من یبر (داریوش) قنواتی متولد 5/12/1354 در بندر ماهشهر هستم. دوران کودکی و نوجوانی را در کوچه پس کوچه های ماهشهر سپری کردم. از نظر مالی یک خانواده معمولی بودیم. سه برادر و دو خواهر هستیم و پدرم کارگر رسمی شهرداری در سربندر بود که متاسفانه سال 75 به رحمت خدا رفت. مادرم هم خانه دار بود.
در دوران جوانی با خواندن مجله فکاهی گل آقا و بعدها روزنامه سلام و آریا با بعضی کلمات و واژه های سیاسی آشنا شدم. دوستی هم داشتم که کتابهای علی شریعتی را میخواند و در مورد آن با من بحث میکرد تا اینکه کم کم مرا علاقه مند به خواندن کتابهای دکتر علی شریعتی کرد و هر کتاب شریعتی را که می خواندم پیرامون آن با من بحث میکرد. کم کم ذهن من درگیر مباحثی شد که هیچ شناخت و تجزیه و تحلیلی از آن نداشتم. درک آنچنان عمیقی از مباحث کتاب نداشتم و حالا که به پروسه گذشته ام نگاه میکنم می بینم سنگ بنای اولیه فکری من از همان موقع شکل گرفت. در ذهنم ایده الیستی فکر میکردم و چون وضعیت زندگی و معیشتی ما خوب نبود تصور می کردم که باید کاری کرد تا شرایط تغییر کند و بدنبال دنیای بهتری بودم.
دوستم میگفت باید یک گروه تشکیل بدهیم و من هم موافق حرفش بودم. اما مدتی بعد گفت یک گروه آماده برای مبارزه وجود دارد و این چنین برای اولین بار با نام سازمان مجاهدین خلق آشنا شدم. از طریق سیمای آزادی مجاهدین که از مرز پخش میشد با این گروه بیشتر آشنا شدم. با توجه به پیشینه انحراف فکری که پیدا کرده بودم سمپات سازمان شدم و جهان بینی ام تغییر کرد و تحول و پیشرفت برای یک جامعه آرمانی را بدست مجاهدین خلق می دیدم. هیجان و شور جوانی و مخفی کاری سبب شد تا نتوانم با فرد ذی صلاحی مشورت کنم.
روزی فردی که بعدا فهمیدم سرپل سازمان است و کارش عضو گیری برای سازمان بود به همراه دوستم به خانه ما آمد و به من گفت اگر خواستی از ایران بروی من میتوانم کمکت کنم. آن روز به این موضوع فکر هم نکردم و جوابی هم به وی ندادم. مدتها از آن روز گذشت وبه سربازی رفتم و سرباز نیروی انتظامی در شهر داراب استان فارس شدم. سال 78 بود که اخبار کوی دانشگاه تهران را شنیدم و من دوباره آن فکرها به ذهنم زد. به همین خاطر وقتی برای مرخصی به ماهشهر آمدم یک تصمیم اشتباه گرفتم که مسیر زندگی ام را برای همیشه تحت الشعاع قرار داد. به نزد دوستم رفتم و به وی گفتم میخواهم از ایران بروم که گفت خبرت می کنم. روز بعد نزد من آمد و گفت سرپل میگوید کدام کشور میخواهی بروی؟ دلت میخواهد فنلاند نزد فلانی و… بروی؟! اسامی نفراتی که همه هم محلی های من بودند و می دانستم سال 76 به سازمان پیوسته بودند! من خندیدم و گفتم میخواهم بروم عراق ارتش آزادی بخش . پیش خودم فکر میکردم شاید میخواهد مرا امتحان کند.
مدتی گذشت و من هم دیگر به محل خدمت سربازی برنگشتم. آذرماه سال 78 بود که یک شب سرپل به همراه یک فردی که او را رابط سازمان معرفی کرد پیش من آمد و گفت فردا به همراه این شخص از طریق مرز آبادان از ایران خارج میشوی. آن فرد قاچاقچی به من وصل شد و گفت فردا برو آبادان در ترمینال ایستگاه هفت منتظر باش. در ایستگاه هفت آبادان یک نفر که ماهشهری بود و مثل من میخواست به سازمان بپیوندد خودش را به من معرفی کرد. فرد سرپل به همراه یک نفر دیگر که مسلح به سلاح کمری بود ما را با تاکسی به روستای مرزی اروند کنار بردند. شب جمعه بود و قبرستان شلوغ بود ما را کنار یک قبر گذاشتند و رفتند تا هوا تاریک شد و آمدند دنبال ما و از لابلای نخلستان از مرز ایران با قایق وارد خاک عراق شدیم. شب در خانه یکی از اهالی که در ارتباط با سازمان بود استراحت کردیم و صبح به بصره رفتیم. در منزل یک استخباراتی استراحت کردیم و روز بعد به سمت بغداد رهسپار شدیم. غروب به بغداد رسیدیم و ما را به ساختمان مجاهدین خلق بردند و جداگانه در یک اتاق گذاشتند و گفتند که حق بیرون آمدن و ارتباط با دیگران را ندارید.
ادامه دارد
یبر (داریوش) قنواتی عضو رها شده از فرقه مجاهدین