در قسمت قبلی تا آنجا گفتم که مجاهدین خودشان را به کوچه علی چپ زده بودند و یادشان رفته بود که قول دادند بعد از نجات از اردوگاه اسرا مقدمات اعزام ما را به کشورهای اروپایی را فراهم کنند و فقط هرکس خودش تمایل داشت و داوطلب بود در به اصطلاح ارتش آزادیبخش بکار گرفته شود.
برخورد فرماندهان سازمان مجاهدین خلق با ما، درست مثل کفتاری بود که طعمه ای را به چنگ آورده باشد و چنگ و دندان را تا آخر در سرو گردن طعمه فرو کند. هر کدام از ما اسرا رنجنامه ای با خود داشتیم از تحمل سالها اسارت در اردوگاه های ارتش بعث عراق.
سران قدرت طلب سازمان ، بی هیچ ملاحظه انسانی فقط و فقط سرمست و سرخوش این بودند که توانسته اند خود را از بحران نیرویی تا حدی نجات دهند چرا که در جریان عملیات فروغ جاویدان ( مرصاد) تعداد قابل توجهی از نیروهایشان را از دست داده بودند و با شکستی مفتضحانه دست از پا درازتر به مقرشان بازگشته بودند.
لازم به یادآوری است که فضای داخل پادگان اشرف و به اصطلاح ارتش آزادیبخش اگرچه با آمدن ما مقدار زیادی متحول شده بود اما بیشتر به قبرستانی شبیه بود که مردگان زیادی را در آن دفن کرده بودند و در بهت و حیرت بعد از خاکسپاری بودند. حس و حال نا امیدی در بین باقیمانده نیروها موج میزد. بخش زیادی از نیروها سخت در غم و اندوه و ماتم از دست دادن دوستان و همرزمانشان در عملیات فروغ جاویدان بودند. در گوشه و کنار این آسایشگاهها افرادی مات و مبهوت روی تخت ها افتاده بودند و حتی خیلی هم به ورود ما اسرا واکنش خوبی نداشتند.
برخی خودشان و یاران از دست داده را خیلی ایدئولوژیک و انقلابی میدانستند و اسرا را یک مشت گرسنه قلمداد میکردند که برای سیر کردن شکمشان به مجاهدین پناه آورده بودند و هرگز جای رفیقانشان را پر نمیکنند. بعدا متوجه شدیم که در مورد ما اسرای جدیدالورود چه ها که نگفته اند و اسم رمزی برای ما بنام ” ار دی ” مخفف اردوگاهی گذاشته اند و در ذهن خودشان ما عناصری بحساب می آمدیم که از سر ناچاری به مجاهدین پناه آوردیم و ایدئولوژیک نیستیم .
بیاد دارم در یگانی که خودم سازماندهی شده بودم یک نفر تقریبا میانسال روی تختی دراز کشیده بود و برای ساعتها فقط غلت میخورد و در کنارتختش دوجلد کتاب شعر از مولوی و خیام گذاشته بود. فرد خوش مشربی بود ودراوج ناامیدی و تاسف و تاثر اما گاهی حرفهای قشنگی میزد که مرا بسمت خودش جذب مینمود. وی اهل شعر و ادبیات بود و درویش مسلک و به عرفان نیز بسیار علاقه مند بود. او سعی میکرد در پاسخ گفتگو خیلی کوتاه با شعر جواب بدهد .
اما بعد ها که با او خیلی دوست و صمیمی شدم و او هم متوجه شد من هم به شعر و ادبیات علاقه زیادی دارم و گاهی با هم در مورد اشعار حافظ و خیام و مولوی صحبت میکردیم. در لابلای حرفهایش ناگزیر به بروز تناقضات درونی خود شد و از عملیات فروغ جاویدان ” مرصاد ” خیلی انتقاد داشت و نتیجه را خیلی مصیبت بار توصیف میکرد اما بشدت میترسید چیزی بروز بدهد.
روزی حوالی ساعت 1 عصر بود و فرمانده گردان در اطراف تخت ها پرسه میزد و از افراد میخواست که آماده شوند و با هم دسته جمعی بسمت سالن غذا خوری برای ناهار برویم.
فرمانده گردان بسمت تخت آن دوست خوش مشرب ” ب م “ما رسید و گفت فلانی بلند شو بریم ناهار .
“ب.م” با خونسردی و نگاه عاقل اندر سفیه با لبخندی تمسخر آمیز به فرمانده نگاهی کرد و گفت : برادر منصور اندرون از طعام تهی دار که در آن نور حق بینی !
منصور که ظاهرا میدانست “ب .م ” احوالات خوبی ندارد . با حالت شوخی تلاش کرد تا او را همراه کند اما صریح گفت اصلا میلی به غذا ندارم شما بروید . و زیر لب گفت شما بی درد هستید و یا خودتان را به اون راه میزنید.
بعد ها با این فرد رفیق صمیمی شدم و خیلی با هم ارتباط دوستی و بقول سازمان رابطه محفلی داشتیم و به خیلی از اشتباهات رجوی و سران تشکیلات معترض بود و هم نظر بودیم.
البته من هم ظاهرا بدلیل ناهمخوانی ایدئولوژیک و اینکه از ابتدا گفته و نوشته بودم که مجاهد نیستم و ایدئولوژی سازمان را قبول ندارم بطور اتوماتیک در تقابل بودم و ذهنم همواره در پی تناقضات بین گفتار و کردار و عملکرد سازمان بود. بطور ذاتی نیز نمیتوانستم دستورات و فرامین ایدئولوژیک مجاهدین را بپذیرم.
روزانه در گفتار و کردار و بحث های مجاهدین نیز به اندازه کافی برای ذهن من تناقضات ایجاد میشد که سعی میکردم از بسیاری از آنها که مغایرت های ایدئولوژیک نبود بگذرم و صرفا به مسائل دیدگاهی توجه کنم و یا اعتراض و انتقاد کنم .
یکی از همان روزهای اولی که تازه وارد قرارگاه مجاهدین خلق شده بودیم، فعالیت و تمرینات نظامی سنگینی داشتیم و حسابی خسته شده بودیم. غروب رفتیم سالن غذاخوری شام خوردیم و زود به سمت آسایشگاه آمدیم ، کارهای فردی را انجام دادیم و برای رفع خستگی به محوطه جلوی آسایشگاه آمدیم . آنجا مجموعه برادران بود و حوضی وجود داشت که با درختان نسبتا کوتاه احاطه شده بود که محوطه برادران را مقداری از محوطه عمومی جدا میکرد.
یگان ما موسوم به لشکر 40 بود با فرماندهی مهوش سپهری ( نسرین ). با تعدادی از هم یگانی ها که چند نفر از آنها نیز همشهری من بودند اطراف حوض نشسته بودیم و با هم در حال صحبت و تعریف خاطرات بودیم. من متوجه نشدم که با دمپایی و بدون جوراب آنجا نشسته بودم و البته به نظر خودم هیچ ایرادی نداشت چون اکثرا با دمپایی بودند اما ظاهرا فقط من جوراب نداشتم. البته آنجا محل تردد عمومی زنان نیز نبود و فقط مردان یگان خودمان آنجا تردد داشتند.
نگو که یک نفر گزارش داده بود که این جدید الورودها که از اردوگاه آمدند در حال محفل زدن هستند و تعدادی از بچه های قدیمی هم کنار آنها نشسته اند و به اسم من نیز اشاره شده بود که اولا لقب لیدر آن گروه را به من داده بودند ثانیا به پای بدون جوراب من اعتراض داشتند!
نیم ساعتی گذشت دیدم دو زن از اعضای سازمان از پشت درخت ها صدا زدند و گفتند با من کار دارند. سراسیمه رفتم ، دست و پایم را گم کرده بودم . مهوش سپهری( نسرین ) فرمانده لشکر بود. با برخورد بسیار گرم و صمیمی و شوخی و خنده از من دعوت کرد به دفترش بروم. ترس و دلهره تمام وجودم را گرفته بود. مدام افکار مختلف در سرم می چرخید. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟!
ادامه دارد
علی مرادی