بازدید خانواده از اشرف!
پس از این حرکت تبلیغی که اولین نمونه در نوع خودش بود، رخدادهای دیگری پنهان از دید اعضای سازمان در حال وقوع بود. پس از سقوط صدام و برجسته شدن نام مجاهدین در رسانه ها، بویژه پس از بازداشت مریم رجوی، بسیاری از مردم ایران توجهشان به قرارگاه اشرف جلب شده بود. در این میان، خانواده های مجاهدین نیز کم کم متوجه زنده بودن عزیزان خود در اسارتگاه می شدند و این مسئله شور و شوق خاصی به آنها می داد تا خود را برای سفر به خاک عراق مهیا سازند و در کنار یک سفر زیارتی، از سازمان مجاهدین نیز اطلاعات بیشتری کسب کنند و جویای حال فرزندان، والدین و یا سایر نزدیکان خود شوند. برخی جوان ترها که در شهرهای مرزی بودند موفق شدند با عبور از مرز به دروازه اشرف برسند. مسئولین سازمان که خود را با پدیده جدیدی مواجه می دیدند، در تلاش بودند تا این قضیه را از نیروها مخفی نگه دارند و به آرامی حل و فصل کنند اما با گذر زمان خانواده های بیشتری آهنگ راه می کردند و این مسئله چیزی نبود که بتوان روی آن سرپوش گذاشت.
یک روز فرمانده یگان به من اطلاع داد که تحت مسئول مرا به همراه «ابراهیم.ز» از فرمانده دسته های یک یگان دیگر به ورودی اشرف فرستاده است. تعجب کردم و گفتم چرا با خودم نفرستادید؟ گفت خانواده اش برای دیدار او آمده بودند و از بالا گفته شد با ابراهیم به آنجا برود. اینکه چرا او را با کسی فرستاده اند که هیچ ارتباط تشکیلاتی با هم نداشتند، هرچند تأسف بار و غیرقابل قبول بود اما دلیل آن برایم روشن بود! طبق معمول به من شک داشتند و نگران بودند با خانواده وی رابطه نزدیک برقرار کنم و مثلاً وضعیت اسفناک مناسبات مجاهدین را به آنها گوشزد کنم و یا از طریق آنها پیامی برای خانواده ام بفرستم. هرچند من نه چنین انگیزه ای داشتم و نه هنوز به این نقطه رسیده بودم که ذره ای در فکر پشت کردن یا ضربه به سازمان باشم، اما گویا انحراف در ایدئولوژی سازمان و شورای رهبری چنان نفوذ کرده بود که عمد داشتند نیروهای خودشان را گام به گام طرد و تبدیل به دشمن کنند. شگفت آور بود که یکی از تشکیلاتی ترین نیروهای خود را اینطور از خود دور می کردند، شاید هم خواست خدا این بود که از طریق خودشان، به نقطه ای برسم که بفهمم در جای اشتباه قرار گرفته ام و سازمان مجاهدین و رهبری اش، پیش برنده آن آرمان هایی نیست که به خاطر آن به مجاهدین پیوسته بودم.
عصر که وی از ملاقات بازگشت، خیلی خوشحال بود که با خانواده دیدار داشته و آنها هم برایش دو جعبه باقلوا و مقداری پوشاک آورده بودند. یک جعبه را به «وجیهه کربلایی» هدیه کرد و بقیه را برای خودش نگه داشت. آشکار بود که دیدار با خانواده او را سرحال آورده است. قزوینی بود و شخصیت ساده ای داشت و آنگونه که می گفت مدتی در نجاری کار کرده بود. با همان سادگی اش از نحوه دیدار با خانواده می گفت. بجز ابراهیم، چند زن شورای رهبری نیز مدام در کنارشان حضور داشته اند تا با خانواده تنها نماند و مراقب حرف هایی که می زند باشد. متوجه شدم که برای هر یک از خانواده ها یک «بپا» گذاشته بودند تا چیزی خلاف خواسته های سازمان با آنها در میان گذاشته نشود.
اما مسئله به همینجا ختم نشد، سازمان از اعضای قدیمی خواست تا با خانواده خویش تماس بگیرند و از آنان بخواهند تا برایشان پول بفرستند!. بهانه این بود که مثلاً گرفتار آمریکایی ها هستند و نیاز به پول دارند. از برخی هم خواسته می شد تا اعضای جوان خانواده را به اشرف دعوت کنند. به این ترتیب، سازمان درصدد برآمده بود تا با فریبکاری، خانواده ها را تلکه کند و اندک دارایی آنها را هم غارت کند، و اگر این کار انجام نشد، حداقل کمبود نیرو را با جذب و فریب جوانان جبران نماید. البته این کار باعث می شد اعضا به فکر جدایی نیفتند و به خاطر خانواده شان آنجا بمانند. طبعاً این برنامه چندان موفق نبود و بسیاری اصلاً وارد آن نشدند و حتی برخی از فرماندهان متناقض شده بودند که چرا سازمان از آنها چنین درخواستی دارد در حالی که مسعود رجوی همیشه از فقر و فلاکت مردم و اینکه چیزی برای خوردن ندارند سخن می گفت!. در چنین وضعیتی از اعضا می خواستند تا خانواده خود در ایران را فریب دهند تا اندوخته خود را برای مجاهدین بفرستند. در داخل ایران هم بسیاری از خانواده ها که تا آن زمان خبری از زنده بودن نزدیکانشان نداشتند متوجه شدند که برخلاف اخبار کذبی که سازمان در سالیان گذشته به آنها داده، عزیزان آنها در قرارگاه اشرف زنده هستند (مسئولین سازمان پس از جنگ کویت که پای صلیب سرخ به قرارگاه اشرف کشیده شد و با اسیران جنگی گفتگو کردند و بسیاری را به ایران بازگشت دادند، دست به نقشه ای جهت فریب سایر خانواده ها زده بود تا به خاطر گشایش روابط دیپلماتیک ایران و عراق، به دنبال فرزندان خود نباشند. لذا به بسیاری از خانواده ها به صورت غیرمستقیم اطلاع داده بود که فرزندان یا والدین آنها در ارتش آزدیبخش کشته شده اند، تا دیگر پیگیری نکنند و راه را برای ورود نهادهای بین المللی به داخل اشرف نگشایند). به همین خاطر پس از سقوط صدام، درصدد برآمده بودند تا از عزیزان خود خبری کسب کنند و از نهادهای حقوق بشری و مردم نهاد خواسته بودند در این زمینه به آنها کمک نماید. تیرماه 1382 مقدمه اینکار فراهم شده بود و تعداد زیادی از خانواده ها با اتوبوس جهت زیارت عتبات و همچنین ملاقات با مجاهدین به قرارگاه اشرف آمدند و سازمان ناچار بود پاسخگوی آنها باشد و در داخل قرارگاه آنها را بپذیرد.
برای این خانواده ها در زمین صبحگاه اصلی قرارگاه اشرف چندین بنگال مستقر گردید تا محل استراحت و دیدار باشد و از این طریق اوضاع هم زیر نظر خودشان بماند. اکنون دیگر لازم نبود کسی به جلوی دروازه اشرف برود و خارج از کنترل کامل مجاهدین با خانواده تماس آزاد بگیرد و از همانجا به ایران بازگردد (بعدها مطلع شدیم که برخی خانواده ها برای بردن عزیزانشان اقدام کرده اند اما سازمان با فریب دادن آمریکایی ها و مطرح کردن مسائل حقوقی و امنیتی، از انتقال آنان جلوگیری کرده است). حضور خانواده ها در داخل اشرف، کنترل بیشتری برای سازمان به همراه داشت. از این پس، اعضا برای دیدار با خانواده به این محل منتقل می شدند و خانواده ها نیز تحت نظارت بیشتری قرار می گرفتند.
برخی خانواده ها که مورد اعتماد بودند، به درون مقرها آورده می شدند. در قرارگاه هفتم نیز شاهد اینگونه دیدارها بودیم. مثلاً یک روز دیدم یک معمم در زمین صبحگاه است و تعداد زیادی پیرامون او مشغول گپ و گفتگو هستند. با کمی کنجکاوی متوجه شدم خانواده خدیجه برهانی هستند که سالهای زیادی می شناختمش اما اطلاعی از اینکه پدرش روحانی است نداشتم (پدر وی سیدابوالقاسم برهانی نام داشت و متأسفانه بجز دختر کوچک اش، بقیه در همان ابتدای انقلاب فریب شعارهای آزادیخواهانه و برابری طلبانه رجوی را خورده و قربانی سیاست های قدرت طلبانه و جنگ افروزانه وی شده بودند. به این ترتیب خاندان برهانی 6 فرزند خود را در زندان و عملیات فروغ جاویدان در طی دهه 60 از دست داده بود و اینک به همراه دخترش، به دیدار خدیجه شتافته بود).
هر دو مشغول تماشای کسانی بودند که سال ها جز خودشان کسی را ندیده بودند و ما نیز با شگفتی به آنان می نگریستیم. انگار افرادی متفاوت از دو سیاره با هم روبرو شده باشند. سال ها بود با کسی از داخل ایران مواجه نشده بودیم، هرچند برخی اوقات اعضای شورا از اروپا به آنجا می آمدند ولی بسیار متفاوت بود با مردمی که از خاک ایران به اشرف می آمدند. حالت کسانی داشتیم که از درون غار تاریخ، به ناگاه با انسان امروزین مواجه شده باشند. این آخرین دیدار خدیجه با پدر پس از سالیان طولانی بود و یک سال بعد او نیز از دنیا رفت و لکه ننگ دیگری شد برای مسعود و مریم رجوی که خانواده ها را از هم پاشانده و به کشتن داده بودند.
با آمدن خانواده ها شرایط جدیدی بوجود آمد که تمام معادلات مسعود رجوی را بر هم زد و نتیجه دیگری به بار آورد. در واقع او تلاش داشت با وصل کردن اعضای سازمان به خانواده هایشان و کشانیدن آنان به عراق، سه کار را به موازات هم پیش ببرد:
یکم: پولشویی و کلاهبرداری از خانواده ها تحت عنوان نیاز شدید مجاهدین به پول به خاطر حضور نیروهای آمریکایی در عراق.
دوم: کشانیدن نیروهای جوان خانواده به اشرف و جذب آنان به مناسبات و جبران ریزش نیروها طی سالیان گذشته.
سوم: سوءاستفاده از افراد مسن خانواده برای انتقال اعلامیه و سی دی تبلیغی به داخل ایران و پخش کردن آن بین مردم.
اولین هدف او که به جایی نرسید و اعضای سازمان حاضر نشدند سر خانواده خود کلاه بگذارند و بعد از سال ها قطع ارتباط، از آنان طلب پول کنند. در عوض همانطور که گفتم این تناقض را بوجود آورد که این همه سال گفته می شد مردم دچار فقر و فلاکت هستند، چطور امروز گفته می شود از خانواده بخواهیم برای مجاهدین کمک مالی بفرستند؟ ضمن اینکه هیچ خانواده ای هم در این حد ساده نبود که برای رجوی پول بفرستد.
دومین هدف او نیز عملاً به بن بست رسید چون قریب به اتفاق مجاهدین که سال ها به بهانه انقلاب ایدئولوژیک مریم سرکوب شده بودند، حاضر نمی شدند حتی یک لحظه نزدیکان خود را در آن شرایط تصور کنند و آنها را نیز در دام بیندازند تا گرفتار اجبارات خونین سازمان شوند. به همین خاطر جز یک دختر 14 ساله به نام شقایق که فریب خورد و یک پسر جوان (که به خاطر برادرش آنجا ماند)، کسی حاضر نشد در مقر مجاهدین زندگی کند و آن پسر هم در اولین فرصت از قرارگاه اشرف فرار کرد.
سومین پروژه (که به نظرم ضدانسانی ترین هدف مسعود بود) نیز محقق نشد چون خانواده هایی که در دنیای آزاد زندگی می کردند و از رجوی به خاطر همکاری با صدام نفرت داشتند، هیچگاه حاضر نمی شدند جان خود را به خطر اندازند و عکس های او را برای تبلیغ به داخل ایران ببرند. شکی نیست که هدف از این پروژه صرفاً پخش چند عکس در داخل نبود، بلکه نقشه مهمتری در سر مسئولین سازمان بود تا خانواده ها را در معرض خطر مرگ و زندان قرار دهند تا از این طریق، خوراک تبلیغی بیشتری فراهم شود. بازداشت والدین مجاهدین در ایران، از یک سو زمینه را برای هیاهوی حقوق بشری رجوی مهیا می کرد و از سوی دیگر، اگر والدین کسی گرفتار می شد ناخودآگاه در یک بحران عاطفی قرار می گرفت و احساس می کرد اگر انتقام نگیرد گنهکار است. در نتیجه به راحتی فکر جدایی به سرش نمی زد و به قول معروف غیرتی می شد. شخصاً در جریان قرار گرفتم که به یک مادر از طریق دخترش مقدار زیادی عکس و سی دی تبلیغی داده اند تا مخفیانه به ایران ببرد، او هم به خاطر ناراحت نشدن دخترش می پذیرد اما قبل از مرز همه را از بین می برد.
شکست این سه پروژه تنها بخشی از ماجرا بود، مشکل اصلی آنجا رخ داد که حضور خانواده ها، عواطف و احساساتِ مرده مجاهدین در پروسه انقلاب ایدئولوژیک را دوباره زنده کرد. یعنی مجاهدین با دیدن خانواده چنان دچار احساسات عاطفی می شدند که دیگر بازگشت به گذشته ممکن نبود. آنان دیگر نمی توانستند عشق و عواطف انسانی خود را بروز ندهند و روح دمیده شده به کالبدشان را نادیده بگیرند. به زبان دیگر، پایه های انقلاب مریم و به تَبَع آن، پایه های تشکیلات به لرزه درآمده بود. روابطی که رجوی ها به مدت 15 سال قطع کرده بودند داشت برقرار می شد و می رفت تا همه گیر شود و یک فروپاشی ناخواسته بوجود آورد، و این یک زنگ خطر جدی برای تشکیلات لرزانِ مجاهدینِ خلع سلاح شده بود که می بایست چاره ای برایش در نظر گرفته می شد.
این تحول خاص افراد جدید نبود، بلکه بیش از آنان، روی مسئولین و اعضای قدیمی اثر می گذاشت. برای مقابله، اولین گام این بود که سازمان ورود خانواده ها به داخل مقرها را ممنوع کند که این مسئله هم برخی را متناقض می کرد و در محفل ها می گفتند چطور برای خانواده هایی که از خارج می آمدند جشن و میهمانی برگزار می شد و آنها به سالن غذاخوری می آمدند، اما با خانواده ما که با این اوضاع خطرناکِ عراق جانشان را به خطر انداخته اند تا به اینجا بیایند، برخورد تحقیرآمیز می شود؟
(یادآور می شوم پیش از سقوط صدام، گاه برخی خانواده های ساکن اروپا یا آمریکا را بنا به درخواست خودشان به عراق می آوردند تا با فرزند خود دیدار داشته باشند. طی حضور آنها در اشرف، جشن های مفصلی برگزار می شد تا آنها را فریب دهند و نگذارند از اوضاع درون مناسبات آگاهی یابند. در حین پذیرایی که بسیار مفصل بود، هیچکس نمی توانست به میهمانان نزدیک شود و تعدادی از شورای رهبری اطراف آنان را پر می کردند تا کسی با آنها خصوصی حرف نزند و یا نامه ای به آنها ندهد. به طور معمول خود میهمانان را نیز مغزشویی می کردند تا اگر کسی به آنها نامه خصوصی داد، آن را یک مورد امنیتی تلقی کنند و به سازمان گزارش دهند. اما پس از سقوط صدام که خانواده ها از داخل ایران آمده بودند، هیچکدام را به داخل مقر راه ندادند، و همین موضوع بسیاری را مسئله دار کرد که چرا بین خانواده های ساکن ایران و اروپا تفاوت می گذارند؟)
یک روز «احمد.گ» را دیدم که با برادرش که بسیار شبیه خودش بود در مقر قدم می زند. وقتی مرا دید با خوشحالی به سمتم آمد و گفت برادرش از لرستان به دیدن او آمده و مثل خودش کشتی گیر است. با وی احوالپرسی کردم. احمد یواشکی و با اشاره به من گفت بعداً برایت توضیح می دهم و رفتند. احمد و برادرش را در زمین صبحگاه قرارگاه اشرف مستقر کرده بودند تا ماکزیمم 3 روز با هم باشند. چند روز بعد احمد را دیدم که بسیار عصبی بود و ناسزا می گفت. دستم را گرفت و همانطور که در محوطه قدم می زدیم با من درد دل کرد و گفت: « برادرم با بدبختی از کوه رد شده تا به اینجا برسه، بعد از 20 سال همدیگه را می بینیم ولی میگن اجازه ندارید خانواده را ببرید توی مقر خودتان. منم عمداً آورده بودمش اینجا ببینم چه گ… می خورند. برادرم سه روز میتونه پیش من باشه ولی اون زنیکه هی به من طعنه میزنه و با خنده میگه چه خبره؟ مگه با هم چکار دارید؟ زودتر بفرستش بره!». خشم زیادی داشت و برای دومین بار می دیدم به یک زن شورای رهبری ناسزا می گوید، آنهم زمانی که از هیچکس دیگر اینطور سخنانی نشنیده بودم. با اینکه عنصری وفادار به تشکیلات بود، اما با برخوردهای تحقیرآمیز مسئولین به جایی رسیده بود که در مورد یک زن شورای رهبری واژه های حقارت بار بکار می برد. خیلی به او برخورده بود که نسبت به برادرش که برایش خیلی عزیز بود اینطور وارد شده بودند.
با اتمام اولین پروژه مرتبط به خانواده ها، عقب گرد و تغییر سیاست آشکار سازمان نسبت به ارتباط اعضای مجاهدین با خانواده شان کلید خورد. تمام کسانی که با خانواده ملاقات کرده بودند موظف شدند گزارش کاملی از مشاهدات و سخنان رد و بدل شده و همچنین احساس و عواطفی که بین آنها برقرار گشته بنویسند و به مسئولین قرارگاه تحویل دهند. پس از آن یک نشست همگانی در مقرهای مختلف برگزار گردید و از همان نفرات درخواست شد تا در برابر جمع حرف بزنند و بگویند چه حسی به آنها دست داده است. در مقر ما که تعدادی صحبت کردند، بدون استثناء همه از منقلب شدن، تکان خوردن و وارفتگی خود به محض دیدن خانواده گفتند و تأکید کردند دیدار باعث شده لحظاتی به انقلاب خود شک کنند و دچار لغزش شوند و مقاومت خود را از دست بدهند. ناگفته نماند که قبل از این نشست، همگی با فرمانده قرارگاه جلسه داشتند و همین سخنان را آنجا تکرار کرده بودند و از آنها خواسته شده بود در نشست عمومی این قضیه را مطرح کنند و بگویند که دیگر حاضر به ملاقات با خانواده شان نیستند. این مقوله خاصِ قرارگاه هفتم نبود، در نقاط دیگر هم این اعتراف گیری وجود داشت و از آنها فیلمبرداری هم می کردند تا آن را به گوش خانواده ها نیز برسانند.
از زمره کسانی که پست میکرفن قرار گرفتند، مسعود مظلومی و محمد قیومی بودند که هر دو را بسیار خوب می شناختم. مسعود از نفرات مسئول در بخش مهندسی رزمی بود که قبلاً معرفی کرده بودم. مادرش پس از سال ها دوری به ملاقات اش آمده بود. مسعود گفت که با دیدن مادرش دچار عواطف شدید شده و احساس کرده پایه های انقلاب در وی لرزان شده است. با این وجود، ناچار شد بگوید که چون مادرش با کمک رژیم به ملاقات من آمده، دیگر حاضر به دیدار او نیستم. یعنی با وجود احساسات انسانی و عاطفی که با دیدن مادر در دلش حس کرده بود، اما اجبارات تشکیلات و انقلاب مریم، او را وادار کرد تا بگوید دیگر نباید با مادر خود ملاقات کنم و اگر باز هم به ملاقات بیاید، با او دیدار نخواهم کرد.
این همان زلزله ای بود که می رفت ستون های انقلاب مریم را از هم بپاشاند و به همراه خود، شیرازه تشکیلات مجاهدین را از هم بگسلد. تهدیدی که رجوی خیلی زود گرفت و نگذاشت ادامه دار شود و از آن پس با اتکا به همان سخنان که از دهان اعضای مجاهدین بیرون آمده بود، رسماً با حضور خانواده ها در برابر اشرف مخالفت کرد و گفت آنها را نخواهد پذیرفت. وحشت از کسانی که پاره تن خود مجاهدین بودند، نشان می داد که تهدید بسیار جدی است و خانواده ها اینک مبدل به بزرگترین دشمنان تشکیلات رجوی شده اند.
اما خانواده های دیگری هم به مرور به اشرف مراجعه می کردند که معضل جدی برای تشکیلات بود. به همین خاطر سازمان مجبور شد در همان ورودی قرارگاه محلی را برای آنان مهیا کند تا آنها نتوانند وارد اشرف شوند. به مرور تلاش شد به اعضای مجاهدین بقبولانند که علت جلوگیری از ورود خانواده ها و اینکه نباید با آنها ملاقات کرد، این است که کارمندان وزارت اطلاعات نیز همراه با آنان هستند. البته بهانه های بسیار بی پایه دیگری هم مطرح می شد. برای مثال به ما می گفتند که رژیم به همراه خانواده ها چند دختر نیز همراه می کند تا با رفتارهای خود روی برادران مجاهد تأثیر بگذارند تا از سازمان جدا شوند. گاه فراتر هم می رفتند و می گفتند برخی از این دختران حتی اقوام نزدیک هم نیستند ولی تحت عنوان دخترخاله و دخترعمو به اینجا می آورند. نکته جالبی که مطرح می کردند دوربین داشتن آنها بود تا بگویند اینها کارشان جاسوسی از قرارگاه اشرف است!. البته به دلیل اعتمادی که همه به سازمان داشتند این فریبکاری تا حد زیادی مورد قبول واقع می شد اما این تناقض هم ایجاد می کرد که چطور امکان دارد که یک خانواده برای ملاقات، با خود زن غریبه بیاورند، در حالی که فرهنگ مردم ایران با چنین کاری همخوانی ندارد؟ و چگونه دوربین عکاسی که در جامعه امروز امری طبیعی است و بسیاری از خانواده ها با آن سر و کار دارند و در مسافرت ها با خود می برند تا عکس های یادگاری بگیرند، نشانگر حضور وزارت اطلاعات است؟
فاجعه حضور خانواده ها برای رجوی به حدی بزرگ بود که از هر بهانه ای برای پایان دادن به آن تلاش می کرد و به آمریکایی ها نیز فشار وارد می آوردند تا از حضور آنان جلوگیری کنند و آن را یک خطر امنیتی قلمداد کنند. بالاخره اولین پروژه خانواده ها پایان یافت و اوضاع تا حدی به ثبات رسید. سرگرم کردن افراد مهمترین مسئله سازمان شده بود و هر روز یک پروژه ایجاد می شد تا نفرات سرگرم شوند. طرح هایی برای گسترش پارک و موزه اشرف بخشی از این کارهای زمان گیر بود. شستشوی هفتگی مزار اشرف و جاده اصلی قرارگاه یکی از اقدامات پوشالی بود که مسئولیت آن را به مقر قرارگاه هفتم داده بودند. خودم در هر دو پروژه مدتی کار می کردم. هفته ای یک روز به مزار می رفتیم و تمام سنگ قبرها را شستشو می دادیم و برمی گشتیم. جاده 100 قرارگاه را هم به همراه ده ها نفر دیگر باید با دست جارو می زدیم که کاری عبث و طاقت فرسا بود و تصور نمی کنم در هیچ کجای جهان چنین کاری صورت گرفته باشد. بخصوص که می شد با کمک یک خودروی نظافت شهرداری این کار را با دو نفر انجام داد ولی صد نفر را گرفتار آن می کردند.
در کنار این اقدامات، پروژه هایی نیز در داخل هر مقر در نظر گرفته شده بود تا عده ای هم سرگرم آن باشند. برای مثال در قرارگاه ما یک خیاطی تأسیس شده بود که همان جوان کم سن و سال بلوچ (پاکستانی) و یکی از بچه های قدیمی تر در آن کار می کردند. البته خیاطی برای نفرات مقر نبود، بلکه سری کاری دوخت پیراهن بود تا در بازارهای عراق بفروشند. در واقع این دو به همراه چند کمکی باید بیگاری می دادند تا منبع درآمدی برای مسعود رجوی باشد. یکی از فرمانده یگان ها نیز پیشنهاد تأسیس یک مرغداری داده بود که تعدادی مرغ و خروس برای وی خریدند تا در یک اتاقک آنها را پرورش دهد. تحت مسئول من هم پیشنهاد کار نجاری داد که مورد قبول واقع شد و یک سالن کوچک را به آن اختصاص دادیم و 3 نفری مشغول کار شدیم. کارمان تولید سطل های زباله، میز و از این دست کارها بود و البته مدت زیادی طول نکشید چون نه چوب و تخته به اندازه زیاد وجود داشت و نه ابزار لازم برای کار داشتیم. پروژه های دیگری هم در مقر بود که در یکی از آنها مشغول کار شدم که به خاطر سنگینی کار برای دومین بار دیسک کمرم آسیب دید.
شرایط سختی بود چون دیگر وضعیت عراق مثل قبل نبود و مجاهدین هم دیگر هیچ امکاناتی مثل قبل در بغداد نداشتند و محصور در اشرف بودند. به دکتر صالح مراجعه کردم و او مرا در یک بنگال کوچک که چند تخت در آن قرار داشت بستری کرد. روز اول یک بیمار دیگر هم آنجا بود که مرخص شد. روزهای سختی بود چون هیچ امکاناتی در آنجا وجود نداشت. یک تلویزیون و ویدیو در آنجا گذاشته بودند اما نه به کانالی وصل بود و نه فیلمی برای تماشا وجود داشت. یعنی تک و تنها باید شبانه روز سقف اتاق را تماشا می کردم. از فرهنگی مقر خواستم چند فیلم سینمایی برایم بیاورد که تماشا کنم. روزهای بعد آن را برایم ممنوع کردند. ابتدا برایم عجیب بود چون فرهنگی مقر زیر مجموعه مخابرات بود که «محمد عمرانی» مسئولیت آن را بر دوش داشت و همیشه رابطه خوبی با هم داشتیم و در سال 1368 هم فرمانده خودم بود و برایش احترام قائل بودم. خیلی زود متوجه شدم دیدگاه او را هم نسبت به من عوض کرده اند و ناخواسته از من دچار انزجار شده است. به خاطر بیماری و شرایط موجود روحیه ام تضعیف شده بود و این مسئله هم بر شدت آن افزود و بسیار ناراحت شدم. قضیه به همین ختم نشد، چند روز بعد به دکتر صالح ابلاغ کردند شب ها هیچ بیماری را در بهداری نگه ندارد و آنها باید شب به آسایشگاه بروند و صبح برگردند. چنین قانون تحقیرآمیزی نه تا آن زمان در سازمان مجاهدین وضع شده بود و نه در جهان یافت می شد که یک بیمار مجبور باشد روز در بهداری و شب در خانه باشد و دوباره صبح بازگردد. نمی دانم این برنامه غیراخلاقی از کجا بیرون زده بود. اما احتمال دادم کسانی دست به فرار زده باشند و اینجا هم نگران فرار من هستند!. هرچه بود دیگر اجازه نداشتم شب آنجا بمانم و از آن طرف تردد هم برایم بسیار مشکل بود چون با وجود درد شدید در کمرم، باید چند صدمتر در یک محوطه پر دست انداز و تاریک راه می رفتم تا به آسایشگاه برسم و صبح دوباره بازگردم. یکی دوبار این کار را کردم و بعد پشیمان شدم و روزها هم در آسایشگاه ماندم. اینکه کسی بخواهد برای من غذا بیاورد برایم دردناکتر از هر چیزی بود. این روزها هم طی شد و بالاخره دکتر صالح برایم از طریق امدادپزشکی یک قرار تخصصی برای گرفتن MRI برایم آورد.
چندی بعد گفته شد برای رفتن به بغداد آماده شوم. رابط پزشکی بین قرارگاه هفتم و امدادپزشکی اشرف «جاوید میرداماد» بود. وی مرا به بهداری اشرف برد و به تیم مربوطه (که مسئولیت انتقال بیماران از قرارگاه اشرف به بغداد داشت) تحویل داد. متوجه شدم که جاوید یواشکی توضیحاتی به مسئول اکیپ می دهد که توجهی به آن نکردم ولی در بغداد علت آن را فهمیدم (مسئول اکیپ از اعضای هیئت اجرائی سازمان و قبلاً یکی از معاون تیپ های رزمی ارتش آزادیبخش به حساب می آمد). در مجموع 3 بیمار بودیم و در بین ما یک دختر جوان هم آمده بود. البته آن دختر به همراه زن مترجم در یک خودروی دیگر قرار داشتند. علت این جداسازی مشخص بود. به دستور رجوی سال ها بود که دختران را به طور کامل از مردان جدا نگه می داشتند تا هیچ ارتباط عاطفی بین آنان برقرار نشود. حتی برای رفتن به بیمارستان هم این جداسازی انجام می گرفت. نکته جدید این سفر، حضور دو خودروی اسکورت آمریکایی ها بود. آنها با دو دستگاه هاموی در جلو و عقب ما را اسکورت می کردند تا به محل مورد نظر برسیم. بیمارستان در سامرا بود و از آنجا می توانستیم گنبدهای حرم را مشاهده کنیم. دختر مجاهدی که با ما بود با مترجم از اکیپ جدا شدند تا به محل خودشان بروند و ما هم پیاده به سمت دیگری حرکت کردیم. اما با پدیده عجیبی مواجه شدم که مرا بهت زده کرد. بجای اینکه 4 نفر با هم حرکت کنیم به ناگاه مسئول اکیپ با لحنی نه چندان نرمال مترجم را جلو فرستاد و به ما گفت پشت سر او حرکت کنیم و خودش هم در عقب ما موضع گرفت. حالت پریشانی داشتند، انگار دو مجرم را با خود به زندان می برند. تازه متوجه شدم «جاوید میرداماد» به آنها گفته که احتمال دارد من (نگارنده) در بغداد فرار کنم و این دو هم نگران فرار من بودند و به همین خاطر مرا در وسط قرار دادند و خودشان جلو و عقب مرا گرفتند!.
وضعیت ناراحت کننده ای بود، بخصوص پس از برخوردهای تحقیرآمیز که به خاطر محل استراحت داشتم این مسئله شوک دیگری برایم داشت. به خاطر کارهای خودشان دچار مشکل جسمی شده بودم و به جای تمجید کردن، به اشکال مختلف تحقیر می شدم. مهمتر اینکه متوجه شدم اصلاً بیماری مرا جدی نگرفته اند و تصورشان این است که دارم فیلم بازی می کنم. دچار تردید شدم که آیا «جاوید» خودسرانه به این کار مبادرت کرده و یا «وجیه کربلایی» به وی گفته در مورد من به امدادپزشکی هشدار بدهد!؟ هرچه بود توی دلم به مترجم و فرمانده اکیپ خندیدم و البته درد شدیدی هم در مهره کمر داشتم که مرا آزار مضاعف می داد، یعنی هم باید درد جسمی و هم روحی را تحمل می کردم. از آنجا که باید مدتی منتظر می ماندیم و درد اذیتم می کرد روی تخت دراز کشیدم. زنی بسیار لاغر لنگان لنگان داشت در راهروی بیمارستان حرکت می کرد. مشخص بود که درد شدیدی دارد. دلم برایش سوخت چون می دانستم شرایطی بسیار دشوار دارد و در آن جنگ و کشتار داخل عراق و نابسامانی و کمبودهای بهداشتی و دارویی دچار آسیب های زیادی است. درد خودم را فراموش کردم، شخصاً بجز درد روحی و جسمی چیز دیگری را حمل نمی کردم اما می دانستم که افراد حاضر در بیمارستان رنج های زیادی را در زندگی دارند که باید با همه آنها دست و پنجه نرم کنند.
در فاصله زمانی که نوبتم شد، مسئول اکیپ با من پیرامون مسائل روز گفتگو کرد و من هم پاسخ هایی به او دادم. در حین این گفتگو وقتی با دیدگاه های من مواجه شد، نظر اش نسبت به من کاملاً تغییر کرد و متوجه شد آنچه جاوید در مورد من گفته است صحت ندارد. به همین خاطر برخلاف قبل مراقب من نبود و حتی در محوطه بیرون بیمارستان هم راحت مرا تنها گذاشت و دنبال کارهای اداری آنجا رفت. کارها که تمام شد، در محوطه منتظر بازگشت خانم ها ماندیم. آنها با یکی از خودروهای اسکورت آمریکایی به محل دیگری رفته بودند. در این فاصله به گنبدهای حرم و وضعیتی که مردم در آنجا داشتند می نگریستم و فکر می کردم. مترجم را نمی شناختم ولی متوجه شدم با دیدن حرم، دست به سینه ایستاد و از دور دعا خواند.
با رسیدن بقیه اکیپ، به سمت اشرف حرکت کردیم. ورودی اشرف آمریکایی ها جدا شدند و اکیپ ما نیز باید از هم جدا می شد و آن دختر جوان به مقر خودش می رفت. طبق معمول می دانستیم که نباید توجهی به هم داشته باشیم و خداحافظی بکنیم. اما آن دختر با حالتی که نشان می داد از وضع ناراضی است، قاطعانه به کنار خودروی ما آمد و از ما خداحافظی کرد و رفت. به حال آنها افسوس خوردم چون واضح بود که آنها در یک حصار کوچک در حصار بزرگتری به اسم اشرف حضور دارند. به قرارگاه آنها رفته بودم و می دانستم که برخلاف ما که دارای فرماندهان زن شورای رهبری هستیم و روزانه با زنان مختلفی سر و کار داریم، آنها شاید در سال هم یک مرد را نبینند و این مسئله می توانست اثرات مخربی بلحاظ روحی روی آنان داشته باشد که داشت و نمونه آن را قبلاً شرح داده بودم. دو روز بعد جواب «ام آر آی» رسید و گفته شد مشکل حادی نیست و نیازی به عمل ندارم که در آن شرایط نابسامان خبر خوبی برای من بود هرچند که وقایع رخ داده در این مدت، اعتماد مرا نسبت به تشکیلات خدشه دار کرده بود. برای فرمانده قرارگاه (وجیهه کربلایی) یک گزارش نوشتم و برای اینکه تصور نکند سر زیر برف دارم و نمی بینم، پیرامون رخدادهای مسیر توضیحاتی نوشتم و اقدام جاوید میرداماد را نقد کردم. البته طبق معمول هیچ پاسخی هم نیامد و اطمینان حاصل کردم که پشت پرده آنها خود «وجیهه» بوده است.
کارهای متفرقه برای سرگرم کردن نیروها همچنان ادامه داشت. خارج از مقر ما نیز پروژه های بزرگتری در دست اقدام بود که برخی نفرات همه روزه به آنجا می رفتند. برای نمونه چند ساختمان پیش ساخته پنلی فرانسوی که دیگر استفاده نمی شد را تخریب کردند تا از آن بنگال (کانکس) تولید کنند و در بازارهای بغداد بفروشند. تولید انواع واشر در تراشکاری اشرف و فروش آنهم نمونه دیگری از این پروژه ها بود. با سقوط صدام، مسعود یک منبع مهم درآمد خود را از دست داده بود، و مریم هم دیگر قادر به پولشویی در اروپا نبود و نمی توانست نیروها را در خیابان به گدایی وادار کند، لذا این برنامه ها کمک می کرد تا مسعود مجبور به استفاده از ذخایر ارزی خود نباشد و با بیگاری گرفتن از مجاهدین بودجه خورد و خوراک آنان را تأمین کند. همزمان فروش لوازم اضافی نیز ادامه داشت.
در کنار این بیگاری گرفتن ها، در داخل مقر هر قرارگاه نیز فروشگاه ها را راه اندازی کردند تا یک ساعت در روز به داخل آن بروند و خرید کنند و سرگرم باشند. البته هیچ چیز قابل توجهی در فروشگاه نبود و نفرات از اعتبار ماهیانه 5000 دینار بن خرید خود، برای خرید چیزهایی استفاده می کردند که پیش از آن سهمیه ای بود. در واقع کلاه سر نفرات می گذاشتند. در این رابطه هم به فرمانده قرارگاه انتقاد کردم که طبق معمول اهمیتی به آن داده نشد.
آغاز فروپاشی در تشکیلات قرارگاه هفتم
چند ماه از استقرار آمریکایی ها در بخش شمالی اشرف می گذشت و شرایط به شکلی بود که بسیاری افراد جدید بلاتکلیف بودند و برخی از آنان درخواست جدایی داشتند. نیروهای آمریکایی هم در بیرون و هم داخل اشرف گشت می دادند و سازمان بسیار نگران ایجاد ارتباط بین اعضا و سربازان آمریکایی بود. به همین خاطر، با وجود اینکه هیچ خطری مجاهدین را تهدید نمی کرد، در داخل تمام مقرها پست نگهبانی و کشیک گذاشته بودند. ورودی هر مقر یک کیوسک دژبانی بود که نفرات برای خروج از آن باید اجازه می گرفتند. شب ها داخل هر آسایشگاه کشیک شب می نشست و در محوطه نیز دو نگهبان گشت می زدند. بهانه این بود که برای مسائل ایمنی است اما نگرانی مسئولین از فرار اعضا بود. زنان برای استراحت در مرکز فرماندهی ستاد و در قرارگاه زنان مستقر می شدند و دیگر کسی شب ها در محل کار خود نمی خوابید. نیروهای جدیدی که درخواست جدایی داده بودند را به بهانه های مختلف سر می دواندند تا برای مدت کوتاهی هم که شده باقی بمانند. به آنها گفته می شد نیروهای آمریکایی فعلاً قادر به نگهداری نفرات جدا شده نیستند.
یک روز متوجه حضور فائزه محبت کار در قرارگاه شدم که به همراه وجیهه کربلایی مکان ها را بازدید می کردند، فائزه به محض دیدنم به سمت من آمد و احوالپرسی کرد و گفت بیا اتاق خواهر وجیهه با هم صحبت کنیم. حوصله نشست نداشتم اما چاره ای نبود. وقتی به اتاق ستاد رفتم بجز فائزه و وجیهه، زن دیگری را دیدم که مرا بهت زده کرد. رقیه عباسی (فرمانده قرارگاه 2) هم در آنجا نشسته بود، برای لحظه ای می خواستم اتاق را ترک کنم اما دیگر فرصت نبود. اگر می دانستم او هم حضور دارد به آنجا نمی رفتم و تصور می کنم به همین علت از حضور او چیزی نگفته بودند تا غافلگیر شوم. طبق معمول روی میز میوه های نایاب و شکلات های فرانسوی گذاشته بودند. محل را طوری چیده بودند که رقیه عباسی روبروی من باشد و وجیهه هم در کنار من قرار داشت و فائزه نیز پشت میز اصلی نشسته بود. صحبت های زیادی صورت گرفت که وارد جزئیات نمی شوم. چند بار اصرار داشتند میوه و شیرینی بخورم اما به آنها لب نزدم. وجیهه با شوخی گفت حامد اعتصاب است و هیچوقت اینجا چیزی نمی خورد.
فائزه کمی صحبت کرد و از مشکلات موجود گفت و تلاش کرد مرا احساساتی کند و در ادامه سخن را به سمت رقیه عباسی کشاند و گفت می دانم قبلاً با هم کدورت هایی داشتید برای همین از او هم دعوت کردم تا هر مشکلی هست همین جا تمام کنید. یک سال و نیم از آن روزهای تلخ که رقیه مرا به محاکمه ای ناعادلانه و غیراخلاقی کشیده بود می گذشت و همه چیز به کلی تغییر کرده بود، نه از صدام و استخبارات خبری بود و نه از جنگ افزارهای ارتش آزادیبخش و ابزارهای سرکوب و مشت آهنین مسعود رجوی. برای همین به شیوه جدیدی متوسل شده بودند تا کارنامه سیاه خود را در ما به فراموشی بسپارند. به همین خاطر رک و راست حرف هایی زدم که پیش از سقوط صدام امکان آن وجود نداشت. ابتدا از سلسله دروغ ها و ناصادقی ها که طی همان چند ماه پس از سقوط صدام مشاهده کرده بودم سخن گفتم و اینکه یک عمر به ما گفته می شد «سرلوحه سازمان، فدا و صداقت است» اما دیگر هیچ خبری از آن نیست و مستمر به ما دروغ گفته می شود در حالی که ما عضو این خانواده بوده ایم… سپس بحث را به مسائل ایدئولوژیک و انقلاب مریم کشاندم و گفتم همه چیزهایی که آن زمان در نشست های انقلاب به ما گفته می شد امروز نقض شده و اثری از آن نیست. (در اینجا فائزه جا خورد و گفت بگو چه چیزی آن زمان مدنظر بود که الان نیست؟). گفتم خودتان باید ببینید آن زمان چه می گفتید و حالا چطور شده است. قرار بود تفکر ما بر پایه جنسیت نباشد اما امروز هرچیزی را به مسائل جنسی ربط می دهند. واقعیت ها را به ما نمی گویند و هرچه انتقاد می کنیم پاسخی نیست… آنگاه به جلسه محاکمه و سرکوب خودم به دست رقیه اشاره کردم و گفتم بی دلیل و فقط به خاطر چند انتقاد برحق که به مسئولین داشتم، مرا زیر ضرب برد و متهم کرد که نفوذی یا طعمه و بریده هستم…
هر سه نفر در سکوت به حرف هایم گوش می دادند و وقتی سخنانم تمام شد رقیه تلاش کرد با مظلوم نمایی، اتهاماتی که در نشست زده بود و مدت ها از آن می گذشت را تحریف کند. اما تمام کارها و سخنان او را یادآور شدم تا بداند چیزی را فراموش نکرده ام و کتمان آن امکان ندارد. زنی که تا چند ماه پیش با اقتدار هر سخن مخالفی را زیر ضرب می برد، در آن لحظات با حالتی ملتمسانه نشسته بود و تلاش می کرد گذشته خود را با شرمساری بپذیرد تا مرا راضی کند. به همین خاطر صراحتاً از من عذرخواهی کرد و گفت من اشتباه کردم و حالا از تو می خواهم که مرا ببخشی…
به او گفتم من که با شما مشکل و کدورتی نداشتم، خودتان اینجا آمده اید. الان هم شما را بخشیده ام، هرچند مرا در برابر خیلی ها تخریب کردید. رقیه اصرار کرد که برایم یک میهمانی اختصاصی ترتیب دهد و مرا به مقر خودش دعوت کرد. گفتم نیازی به این کار نیست، من شما را بخشیده ام. اما همچنان اصرار داشت… اعتمادی به آنها نداشتم و به همین خاطر با این شرط که تنها به آنجا نروم و تحت مسئولینم را با خود ببرم آن را پذیرفتم. در پایان فائزه گفت تمام دروغ هایی که مسئولین گفته اند را روی یک کاغذ بنویس و به من بده. پس از پایان نشست یک گزارش که شامل ده ها دروغ می شد را با جزئیات لیست کردم و به وجیهه کربلایی تحویل دادم تا برای فائزه ارسال کند. شب بعد، وجیهه مرا صدا زد و سوئیچ لندکروز خود را به من داد و گفت بیا با این خودرو به ستاد خواهر رقیه بروید چون منتظر شماست. لندکروز فرماندهان قرارگاه همگی آخرین مدل های موجود در بازار بودند که مسعود هزینه کرده بود تا یک اقتدار پوشالی برای این سطح از شورای رهبری ایجاد شود. آن را برداشتم و با نفراتم به سمت مقر ستاد 2 حرکت کردم. توی مسیر یک خودروی گشت به ما مشکوک شد و چراغ زد تا بایستیم. حوصله آنها را نداشتم و بدون توجه به بوق های ممتد آنان به راه خودم ادامه دادم و تا محل استقرار رقیه رفتم و در حالی که نفرات گشت فریاد می زدند به سمت راهروی ستاد رفتم. مسئول دفتر آنجا با گشت صحبت کرد و آنها را برگرداند.
رقیه از ما استقبال کرد و به اتاقی که برای پذیرایی آماده شده بود برد و شروع به گپ و گفتگوی دوستانه کرد. مسئولین دفتر هم میز را پر از غذاهای متنوع از انواع کباب و جوجه و یک نوع غذای شمالی کردند که خود رقیه سفارش داده بود. میهمانی به این شکل آغاز و پایان یافت تا به اصطلاح کدورت های گذشته از ذهن من پاک شود. البته از ابتدا هم مشکل من شخصی نبود، من در مورد ناصادقی ها و دروغ هایی که مدام رخ می داد و کسی پاسخگو نبود مشکل داشتم. دنبال این سوالات بودم که چرا وقتی همه زیر بمباران بودند، و قرار بود مریم رجوی در کنارمان باشد، بناگاه در فرانسه یافت شد؟ و چرا در حالی که همه درگیر مسائل سیاسی و منطقه ای و خلع سلاح هستند، ما را متهم به مشکلات جنسی می کنند؟
در بخش های پیشین اشاره ای داشتم به اینکه برای تأسیس قرارگاه هفتم (بخاطر موقعیت حساسی که در بصره و جنوب عراق حاکم بود) عمدتاً از نفرات قدیمی و تشکیلاتی تر استفاده کردند و «حمیده شاهرخی» هم به دلیل قدمت تشکیلاتی، خونسردی و تجربه در امور فرماندهی و مسائل تشکیلات در رأس این قرارگاه قرار داشت تا با آرامش و حوصله مشکلات را حل و فصل کند. بعدها نیز که دو قرارگاه دیگر در العماره تأسیس شد، باز هم حمیده شاهرخی به فرماندهی جبهه جنوب گمارده شد تا کل منطقه تحت سیطره او باشد. از آن دوران 5 سال پرفراز و نشیب می گذشت و دوره جدیدی بعد از صدام رقم خورده بود و حالا قرارگاه هفتم در وضعیت ویژه ای قرار داشت. نفرات آن (در رده های مختلف تشکیلاتی) تناقضاتی داشتند که شاید در سایر قرارگاه ها وجود نداشت و پس از مدت ها خاک خوردن در ذهن ها داشت بیرون می زد.
نشست های عملیات جاری با تنش های زیادی همراه بود و این تنش ها بطور ویژه در سطح فرماندهان دسته و خدمه زرهی محسوس تر بود و گاه به درگیری لفظی می کشید. برای نمونه در یکی از نشست ها که با مسئولیت یکی از زنان فرمانده مرکز (FJ) برگزار شده بود، تعدادی از نفرات با بقیه درگیر شدند و نشست به آشوب و تعطیلی کشیده شد. این اولین بار بود که در سازمان مجاهدین چنین حرکتی صورت می گرفت. مورد دیگر در اتاق وجیهه کربلایی رخ داد. یک روز که برای جلسه می رفتم دیدم یکی از معاون یگان ها به نام «رامین.ف» با عصبانیت در حال ترک اتاق است و با صدای بلند بر سر چند فرمانده یگان داد می زند. وی حین رفتن می گفت: «شما یک مشت مرتجع هستید». ظاهراً به رامین انتقاد داشتند که چرا زبان انگلیسی تمرین می کند! (رامین دهه 60 دانشجوی رشته زبان در ترکیه بود و در همانجا به سازمان پیوست و به عراق آمد و بخوبی او را می شناختم. پس از سقوط صدام، با توجه به اینکه آمریکایی ها کنترل اشرف را بدست داشتند و آینده سازمان در عراق مشخص نبود، از این موقعیت استفاده کرد تا رشته دانشگاهی اش را دوره کند. اما در این جلسه متهم شده بود که در دام بورژوازی افتاده و نباید انگلیسی بخواند چون روی نفرات تحت مسئول اش اثر منفی می گذارد!. این بهانه رامین را به شدت عصبانی کرده بود و به همین دلیل معترضانه از نشست بیرون آمد و رفت).
قضیه قرارگاه هفتم به این تنش ها ختم نمی شد، چون محفل های گسترده ای در حال شکل گیری بود که با گذر زمان به یک تشکیلات مخفی در درون سازمان مجاهدین دامن می زد و کسی قادر به سرکوب یا حتی کنترل آن نبود. من نیز تا مدت ها متوجه گستردگی آن نبودم و البته کس دیگری هم متوجه عمق این مسئله نبود و صرفاً در حد یک تنش و چالش در دوران جدید به آن نگاه می کردیم، تا زمانی که ناخواسته در درون آن قرار گرفتم و متوجه گستره آن شدم و آنجا بود که دیدم یک دستگاه خودجوش و غیرسازماندهی شده است که صرفاً به دلیل ناصداقتی مسئولین بوجود آمده و به مرور در حال گسترش است. این تشکل «خود روینده»، 3 ماه پس از سقوط صدام جوانه زد ولی 8 ماه بعد طوری قوام یافت که مسعود رجوی آن را یک تهدید جدی برای تمامیت سازمان تشخیص داد و در پی ساقط کردن آن برآمد. در ادامه شرح بیشتری پیرامون آن و نحوه مقابله مسعود و شورای رهبری خواهم داد.
در همین ایام، وجیهه اعلام کرد یک میهمان خارجی از فرانسه به قرارگاه هفتم می آید و می خواهد یک جشن کوچک برگزار کند. نام او را به یاد ندارم ولی وجیهه مدعی شد «وکیل خواهر مریم» در فرانسه می باشد. اینکه وکیل مریم در عراق چه کار داشت خود بحث دیگری است اما وجیهه بشدت تلاش داشت کسی به او نزدیک نشود و مدام به همراه چند نفر پیرامون او گشت می زد تا رابطه خصوصی با کسی نداشته باشد، هرچند فارسی هم بلد نبود و جشن هم فقط در راستای فریب دادن آن وکیل بود. پس از صرف ناهار، نقاط مختلف مقر قرارگاه هفتم را به او نشان دادند که از جمله آشپزخانه، نانوایی، بستنی سازی، نوشابه سازی و یخ سازی را شامل می شد. در آن زمان مسئول تولید بستنی، نوشابه و یخ قرارگاه «عادل شاهی آذر» بود که خیلی اوقات به وی سر می زدم و گاه به او در انجام کارها کمک می کردم. عادل که می دانست وکیل را به آنجا می برند از من کمک خواست و گفت من خوشم نمی آید با او روبرو شوم تو بجای من بیا آنجا و مقداری بستنی هم به او بده بخورد. البته چون مسئول آنجا بود گفتند حتماً حضور داشته باشد، با این حال برای کمک به او در آنجا حاضر شدم اما دیدم وجیهه نگران است به وکیل فرانسوی نزدیک شوم و یک بار هم با لبخند پرسید تو اینجا چکار می کنی!؟ گفتم در بستنی سازی کار می کنم. در نهایت این نمایش ها تمام شد و به وکیل القا کردند تا در فرانسه از ارتش آزادیبخشِ خلع سلاح شده حمایت کند. او هم لبخند زنان سرش را تکان می داد و واضح بود به این موضوع پوزخند می زند.
چندی بعد فرمانده قرارگاه هفتم تغییر کرد و «مهناز شهنازی» جای وجیهه کربلایی را گرفت. جهت انجام معارفه با فرمانده جدید، به فرماندهان دسته، یگان، افسران ستاد و زنان شورای رهبری گفته شد به اتاق ستاد بروند. حدود 50-60 نفر می شدیم، خودم مهناز شهنازی را از قدیم می شناختم و در فصل های پیشین در مورد او توضیحاتی داده ام. از اولین آشنایی 12 سال می گذشت و در این مدت تغییرات زیادی داشت که در جلسه معارفه متوجه آن شدم. انتظار داشتم با زنی باوقار و مهربان مواجه شوم اما خیلی زود این تصور نقش برآب شد. به محض ورود، از ما خواست تا خود را معرفی کنیم. حین معارفه به برخی تکه پرانی می کرد و طعنه می زد که بزودی برخورد خواهد کرد و آنگاه سخنانی بر زبان آورد که جلسه را در سکوت و بهت شدید فرو برد.
از لحن او شوکه شدیم. باورم نمی شد که او همان زنی باشد که سال 1370 با مهربانی حرف می زد. لحن او دقیقاً برآمده از آموزش های «مهوش سپهری» بود و با همان لحن لمپنی بالا تا پایین قرارگاه هفتم را کوبید و همه را زیر ضرب گرفت. وی به زنان شورای رهبری قرارگاه ما لقب «بی همه چیز» داد و فرماندهان یگان ها و ستاد(که رده تشکیلاتی آنها Mo بود) را با تمسخر «ام گُ…» نامید، و به فرماندهان دسته هم القاب دیگری داد که برای کسی قابل هضم نبود. آنگاه گفت مناسبات قرارگاه شما به شدت بد است و مقصر شمایید و من بزودی با همه شما برخورد خواهم کرد. تهدیدهای او لحظاتی ادامه داشت و از چند نفر هم خواست بلند شوند و از وضعیت خود انتقاد کنند و گفت برای همه نشست خواهد گذاشت. تلاش وی بر این بود که مثل قدیم، مسائل و مشکلات افراد را به «مسائل جنسی و انقلاب ایدئولوژیک مریم» ربط دهد.
نشست در شرایطی پایان یافت که همه به شدت خشمگین و غمگین بودند. واقعیت این بود که همه افراد حاضر در سالن (در حالیکه مریم و تعداد زیادی از شورای رهبری همه را زیر بمباران رها و به فرانسه گریخته بودند) ماه ها در سخت ترین شرایط نظامی و روحی، از همه چیز خودشان گذشته بودند و از هیچ تلاشی فروگذار نکرده بودند و تنها چیزی که انتظار داشتند پاسخگویی و صداقت مسئولین بود. اما بجای تمجید و یا تشویق شدن، زیر ضرب قرار گرفتند و به آنها اهانت شد و این قضیه قابل قبول نبود.
چند روز بعد دوباره برای نشست فراخوانده شدیم، در این مدت گزارش های زیادی نوشته شده بود که نشان می داد افراد از اهانت های مهناز مسئله دار هستند. در جلسه منتظر بودیم وی دوباره به افراد هجمه کند، اما با تعجب متوجه شدیم این بار با لحنی آرام و رویی خندان وارد شد و از همان ابتدا بخاطر برخورد پیشین ابراز پشیمانی کرد و ضمن انتقاد به خودش گفت: من شرایط را نگرفته بودم (منظور مهناز این بود که متوجه شرایط پساصدام نشده و کماکان مثل دوران صدام به شکل سرکوبگرانه با افراد برخورد کرده است. مشخص بود که مهناز از سوی رجوی زیر ضرب رفته و به او گفته شده نباید مثل گذشته برخورد کند).
نکته دیگری که مورد اشاره مهناز قرار گرفت، برگزاری نشست های فردی بود. او گفت هرکس مسئله ای دارد مطرح کند و اگر مشکل او در پایین حل نشد، خودش نشست انفرادی ترتیب می دهد و با هم صحبت می کنند. این سخن بسیار بهت آور بود چرا که از بهار 1374 (که مسعود رجوی رسماً بخشنامه صادر کرد و گفت از این پس نشست انفرادی با کسی ندارید) تا آن زمان هیچگونه نشست دو نفره مورد قبول نبود و سوژه ها را در نشست های جمعی سرکوب می کردند. بیش از 8 سال از آن تاریخ می گذشت و طی این مدت شاید بیش از هزار جلسه سرکوب گروهی در ارتش آزادیبخش برگزار شده بود و صدها نفر در آن به خاطر داشتن تناقضات تشکیلاتی، ایدئولوژیک و یا حتی سیاسی مورد ضرب و شتم و شکنجه های روحی قرار گرفته بودند، و حالا بعد از این همه سال، مجدداً گفته می شد با افراد مسئله دار نشست انفرادی برگزار می شود. این قضیه نشان می داد که مسعود به خوبی از تغییر دوران آگاه شده و می داند که سیاست «مشت آهنین» نتیجه عکس خواهد داد.
فروپاشی تشکیلات قرارگاه هفتم با آمدن مهناز تسریع شده بود و گریزی از آن در چشم انداز دیده نمی شد، چرا که در نشست متوجه شدیم «رامین.ف» از آمدن به نشست خودداری کرده و رسماً گفته که دیگر حاضر نیست در چنین نشست هایی شرکت کند. این اولین اعتراض در چنین سطح از تشکیلات بود و آینده دیگری را به تصویر می کشید. نشست مهناز با سخنانی کاملاً متفاوت از دور قبل به پایان رسید و نفرات به کارهای خود بازگشتند. از این پس مهناز تلاش کرد با برنامه های متنوع دل افراد را به دست آورد اما قریب به اتفاق می دانستند که این هم یک فریب است (البته نیروهای پایین از آنچه در نشست ما گذشته بود خبر نداشتند و به همین خاطر در دنیای ساده خود ایام را با گپ و گفتگو با مهناز می گذراندند). یکی از برنامه های فریبنده، برگزاری میهمانی های فرمالیستی بود. مثلاً یک روز گفتند خواهر مهناز همه را برای ناهار میهمان کرده، اما در اصل این خودمان بودیم که باید بار برگزاری میهمانی را از ابتدا تا انتها بردوش می کشیدیم. یعنی عده ای باید برای پخت غذا به آشپزخانه می رفتند، گروهی محوطه را برای میهمانی آماده می کرد، تعدادی هم پذیرایی و در نهایت مابقی هم محل را جمع آوری می کردند. یعنی همه کارها را باید خودمان انجام می دادیم اما به اسم «میهمانی خواهر مهناز» تمام می شد. همه متعجب بودند چون تصورمان این بود که مثل گذشته غذاهای آماده سرو می شود و یک میهمانی واقعی است.
در این میان، مریم رجوی هم در فرانسه توانسته بود تا حدی تشکیلات را جمع و جور کند و برای فرماندهان قرارگاه ها پی در پی شکلات فرانسوی و هدایای دیگر بفرستد. آنها نیز هرگاه با افراد مسئله دار صحبت می کردند، برعکس گذشته که با تهدید کارشان پیش می رفت، با شکلات فرانسوی و میوه ای کمیاب آنان را نمک گیر و فریب می دادند.
نشست تناقضات سیاسی/استراتژیک
در چنین شرایطی، تناقض نویسی مجاهدین هم ادامه داشت. شخصاً موارد متعددی گزارش انتقادی تا آن زمان نوشته بودم و در آخرین مورد، خطاب به فرمانده قرارگاه، اشاره کوتاهی به یک سلسله تناقضات موجود در مناسبات داشتم. بدین علت، یک روز از طرف مهناز شهنازی برای یک نشست انفرادی فراخوانده شدم. نفر همراه من در این جلسه افسر اطلاعات قرارگاه هفتم «محمدرضا محدث» بود که مرا به اتاق وی برد. ابتدا اندکی دلهره داشتم اما دیگر برایم مهم نبود چون از مدارهایی عبور کرده بودم که می دانستم مثل آن هرگز تکرار نخواهد شد. مهناز با لبخند شروع به صحبت کرد و بعد از توضیحاتی به من گفت هرچه دوست داری بگو!… من هم در حدود 10 دقیقه صحبت کردم و چکیده مسائلی که داشتم را مختصراً به وی گفتم. در میان کلامم متوجه شدم چهره مهناز کمی تغییر کرده است. گویا در نشست های قبلی اش با سایر نفرات چنین حرف هایی نشنیده بود. به همین خاطر گفت برو یک گزارش بنویس و برای من بفرست تا دوباره صدایت کنم.
پس از این جلسه، رفتم و تمام حرف هایی که در این مدت داشتم را برایش نوشتم که درست 40 صفحه گزارش شد (برابر با گزارش محمد سیدالمحدثین برای وزارت خارجه آمریکا در زمان صدام. وزارت خارجه آمریکا هنگام قرار دادن مجاهدین در لیست تروریستی، یک گزارش 4 صفحه ای علیه مجاهدین نوشت و متقابلاً محدثین هم پاسخ داد. مسعود رجوی همان زمان با افتخار گفت اگر آنها 4 صفحه نوشته اند ما 40 صفحه جواب می دهیم). از آن پس با اینکه منتظر بودم مهناز مرا برای نشست صدا بزند، هرگز صدا نزد و متوجه شدم چنان از نوشته های من شوکه شده که چیزی در برابر آن برای فریب من ندارند. در گزارش خودم ضمن بیان مسائل مختلف، رک و صریح به این نکته هم اشاره داشتم که «چرا با اینکه مجاهدین در عراق زیر بمباران بوده اند و خلع سلاح شده اند و نفرات با تناقضات زیادی درگیر هستند، شما به آنها می گویید تناقضات جنسی شما را به این نقطه کشانیده است؟ اگر مجاهدین در داخل قرارگاه اشرف و در کنار خواهران شورای رهبری خود به خاطر مسائل جنسی دچار مشکل شده اند، پس آنها که به خارج رفته اند و هیچ محدودیتی ندارند و زنان خارجی در اطراف آنها هستند، باید وضعشان خیلی خراب شده باشد». این کلیدی ترین نکته بود که می دانستم فرمانده قرارگاه را آچمز کرده و هیچ حرفی در برابر آن ندارد. البته مسائل جدی دیگری هم مطرح کرده بود که هرکدام جایگاه خود را داشت. به هرحال با نوشتن این گزارش طولانی، دیگر کسی با من کاری نداشت و من هم دیگر ترسی از مناسبات در خودم حس نمی کردم هرچند هنوز به مسعود و مریم پایبند بودم و مشکل را در اطرافیان او می دیدم.
تشدید تناقض نفرات به نقطه ای رسیده بود که ستاد فرماندهی ارتش برای جمع بندی آنها وارد کار شد و تصمیم گرفتند تا به یک سلسله نشست دامن بزنند. نشست بعدی بر سر همین موضوع بود. مهناز گفت همگی بروید خیلی راحت هرچه تناقض سیاسی و استراتژیک دارید بنویسید و چرخش خودتان در این باره را هم شرح دهید و به قول معروف دوباره انقلاب کنید. شیوه نوشتن آن هم تقریباً شبیه فکت نویسی عملیات جاری بود. با این تفاوت که به مسائل سیاسی-استراتژیک پرداخته می شد و در پایان هم فرد باید به این نقطه می رسید که بگوید این تناقضات ناشی از شرایط جدید (خلع سلاح، بلاتکلیفی اوضاع سیاسی، وارفتگی و…) است و با این نتیجه گیری، دوباره خود را سر پا کند و با شرایط جدید وفق دهد!.
چند روز بعد مهناز نشست گذاشت تا افراد فکت های خود را در برابر جمع بخوانند و نقطه عطف و چرخش خود را نیز مطرح کنند و از سوی جمع مورد تأیید قرار گیرند!. من هم نکاتی را در یک جدول نوشته بودم و در نشست حاضر شدم. چند نفر از فرماندهان فکت های خود را خواندند. عمدتاً تناقضاتی پیرامون «حمله آمریکا، سقوط صدام، خلع سلاح مجاهدین، بازداشت مریم رجوی، بلاتکلیفی در عراق، احتمال اخراج مجاهدین از عراق» بود و یک جواب هم به آن داده بودند که بیشتر به طعنه شبیه بود و از نظر تشکیلات «زبان نون» به حساب می آمد (قبلاً در مورد زبان نون که مخفف نرینه وحشی بود شرح داده بودم. به این معنا که فرد آن حرف اعتراضی خود را به شکلی نرم که توبیخ نشود مطرح می کرد، بگونه ای که سوار بر یک واقعیت باشد. از نظر مریم رجوی، این استدلال ریشه در عنصر نرینه وحشی مردان یا مادینه مدفون و مطرود زنان داشت و حقیقت به حساب نمی آمد). در مقابل، دیگران هم اظهار نظر می کردند و مسئول نشست هم توضیحاتی پیرامون آن به سوژه می داد.
من چند بار دست بلند کردم تا فکت های خودم را بخوانم. اما متوجه شدم مهناز وقتی به من نگاه می کند (بخاطر گزارشی که برایش نوشته بودم) حالتی بغض آلود دارد و لبخند او با دیدن من برای یک لحظه قطع می شود. با اینحال اهمیتی ندادم تا اینکه با حالت خاصی به من گفت تو بخوان!. وقتی خواندن گزارش من تمام شد، برخلاف دیگران که مهناز با آنها جدل می کرد هیچ نگفت. یکی از نفرات دست بلند کرد تا علیه من موضع گیری کند و گفت من قبول ندارم که حامد از این قضیه عبور کرده باشد. به او قاطعانه گفتم نیازی نیست کسی قبول کند یا نکند، مهم این است که خودم می دانم از این قضایا عبور کرده ام. چند نفر دست بلند کردند چیزهایی به من گفتند و من هم جوابشان را دادم و فضا اندکی شلوغ شد. انتظار داشتم مهناز شهنازی نیز به من هجمه کند اما با لحنی به شدت تند خطاب به کسانی که دست بلند کرده بودند فریاد زد: «بس کنید، نیازی نیست چیزی بگویید، مگر نمی بینید که جواب همه را می دهد. من به او گفته بودم برود تناقض هایش را بنویسد، اما رفته بود 40 صفحه برایم گزارش انتقادی نوشته…». این تشر نشان می داد که او نسبت به چیزهایی که نوشته بودم عصبانی است. با برافروختگی مهناز، همه ساکت شدند و دیگر هیچ نگفتند و نهایتاً چند نفر دیگر گزارش خواندند و نشست به اتمام رسید. این اولین و آخرین جلسه ای بود که پیرامون «تناقضات سیاسی/استراتژیک» برگزار گردید. واضح بود که همه از شرایط موجود و بلاتکلیفی و رخدادهای چندماهه متناقض و مسئله دار هستند و ادامه چنین نشست هایی عملاً به زیان سازمان خواهد شد. به همین خاطر دیگر ادامه پیدا نکرد، در حالی که من آن را یکی از واقعی ترین نشست ها می دیدم که افراد تناقضات واقعی خود را در آن مطرح می کنند و نه دروغ های اجباری که در سایر نشست ها دیده بودم.
ادامه دارد…
حامد صرافپور