این جمله از رجوی یک اصل تشکیلاتی بود: “خواهر و برادر مجاهد بیمار فلان ابن فلان نداریم”!
کمتر هفته ای است که یکی از اعضای فرقه بر اثر بیماری فوت نکند. فرقه ای که رهبرش، اعضاء را به عنوان ابزار مورد سوء استفاده قرار می دهد و همچون برده با آنان رفتار می نماید. به همین دلیل اعلام بیماری از سوی اعضا در این فرقه به رسمیت شناخته نمی شود مگر مواردی همچون شکستگی یا جراحت و خونریزی که دیگر هیچ راهی برای نادیده گرفتن آن از سوی مسئولین فرقه وجود ندارد. تازه در اینگونه موارد هم فرد را راحت نمی گذارند و نه تنها به او اجازه استراحت مکفی نمی دهند بلکه تا حد امکان از استراحت او ممانعت کرده و از او در حد ممکن بیگاری می کشند.
رجوی در فصل ششم از کتابچه تشکیلاتی خودش که به نام”تئوری انقلاب مریم” در درون تشکیلات شناخته می شود، به شیوه های برده داری نوین که باید در تشکیلات فرقه اجرا شود اشاره می کند. یکی از این موارد نحوه برخورد با بیماران است. در بند 41 از فصل ششم چنین آمده است:
41- خواهر و برادر مجاهد بیمار فلان بن فلان نداریم هرچند همه نوع مراعات و مراقبت و رسیدگی از بیماران داریم.
در این بند به صراحت به این نکته اشاره می شود که بیماری به رسمیت شناخته نمی شود و هیچ یک از اعضا نمی توانند به عنوان بیمار شناخته شوند. یعنی اعضای بیمار بدلیل بیمار بودن از انجام کارهای روزانه و همچنین شرکت در نشست هایی همچون نشست تفتیش عقاید روزانه به نام عملیات جاری یا نشست تحقیر آمیز موسوم به غسل هفتگی که اعضا مجبورند در بین جمع مسائل جنسی خود بیان نمایند، معاف نیستند. همچنین بیماران می بایست در همان آسایشگاه هایی استراحت کنند که ده ها نفر دیگر در آنجا می خوابند که در نتیجه فرد بیمار امکان استفاده از لباس راحتی متناسب با بیماری خود را در آنجا ندارد. یا اینکه برای فرد بیمار متناسب با بیماری اش غذا و امکاناتی که به بهبود کمک کند مهیا نمی گردد.
این رفتار با بیماران نشات گرفته از افکار شیطانی و برده دارانه رجوی بود که معتقد بود یک عضو باید مثل ربات کار کند تا از پا بیفتد. بر اساس این رهنمود رجوی بود که برخی اعضای شورای رهبری فرقه به اعضایی که به دلیل بیماری نمی خواستند در نشست ها شرکت کنند می گفتند: این یک افتخار برای شما است که در نشست عملیات جاری شرکت کنید و همانجا بمیرید! در اینصورت سازمان برای شما یک مراسم تدفین خوب هم برگزار می کند چون در یک عملیات ایدئولوژیک شهید شده اید!.
البته تبصره کوتاهی هم که در انتهای بند 41 آورده شده در واقع برای بیماری های مسری و عفونی بود که باعث سرایت آن به بقیه نشود. و یا گرفتگی های شدید عضلانی و شکستگی که عملاً چاره ای جز پذیرش بیماری نبود و یک استراحت کوتاه برای عضو بیمار در نظر گرفته می شد.
در این نوشتار می خواهم با ذکر چندین نمونه از برخورد مسئولین فرقه با اعضای بیمار و نادیده گرفتن بیماری آنان و مجبور کردن شان به انجام کارهای جسمی که برای بیمار مشکلات بیشتری ایجاد می کرد و مجبور کردن آنان به شرکت در نشست ها اشاره کنم. این موارد شامل نمونه هایی است که خودم شاهد آن بودم و یا نمونه هایی که دیگر اعضای جداشده آن را بیان کردند. به این ترتیب با سرجمع کردن این موارد می خواهم بهتر مشخص شود که در این فرقه با اعضای بیمار چگونه رفتار می شود و چرا تعداد بیماران و آمار مرگ و میر به نسبت جمعیت در این فرقه تا این حد بالاست.
برای اولین نمونه برخوردی که با خودم شد را شرح می دهم. صبح یکی از روزهای زمستان، پس از بیدار شدن احساس درد شدیدی در ناحیه انتهای شکم می کردم. به هر سختی بود خودم را به مسئولم رساندم و به او گفتم که درد شدیدی دارم و نمی توانم در صبحگاه و کارهای روزانه شرکت کنم. در کمال تعجب جواب او این بود که حتماً باید در صبحگاه شرکت کنم و به هیچوجه امکان ندارد که به صبحگاه نروم! به او گفتم که نمی توانم و درد به من اجازه حرکت کردن نمی دهد. هر چقدر من برای او از شرایطم توضیح می دادم، او انگار حرف های من را نمی شنید و مشکلم را نمی فهمید، فقط طبق روال تشکیلاتی حرفم را قبول نمی کرد و اصرار داشت که حتما باید در صبحگاه شرکت کنم.
علت اصرار بیش از حد این بود که بیماری ام نمود ظاهری نداشت و به همین دلیل از نظر تشکیلات قابل قبول نبود! او می خواست که من در صبحگاه شرکت کنم تا به این ترتیب اثبات کند که بیماری ام جدی نیست و بعد از آن مرا مجبور به شرکت در کارهای روزانه کند.
بعد از جدا شدن از مسئولم، بدلیل درد زیاد به آسایشگاه برگشتم. هنوز 10 دقیقه نشده بود که به دنبالم آمدند و پیام آوردند که باید حتماً در برنامه صبحگاه حاضر شوم. انگار نه انگار که من درد شدیدی داشتم و با این رفتارشان به صراحت آن را انکار می کردند. با همه اصراری که کردند، بدلیل درد شدید و اینکه واقعا راه رفتن برایم مشکل بود، از رفتن به صبحگاه امتناع کردم.
هنوز نیم ساعت نشده بود که به آسایشگاه برگشته بودم که بار دیگر بلافاصله بعد از اتمام صبحگاه مسئولم که یک زن بود، دو نفر را به سراغم فرستاد. اما اینبار کمی شانس با من یار بود. در این فاصله من به دستشویی رفته بودم و در آنجا متوجه وجود خون در ادرارم شدم. وقتی این نکته را گفتم از شدت اصرارها کم شد، ولی هنوز بیماری ام پذیرفته نشده بود. در این مرحله بجای اصرار بر رفتن به سر کار روزانه، به من اجازه دادند که به امداد مقر مراجعه کنم! یعنی هنوز بیماری ام قابل قبول نبود و مرا نزد دکتر نبردند اما چون ممکن بود بیماری ام واقعی باشد، به من لطف کرده و اجازه دادند تا به یک امدادگر مراجعه نمایم!
فرستادن من نزد امدادگر به این خاطر نبود که برای درمان بیماری ام کمکی بشود. بلکه به این دلیل بود که از او تاییدیه این را بگیرند که من مشکلی ندارم و بعد از آن با دست بازتری با من برخورد کرده و به زور و اجبار هم که شده مرا به سر کار ببرند. در هر کجای دنیا وقتی کسی بیمار است، بقیه اعضای خانواده یا دوستان و . . . تلاش می کنند تا به او کمک نمایند. اما در فرقه رجوی برعکس است و تلاش بر این است که اثبات شود فردی که می گوید بیمارم دروغ می گوید و او را از تنهایی و استراحت کردن دور کنند. علت اینکه می خواستند فرد را از تنهایی دور کنند این بود که رجوی می گفت شما در تنهایی به مسائل جنسی فکر خواهید کرد! بر این مبنا تا حد ممکن به افراد اجازه داده نمی شد تنها باشند و دادن اجازه به فردی که می گفت بیمارم، در تضاد با این حرف رجوی بود و در نتیجه اصرار وحشیانه ای بر این بود که فردی که بیمار است را به سرکار ببرند. ضمن آن که بر اساس رهنمود مریم قجر که در یکی از نشست های عمومی بعد از بازگشتش از فرانسه گفته بود: “به فرماندهان تان دستور دادم تا حد ممکن از شما کار بکشند، آنچنان که شب مثل جنازه بیافتید و فکر نکنید. چون افکار شما ضد انقلابی است و به مسائلی ضد انقلاب (انقلاب طلاق رجوی) فکر می کنید”! فکر کردن هم در فرقه ممنوع بود و به هیچ کس اجازه نمی دادند تحت عنوان بیمار در آسایشگاه استراحت نماید، تا مبادا در تنهایی به آنچه که رجوی ها از آن نگران بودند فکر کرده و در نتیجه چشمش به روی حقیقت باز شده و به خودش بیاید و به فکر جداشدن از فرقه بیافتد.
به هر حال ، در مراجعه به امداد، وقتی مشکلم را به امدادگر مقر که ح – ن نام داشت گفتم، وی گفت که باید آزمایش بدهم. وقتی این را شنیدم در من احساس نگرانی ایجاد شد. نگران بودم که اگر در نمونه ای که می دهم خون نباشد چه باید بکنم. از طرفی نگران بودم که در این صورت مرا وادار به انجام کارهای روزانه خواهند کرد و من چگونه با وجود آن درد در کارها شرکت نمایم. از طرف دیگر نگران بودم که چگونه به آنها اثبات کنم که دروغ نگفته و درد شدید دارم. یعنی در فرقه رجوی نه تنها به بیمار کمک نمی کنند تا آرامش پیدا کند، بلکه کاری می کنند که استرس به او دست بدهد و در نتیجه بیماری تشدید خواهد شد و به همین دلیل هم این همه مرگ و میر در این فرقه بالاست.
خوشبختانه در نمونه ادراری که برای آزمایش دادم، خون وجود داشت و در نتیجه امدادگر به مسئولم گفت که وی تا مشخص شدن جواب آزمایش بهتر است استراحت کرده و حرکت نکند. به این ترتیب آن روز دست از سرم برداشتند. نتیجه آزمایش نشان داد که مثانه ام دچار عفونت شده بود و اگر آن روز من به اصرار آنها برای شرکت در صبحگاه و کارهای روزانه توجه کرده بودم مسلما شرایطم خیلی بدتر می شد. هر چند بعد از مشخص شدن نتیجه آزمایش، انگار نه انگار که از طرف تشکیلات با اصرار می خواستند مرا به انجام کارهای روزانه بفرستند و طوری رفتار کردند که گویی اتفاقی نیافتاده است.
ادامه دارد
صالحی