در قسمت قبل گفتم که به اتفاق یک گروه 15 نفره وارد فرودگاه کراچی شدیم در حالیکه پاسپورت ها و بلیط هایمان در دست یکی از مسولان سازمان که مسولیت اعزام ما به عراق را برعهده داشت، بود. سوار هواپیما شدیم و بسمت عراق حرکت کردیم.
فرمانده پذیرش بعد از توجیهات اولیه برنامه روزانه قرارگاه را اعلام کرد که با بیدار باش ساعت 5:30 صبح شروع و خاموشی ساعت 23 ختم میشد. نزدیک به 18 ساعت فعالیت میشد که البته 45 دقیقه صبح و3 ساعت ظهر وشب برای نهار و یکساعت دیگر برای میان وعده صبح و عصر اختصاص داده بودند، با خودم فکر میکردم که نزدیک به 14 ساعت دیگر نیروها می بایست چکار می کردند؟ چگونه وقت آنها پر میشد؟ وچه ضرورتی به این همه فشردگی در برنامه ها بود؟!
در ادامه فرمانده برنامه های آموزش نظامی و مانورها را ابلاغ کرد و اعضا را به فرماندهان و مسئولین پذیرش سپرد که کار روزمره را شروع کنند، شب در حالیکه از خستگی و فشردگی برنامه روزانه و جلسات توجیهی کاملا کلافه شده بودم من را به اتاق فرمانده پذیرش صدا زدند. در آنجا فرمانده به من گفت که سوالاتی در مورد نحوه قطع ارتباط در فاز نظامی و بعد پروسه دوران زندگی مخفی داریم که به اتاق مسئول گزینش میروی و پاسخ می دهی. در آن لحظه تعجب و نوعی بی اعتمادی نسبت به خودم در ذهن مسئول پذیرش احساس کردم و البته بعدها متوجه شدم این روال کار در مورد همه اعضای جدیدالورود به پذیرش است.
من بهم ریختم چون اصلا انتظارش را نداشتم که بعد از سالها آوارگی و تحمل شرایط سخت زندگی مخفی و ابتلا به انواع بیماری ها بجای تقدیر و تشکر بابت فداکاری و مقاومت و تلاش برای پیوستن مجددا به سازمان مجاهدین خلق با پذیرش ریسک بالای جان و اعدام در صورت دستگیری اینگونه با من رفتار شود!
مسئول گزینش چندین برگه سفید به من داد و گفت از ابتدای آشنایی ات با سازمان تا زمان قطع و دوران زندگی مخفی و اسامی مسئولینی که با آنها کار می کردی را بنویس و این چند روز کارت فقط همین است. سعی کن زودتر تمامش کنی تا به یگان ملحق شوی، خستگی راه پیمایی شبانه روزی در کوه و نوار مرزی و گرسنگی و تشنگی و زخم پاها و وضعیت وخیم چشم هایم که هنوز عفونت داشت و اکنون فشار بر سر ومغز برای یادآوری خاطرات سالهای گذشته که حتی فکر کردن به آنها برایم کابوس و آزار دهنده بود بدجوری اعصابم را بهم ریخته بود. ولی باز در خلوت درونم که از اعتماد و صداقتم به سازمان ناشی میشد به آنها حق می دادم که سخت گیر باشند و تمامی جوانب کار را برای جلوگیری از نفوذ و رخنه عوامل جمهوری اسلامی در نظر بگیرند و به همه چیز شک کنند تا به یقین برسند.
شب ها و روزها به کندی می گذشت و من مشغول نوشتن پروسه گذشته ام بودم. گاها که از نوشتن خسته میشدم و مغزم دیگر نمی کشید از پنجره کانکس به محوطه نگاه می کردم که نفرات مشغول آموزش نظامی و یا کلاس های ایدئولوژیکی و تشکیلاتی بودند، در درونم بحال آنها حسرت می خوردم و آرزو می کردم کاش در میان آنها بودم. حدود یکماه گذشت تا اینکه یک روز من را مجددا به اتاق مسئول گزینش صدا کردند. این بار فرد دیگری در کنارش نشسته بود. بدون مقدمه از من سوال کرد من را می شناسی؟ نگاهی به چهره اش انداختم. سبیل پرپشت که به سفیدی گراییده بود،عینک نمره بالا و اندام چاق ولی ورزیده. در نگاه اول نتوانستم او را تشخیص دهم .از من پرسید شناختی؟ پاسخ منفی دادم .عینکش را برداشت و باز پرسید شناختی؟ که باز پاسخ من منفی بود، در نهایت خودش را معرفی کرد. کاک حسام (حسین شهیدزاده). گفت من تو را کاملا می شناسم چطور تو مرا نمی شناسی؟
بیاد آوردم در سال 58 که برای آوردن نشریه و کتاب و نشست با کاک صالح (ابراهیم ذاکری) که آن زمان مسئول جنبش ملی مجاهدین خلق در آبادان بود به ایستگاه 7 می رفتیم کاک حسام مشغول بخش انتشارات و توزیع نشریات و کتاب بین رابطین شهرستانها بود. ومن از او کتاب و نشریه می گرفتم تا در شهرمان توزیع کنم. به نسبت گذشته قدری پیرتر شده بود. بعدها شنیدم که از فرماندهان نظامی پیشمرگه های مجاهدین خلق در کردستان بوده و اکنون هم معاون گردان 3 قرارگاه حنیف است. کاک حسام به مسئول گزینش توضیح داد علی را کاملا می شناسم از اعضای فعال انجمن دانش آموزان شهرشان بود و از کادرهای تمام وقت ما بود.
بعد از این دیدار به من گفته شد که می تونی از قرنطینه خارج و به گردان بروی. هنگام خروج از اتاق خوشحالی عجیبی داشتم دلم برای دیدن دوستان سابق لک زده بود. روز بعد با تحویل گرفتن لباس فرم و یک کوله نظامی به جمع دوستانم پیوستم. فکر می کردم با حضور در جمع دوستان وهمشهری ها باز با بیان خاطرات گذشته در شهرمان و یاد خانواده و فامیل و دیگر دوستان را زنده خواهیم کرد. با همان شور و اشتیاق گذشته و البته با قدری دلتنگی بیشتر بنزدشان رفتم و یکایک آنها را در آغوش گرفتم و از وضعیت آنها سوال کردم، در کمال تعجب دیدم که خیلی سرد و بی تفاوت برخورد کردند واز پاسخ به سوالات من طفره رفتند. نحوه برخوردشان با من با وجود اینکه بعد از مدتها آنها را می دیدم طوری بود که گویی نمی شناسند! بعد از چند لحظه علی که از همه آنها به من نزدیک تر بود و در فاز سیاسی با هم فعالیت داشتیم و بعد دستگیر و 5 سال زندانی شده بود به من گفت اینجا باید رفاقت، همشهری گری و روابط مربوط به زندگی عادی را کنار بگذاری. اینها در تشکیلات جرم محسوب میشود و ضد ارزش های دنیای عادی گری است که سازمان بشدت با آن مبارزه می کند. اینجا فقط مناسبات تشکیلاتی حاکم است و هر گونه ارتباط می بایست از طریق مسئولین تشکیلاتی فرد صورت گیرد. حرف هایش را نمی فهمیدم ! و برایم قابل قبول نبود که بیان یک خاطره از گذشته و یا یاد فامیل و شهر و همشهری ها در نقطه مقابل با مبارزه باشد؟! یک علامت سوالی در لحظه از ذهنم گذشت و در یک حالت بهت و ناباوری قرار گرفتم؟ با خودم گفتم به چه مناسباتی وارد شدم؟ این همان جامعه آرمانی و مدینه فاضله من بود که انسان را شیفته آزادی خواهی و مبارزه و فداکاری برای آزادی بیان و تجمعات می کرد!
ادامه دارد
علی اکرامی