در قسمت قبل تا آنجا گفتم که بعد از اولین تماسم با خانواده ام ، سوالات زیادی در ذهنم ایجاد شده بود که در تنهایی به آنها اندیشیدم. اما حالا احساس می کردم بعد از سالها برای انبوه سوالاتی که رجوی در ذهن ما القاء کرده بود و طی این سالها بر دوش و روح و روان ما سنگینی می کرد پاسخی پیدا کرده ام. احساس سبکی عجیبی می کردم. شور و شوقم برای دیدن خانواده صد چندان شده بود….
با سر و صدای زیاد بچه ها به خود آمدم. خبر از ورود نفر جدید جداشده به کمپ بود، این دیگر به صورت یک سنت در آمده بود، هر نفر جدیدی که به کمپ می آمد جشن و شادی بپا میشد. همه آب در دست داشتند را زمین گذاشته و به دیدن نفر تازه وارد می رفتند. هر کس تلاش می کرد او را به چادر خود بیاورد تا قبل از دیگران در جریان آخرین اخبار قرارگاه اشرف و وضعیت اعضایی که هنوز در تشکیلات مانده بودند قرار گیرد.
جدایی هر عضو یک موفقیت و پیروزی برای ما و یک شکست تلخ برای رجوی بود. در طی دو سال و اندی که در تیف بودم با نفرات زیادی آشنا شدم که در اشرف آنها را ندیده بودم. سرگذشت آنها و نحوه آشنایی و نحوه پیوستن شان به مجاهدین خلق برای من که سال ها در این تشکیلات بودم خیلی عجیب بود. خیلی از آنها از دوستان اهل تسنن بودند که اصولا سیاسی نبودند و هیچگونه شناخت و آشنایی از مجاهدین خلق نداشتند. در جریان صحبت با آنها بود که برای اولین بار داستان قاچاق انسان و شیوه های فریب و جذب ایرانیان آواره و سرگردان در کشورهای حوزه خلیج فارس و ترکیه و پاکستان را می شنیدم. افراد که عمدتا در جستجوی کار و ا ادامه تحصیل مجبور به ترک ایران و رفتن به آن کشورها شده بودند، هرکدام با شیوه های پیچیده و عجیبی در میادین عمومی بازار کار و یا هتل ها به دام باندهای قاچاق انسان که برای مجاهدین خلق کار می کردند افتاده بودند. اعضای باندهای قاچاق انسان با توجیهات مسئولین و سرپل های تشکیلات با دادن وعده های پناهندگی و کار در کشورهای اروپایی افراد را جذب می کردند و سپس به این بهانه که می بایست برای تبدیل شدن به کیس سیاسی مدت کوتاهی در عراق و کمپ های مجاهدین خلق اقامت داشته باشند به آن کشور اعزام و در ادامه مانع از خروج آنها از پادگان اشرف شده و بدین ترتیب در تشکیلات به اجبار ماندگار میشدند.
در ادامه به آن تعداد از نفرات که اعتراض داشتند گوشزد می کردند بدلیل حضور در پادگان اشرف و مناسبات مجاهدین خلق در صورت بازگشت به ایران اعدام خواهند شد و با این حربه و تهدید شرایطی فراهم می کردند تا آن اشخاص به ناچار ماندن در اشرف را انتخاب کنند، یکی از این اعضا که در کشور امارات بدام آنها افتاده بود برایم تعریف می کرد:
“من در یک دیسکو با دختری آشنا شدم و در ادامه کار ما به روابط عاشقانه و تصمیم برای ازدواج کشیده شد. من به هیچ وجه تصور نمی کردم که این خانم از کانال های فریب و جذب نیروی مجاهدین خلق باشد. در ادامه دوستی مان روزی به من گفت من در نظر دارم به اروپا بروم اگر دوست داشتی با من بیایی تو را به یک کمپانی معرفی می کنم، آنها ابتدا تو را به عراق اعزام و بعد از حل شدن درخواست پناهندگی و اقامت شما از عراق به یک کشور اروپایی اعزام خواهی شد. من از پیشنهاد او خیلی خوشحال شدم. از بچگی آرزوی دیدن یک کشور اروپایی و زندگی در آنجا را داشتم. و با خود گفتم چه فرصت خوبی در کنار همسر آینده ام به آرزو های دوران بچگی ام هم خواهم رسید، دوست دخترم گفت من صحبت کردم که شما با اکیپ اول بروی و من یک هفته بعد به تو ملحق خواهم شد! من چند روز بعد از دوبی بوسیله یک کشتی وارد شهر بندری بصره شدم. دو نفر در اسکله منتظر من بودند بعد از دادن کدهای آشنایی من را تحویل گرفتند و بسمت بغداد حرکت کردیم و بعد از طی مسافت نسبتا طولانی در حالیکه ساعت 8شب بود در مقابل درب یک پادگان نظامی توقف کردیم. ابتدا تعجب کردم که چرا یک پادگان نظامی؟ قرار بود به یک هتل برویم؟! چند نفر بالباس فرم نظامی و مسلح بسمت خودرو ما آمدند و با زبان فارسی سلام و احوالپرسی کرده و به ما خوش آمد گفتند. قدری گیج شده بودم ،اینجا کجاست؟! اینها که ایرانی هستند؟ایرانی با لباس فرم نظامی و سلاح در خاک کشور عراق که با ما در حال جنگ است چکار می کند؟! نفر همراهم بعد از گذشت چند ساعت و در حالیکه خودرو ما با به آرامی وارد آن قرارگاه نظامی میشد به من گفت به قرارگاه اشرف خوش آمدی؟ اینجا اشرف پایتخت سازمان مجاهدین خلق است که به شهر آزاد کننده ایران معروف است، و شما از این لحظه یکی از رزمندگان آزادی ایران هستی! شوکه شده و هاج و واج مانده بودم چه بگویم، من به آرامی و در نهایت بهت و تعجب پرسیدم آیا شما کس دیگری را بجای من اشتباه نگرفته اید؟من طبق قراری که با دوست دخترم داشتم قرار شد چند روزی در هتل باشم تا مسولین یک کمپانی به من مراجعه کنند و بعد به اتفاق به اروپا رفته و زندگی جدیدمان را شروع کنیم. بعد اسم دوست دخترم را به او گفتم و پرسیدم مگر نمی شناسی؟ که بکلی منکر شد و گفت ما چنین فردی را نمی شناسیم.به او توضیح دادم با او قرار داشتم که بعد از یک هفته او را در عراق ببینم! که باز انکار کرد.تمام دستگاه ذهنی ام بهم ریخته بود .به هیچ وجه نمی توانستم توضیحات آنها را بفهمم. آیا ممکن است که قربانی یک زدوبند کثیف و معامله شرم آور شده باشم؟!…”
ادامه دارد
علی اکرامی