها با موافقت اکثر نفرات حاضر در آنجا قبول کردند که من وارد پذیرش شوم و ظهر همان روز من وارد پذیرش شده و به یگان هادی لاری وارد شدم. تعدادی از بچه های قبلی را من دیدم و به اتفاق آنها منتظر روزهای نامعلومی که پیش رو داشتیم شدیم.
آموزش ها ابتدا با نظام جمع و آموزش کلاشینکف و آموزش های تشکیلاتی توام بود که بعد از مدتی آموزش های انقلاب ایدئولوژیک نیز شروع شد. طی این مدت من کمی فضای تشکیلات دستم آمد و همین بس که باید بگویم (دلم به حال نیروهای قدیمی که این همه مدت به اسم مبارزه در حصر اشرف دیگر قرارگاه ها حبس شده بودند می سوخت).
همیشه با خودم می گفتم بخاطر چه آمده بودم وچه شدم!