در قسمت قبل این سری مقالات تاکید شد، قرارگاه شوم اشرف بزرگترین ظرف برای تحقق تمامی ایده های فرقه ای رجوی محسوب می شد که موفقیت های بزرگی را در پیشبرد اهداف فرقه ای و مجاب سازی اعضای فرقه داشته است .
برداشتی از کتاب خانم مریم سنجابی عضو پیشین مجاهدین به نام “سراب آزادی“
خودسوزی خدام گل محمدی، وی در سال ۱۳۷۸ در درگیری مرزی به شدت مجروح شد و حدود یک سال در بیمارستان بستری بود. در حالی که هنوز بهبود کامل نیافته و مجروح بود او را از بیمارستان مرخص کردند و به خاطر شرایط سختی که داشت بارها از مسئولین درخواست کرده بود که از سازمان خارج شود ولی هر بار با حمله های جمعی و تهدید از وی می خواستند که دست از خواسته اش بردارد.
خدام گل محمدی را ساعت ها در جلسات جمعی به باد فحش و ناسزا می گرفتند تا سرانجام مجبورش کردند حرفش را پس گرفته و طبق ضابطهی “بریده نداریم” رجوی، که شعار تشکیلات بود با زور و اجبار در سازمان بماند.
وی پس از اینکه راهی برای خروج پیدا نکرد، فقط برای اینکه حداقل روحش را از دست تشکیلات خلاص کند چند روز بعد در هنگام تنظیف سلاح یگان های نظامی با بنزین موجود، داخل محوطه اقدام به خودسوزی نمود و به طرز دل خراشی جان سپرد.
در سال ۱۳۷۹یکی دیگر از اعضای ناراضی به نام کریم پدرام به دلیل اینکه راهی برای خروج از سازمان نداشت با سلاح اقدام به خودکشی نمود تا خود را از آن وضعیت رقت بار که اجازه خروج به کسی داده نمی شد ، رها کند. در رابطه با مرگ وی به افراد قرارگاه گفته شد که فوت بر اثر شلیک ناخواسته بوده است. ولی از آنجا که خبر را از سایرین مخفی نگاه داشتند و مراسم مناسب و بزرگداشتی برای وی برپا نکردند همین موضوع گویای مرگ مرموز او می باشد. چرا که سازمان از هر فرصتی برای بهرهبرداری از افراد حتی مرگ آنها سعی می کرد استفاده کند.
واقعه جان خراش دیگری که شاهد بودیم خودسوزی یکی از کردهای عضوگیری شده از شهر الرمادی عراق بود. فرمان شفابین در سال ۱۳۷۶ از شهر الرمادی عراق به مجاهدین پیوسته بود. بسیاری از خانواده های ایرانی که در شهر الرمادی بسر می بردند وضعیت اقتصادی مناسبی نداشتند و سازمان برای جلب حمایت از آنها از این وضعیت سوءاستفاده می کرد و در ازای پرداخت مستمری ناچیزی،از آنان برای کارهای تبلیغی و سایر اهداف خود استفاده می نمود.
تعدادی از این خانواده ها به دلیل اینکه توانایی پرداخت هزینه گذران زندگی فرزندان خود را نداشتند ، اجازه می دادند که تعدادی از آنها به مجاهدین بپیوندند. فرمان شفابین جوانی بدون اطلاع از پیشینه و ماهیت تشکیلات فرقه رجوی بوده، فکر می کرد هرگاه که پشیمان شود می تواند از سازمان جدا شود، او پس از یک سال و اندی که به ماهیت بسته تشکیلات پی برده بود درخواست خروج داد، ولی او هم به مانند سایر اعضای نگونبختی که هنگام درخواست خروج به بلای عظیمی مواجه می شدند با سیلی از ناسزا و تهمت، که تو خائن و بریده هستی و اجازه خروج نداری روبرو شد.
تنها خواسته وی این بود که به نزد خانواده اش برگردد.و برای آزادی اش یک سال تلاش کرد و در این مدت بطور مستمر تحت فشار قرار گرفت و جلسات جمعی برایش تشکیل می دادند که او را وادار به عقب نشینی از خواسته اش و ماندن در کمپ کنند. او هم طاقت نیاورده و سال ۱۳۷۸ در زیر این فشارها اقدام به خودسوزی نمود و به طرز دردناکی به زندگی اش پایان داد.
یکی از جداشدگانی که مستقیما در جریان خودسوزی وی بوده است عنوان می کند ، فرمان نوجوان کردی بود که در الرمادی عراق به دنیا آمده بود به دلیل بزرگ شدن در عراق فارسی نمی دانست و بر سر این موضوع همیشه زیر انتقاد بود که چرا در مناسبات فارسی صحبت نمی کنید. و کردی حرف می زند، در آخرین دیگی (نشست انتقادی بزرگ) که خانم مهری علی قلی به خاطر این موضوع برای وی ترتیب داده بود به فرمان گفت که فرمان الان آمدی برای ما شاخ شدی، مگر تو کی هستی ، یادت هست پدرت برای سیر کردن شکم شما در رمادی خواهرانتان را می فروخت ! الان آمدی برای ما شاخ شدی و زیر بار نمی روی ؟ بعد از این نشست فرمان به بیرون رفت و نفت را روی سرش ریخت و به سالن برگشت فندک را به خود کشید و آتش گرفت و بعد از تلاش بچه ها و خاموش شدن به بغداد فرستاده شد و دو روز بعد فوت کرد.
صحنه این خودسوزی بقدری دردناک و تکان دهنده بود که هر وجدانی را به عذاب در می آورد. اما در مقابل، فردای فوت فرمان، مهوش سپهری (نسرین) مسئول اول وقت سازمان، برای مقر ۳۵ نشست گذاشت که شما خوب روی فرمان تیغ نکشیدید (یعنی انتقاد تند و تیز نکردید) اگر خوب تیغ می کشیدید فرمان خودش را لوس نمی کرد . انسان بایستی چقدر شنیع باشد که در مقابل این خودسوزی با خونسردی بگوید شما خوب تیغ نکشیدید.
مرجان یا همان فائزه اکبریان دخترک معصوم ۲۹ ساله ای در کمپ اشرف بود. که از کودکی توسط خانواده اش در کمپ اشرف بزرگ شد. او قربانی دیگر فرقه گرایی سازمان می باشد. مرجان به علت اینکه از کودکی در کمپ بزرگ شد، به آموزش یک سری امور فنی پرداخت و مسلط به کارهای فنی و تأسیساتی بود. بعد از جنگ آمریکا با عراق به ستاد تبلیغات منتقل شد و در آنجا مشغول همین کارها بود. او همواره دنبال انجام و پیشبرد کارهایش بود.
در سالهای پس از جنگ به علت خروج تعداد بسیار زیادی از نیروها، حجم نشست های انتقادی و دیگ ، افزون بر سالهای قبل بود و روزانه نفرات ساعاتی را در این جلسات می گذراندند، یکی از انتقادات ثابت به زنان در هر سطحی، این بود که نبایستی در مناسبات کاری با مردان ارتباطی حتی برای پیشبرد کار داشته و مراجعه ای به صورت تکی به مردان ممنوع بود و هر کاری باید با اطلاع بالاترین رده فرماندهی انجام شود. در یکی از روزها با خبر فوت مرجان شوکه شدم. طبق معمول واحد پرسنلی می بایست اقدامات دفن اینگونه افراد را بدون اطلاع سایر نفرات و مخفیانه انجام می داد. مرجان جوان، در حالی که ۲۹ ساله بود در اثر فشار جلسات انتقادی و اینکه به وی گیر داده بودند که چرا با یکی از همکاران مردش صحبت کرده ، دست به خودکشی زد و جان خود را در این راه از دست داد.
مرجان تنها برای پیشبرد امور تأسیساتی تلاش خود را می کرد؛ ولی او را در جلسات انتقادی زیر فشارهای فراوان برده بودند که چرا به یکی از مردان محل کارش مراجعه می کند و فردی بی قید و بند است و بسیاری از این دست تهمت ها را به او زده بودند تا جائیکه مادرش را هم مجبور به انتقاد از دختر جوانش در جلسه انتقادی نمودند.
مرجان دیگر تاب تحمل نداشت آن توهین ها و ناسزاها را نداشت. و بعد از آن جلسه انتقادی اقدام به خودکشی نمود. مراسم دفن وی که تنها پدر و مادرش اشک ریزان در آن شرکت کرده بودند انجام شد و او در حالی که نتوانست خود را از تشکیلات رجوی رها کند، به این صورت دردناک به زندگی اش پایان داد.
اینها نمونه های دردناکی بودند که تعدادی از اعضا بر اثر فشارهای طاقت فرسای تشکیلات و اینکه چاره ای برای خروج نداشتند، روی به خودکشی و خودسوزی می بردند.