از تسلیم تا خلع سلاح – قسمت دوم

در این نوشتار بدلیل اهمیت اتفاقاتی که در فاصله زمستان 1381 تا اواخر اردیبهشت 1382 برای عراق و فرقه مجاهدین خلق افتاد و منجر به سرنگونی صدام به عنوان پدر خوانده رجوی و تسلیم مطلق مجاهدین به آمریکا و در نهایت خلع سلاح کامل فرقه مجاهدین گردید را مرور خواهم کرد.

در قسمت قبل توضیح دادم که در نیمه دوم سال 1381 علیرغم اینکه همه چیز گویای آن بود که آمریکا به عراق حمله خواهد کرد اما تحلیل رجوی این بود که آمریکا به عراق حمله نخواهد کرد. اصرار رجوی بر این تحلیل دلیل مشخصی داشت. او سال ها بود که با بحث های انقلاب طلاق (انقلاب ایدئولوژیک) مجاهدین خلق را به یک فرقه بسته تبدیل کرده بود. تمامی رقیبانش را نابود یا تحقیر کرده بود و با روی کار آوردن زنان عملاً کل فرقه را در کنترل داشت. همچنین اعضا را با اقداماتی همچون صدور فرمان “خروج ممنوع” و ایجاد محدودیت های بی پایان به نوعی اسیر کرده بود و با برگزاری نشست های مختلف مانند نشست های “دیگ و دیگچه”، “بند ف”، “عملیات جاری”، “غسل هفتگی” و . . . هراسی در دل نیروها ایجاد نموده بود. رجوی علاوه بر اینها با پر کردن وقت نیروها، امکان و فرصت فکر کردن را نیز از آنها گرفته بود. اگر رجوی می پذیرفت که احتمال حمله آمریکا به عراق وجود دارد، باید می پذیرفت که در چنین شرایطی ماندن در عراق کار احمقانه ای است اما او می دانست که اگر بخواهد از عراق خارج شود دیگر نمی تواند بر نیروهای گرفتار در فرقه که آنها را با مغزشویی های مستمر، فشارهای روزمره و پر کردن وقت شان برای آن که فکر نکنند در کنترل داشت، تسط کامل داشته باشد و انتهای این راه به فروپاشی فرقه پوسیده او خواهد انجامید. این خطرناکترین چیزی بود که رجوی از آن وحشت داشت بنابراین با بافتن آسمان و ریسمان به هم، اصرار داشت که آمریکا به عراق حمله نخواهد کرد.

ولی وقتی وزیر امور خارجه آمریکا در سازمان ملل اعلام نمود که عراق سلاح اتمی دارد و آمریکا به عراق حمله خواهد کرد. رجوی چاره ای جز این نداشت تا این حقیقت را که طبق معمول 180 درجه با تحلیل های او اختلاف داشت اعلام نماید. به همین دلیل در اواخر زمستان 1381 نشستی عمومی برگزار کرد و به نیروها گفت قرار است آمریکا به عراق حمله کند و ما باید به پراکندگی برویم. او در ادامه برای اینکه ماندن در عراق را توجیه کرده باشد طوری وانمود کرد که گویی حتی حمله آمریکا به عراق نیز منجر به سرنگونی صدام نخواهد شد!

و حالا ادامه ماجرا:

رفتن به پراکندگی

بعد از نشست، در سطح فرماندهی تغییراتی صورت گرفت و در قرارگاه ما نیز “وجیه کربلایی” به جای “رقیه عباسی” فرمانده قرارگاه هفتم شد. چند روز بعد از نشست رجوی، فرمان حرکت به سمت منطقه پراکندگی در کوه های حمرین داده شد. در تمامی چند ماه گذشته که بحث حمله آمریکا به عراق مطرح بود بدلیل مخالفت رجوی با این موضوع و تحلیل او مبنی بر اینکه آمریکا به عراق حمله نخواهد کرد، هیچ کاری برای آماده کردن محل پراکندگی انجام نگرفت و در شرایطی که جنگ در حال آغاز بود می بایست از صفر شروع می کردیم. شبی که ما به سمت محل پراکندگی حرکت کردیم نیروهای آمریکایی از سمت عربستان وارد عراق شدند و جنگ عملاً شروع شده بود.

با توجه به اینکه هیچ کاری از قبل انجام نشده بود محل استقرار مان چادر هایی بودند! که حتی در مقابل گلوله کلت نیز نمی توانستند از ما محافظت کنند چه رسد به آن که بخواهند نیروها را از بمب و موشک در امان نگه دارند. همچنین تمام زرهی ها، توپها، خودروها و دیگر ادوات جنگی بدون آشیانه و استتار مناسب بودند و موجب می شدند محل ما از بالا به راحتی شناسایی شود که می توانست تهدیدی برای جان نفرات باشد. جان ما آنقدر برای رجوی بی ارزش بود که او در انتخاب بین حفظ جان نیروهای سازمان و جلوگیری از فرار، ممانعت از فرار را انتخاب کرد و برای آن که کسی فرار نکند اجازه نداد قبل از آغاز جنگ به محل پراکندگی برویم و آنجا را آماده کرده و سنگرهای مناسب بسازیم.

در پراکندگی وقت ما اساساً با پست دادن، آماده کردن سنگر برای استقرار و استتار زرهی و خودروها و انجام امور صنفی روزانه پر می شد و کما فی سابق نشست عملیات جاری نیز تعطیل نمی گردید!

درباره جنگ اخباری که از سوی سازمان به ما داده می شد بیشتر به نفع عراق و گویای مقاومت آنها بود. همچنین گزارشاتی از کشتار مردم بی گناه عراق در بمباران ها داده می شد. به ما گفته شد نیروهای انگلیسی در منطقه بصره با مقاومت سنگین عراقی ها مواجه شدند و حرکت شان چند روزی متوقف شد اما در نهایت پیشروی را ادامه دادند. گفته می شد نیروهای آمریکایی بغداد را بمباران می کنند ولی درباره این که تا کجا پیشروی کردند چیزی به ما نگفتند.

مدتی به این منوال گذشت و به مرور تغییراتی در شرایط نیروهای عراقی پدیدار شد که نشان از روحیه باخته و بهم ریختگی آنها داشت. تا اینکه غروب یکی از آخرین روزهای فروردین 1382 به من گفتند به همراه شاهرخ توکلی (یکی از نفرات اطلاعات قرارگاه هفتم) و یک نفر دیگر به قرارگاه انزلی در اطراف شهر جلولاء برویم. گویا شاهرخ یک پیام از طرف وجیهه کربلایی برای مژگان پارسایی داشت. مژگان پارسایی در آن زمان مسئول اول سازمان بود و در جلولاء مستقر بود. بعد از رسیدن به قرارگاه انزلی شاهرخ از ما جدا شد و پس از 30 دقیقه برگشت و گفت برمی گردیم. در مسیر بازگشت وضعیت جاده عجیب شده بود، نیروهای عراقی با خودرو در حال تردد بودند اما نظمی بر آنها حاکم نبود مردم زیادی هم با هر وسیله ای اعم از ماشین و تراکتور بارهای خودشان را در حدی که می توانستند جمع کرده بودند و در حال جابجایی بودند. ترافیک بسیار سنگینی ایجاد شده بود. هنوز ما اطلاع دقیقی نداشتیم که چه اتفاقی افتاده و از بی سیم هم به ما چیزی نگفتند. از بس ترافیک بود به تاریکی خوردیم و مجبور شدیم شب را در نقطه ای از مسیر بمانیم. آن شب از رادیوی جیبی که داشتیم صدای آمریکا را گرفتم. این رادیو از قول فرماندهی نیروهای ائتلاف گزارش کرد نیروی هوایی آمریکا یک ستون از گارد جمهوری عراق که همان شب در حال جابجایی بود را در نزدیکی پل صدور در حوالی شهر مقدادیه بمباران کردند که خسارات زیادی به آن نیروها وارد شد.

وقتی هوا شروع به روشن شدن کرد ما به سمت محل استقرار نیروهای قرارگاه مان حرکت کردیم. در بین راه گروه گروه سربازان عراقی را می دیدیم که سلاح های شان را انداخته بودند و با زیر پیراهن روی جاده راه می رفتند. اخبار رادیو آمریکا گویای این بود که نیروهای آمریکایی به سمت فرودگاه بغداد در حال پیشروی هستند. در مسیر برگشت تعدادی از بچه های قرارگاه خودمان را دیدیم که در فاصله بسیار دور از مقر اصلی در کنار جاده مستقر شده بودند. وقتی پیش آنها رفتیم متوجه شدیم ستونی که شب قبل رادیو آمریکا می گفت مورد بمباران قرار گرفته بود ستون نفرات قرارگاه خودمان بود. علت این بود که شبانه به آنها گفته شده بود به قرارگاه اشرف برگردند و چون ستون بزرگی بودند به راحتی شناسایی و مورد بمباران شدید قرار گرفتند و چند تن از نفرات قراگاه ما کشته و تعدادی هم مجروح شده بودند. بعدها مشخص شد که علت این جابجایی بی خردانه که منجر به آن همه تلفات شده بود این بود که زنان سطوح بالای فرماندهی که در جریان خبرها بودند نیروها را تنها گذاشته و بی اطلاع نیروها به قرارگاه اشرف فرار کرده بودند. سپس وقتی در آنجا احساس خطر کردند قصد داشتند با بردن نیروها به قرارگاه اشرف مسئله حفاظت خودشان را حل کنند و به این راحتی نیروها را به کشتن داده یا مجروح و معلول کرده بودند.

بسیاری از زرهی ها و خودروها نابوده شده بودند. یکی از مجروحین عباس تسلیمی بود که هر دو پایش قطع شدند. عباس هنگامی که در آمریکا دانشجو بود هوادار مجاهدین شد. او در قسمت های پشتیبانی کار می کرد. یکبار با او در یک خودرو نشسته بودم که سر صحبت را باز کرد و بدون مقدمه درباره خبری که ظهر آن روز برای مان خوانده بودند صحبت کرد. در آن خبر یکی از اعضای جداشده به نام محمد حسین سبحانی را مامور وزارت اطلاعات معرفی کردند که برای نفوذ وارد سازمان شده بود. عباس خیلی ناراحت بود و می گفت الکی می گویند، مگر می شود او نفوذی باشد، از سال 1362 در منطقه (کردستان عراق) بود و او را می شناسم. در آنجا متوجه شدم که عباس هم از نفرات مسئله دار است.

وقتی به بچه های خودمان رسیدیم فهمیدیم که بغداد و در نتیجه دولت عراق سقوط کردند. نیروهای ارتش عراق سلاح های شان را انداخته و لباس های خود را از تن خارج کرده بودند و در دسته های مختلف در حال فرار بودند. بر اثر بمباران شب قبل نیروهای قرارگاه ما پراکنده شده بودند و بهم ریختگی و بی نظمی شدیدی بر نیروها حاکم بود. در کنار جاده متوقف ماندیم که متوجه شدیم تعدادی از نیروهای سازمان در آن منطقه هستند. وقتی به آنها نزدیک شدیم، آنها را شناختیم. از نفرات قرارگاه خودمان بودند که علاوه بر اینکه شب قبل مورد بمباران قرار گرفته بودند، صبح نیز توسط چند تن از اهالی به قصد سرقت خودروها و سلاح های شان مورد حمله قرار گرفتند.

تا شب تعداد بیشتری از نیروهای قرارگاه ما به هم وصل شدیم اما مشخص نبود که چه کار باید بکنیم. طبق چیزی که رجوی در آخرین نشست گفته بود و با توجه به حمله آمریکا به نیروهای ما، می بایست به سمت ایران می رفتیم اما با این بهم ریختگی، نیروهای مجاهدین حتی نمی توانستند از خودشان درست و حسابی محافظت کنند. اما گویا اصلاً چنین چیزی در برنامه نبود و همه آن ادعاها و دستورات، شعارهایی برای فریب ما بودند. طی چند روز بعدی نیز بهم ریختگی شدید ادامه داشت. هر از چند گاهی نیروهای سازمان مورد حملات قرار می گرفتند. حتی اهالی عراق با توجه به سرنگون شدن صدام به برخی خودروهای سازمان حمله کرده و آنها را بردند. کردها نیز در چند جا به نیروهای سازمان حمله کردند.

هر چند رجوی در آخرین نشست گفته بود: “با توجه به اینکه ممکن است امکان ارتباط بی سیمی نباشد، اینجا اعلام می کنم که اگر به نیروها و مقرهای ما حمله کردند به منزله فرمان پیشروی به سوی خاک میهن خواهد بود” اما گویا آن پیام لافی در غربت بود چرا که بعد از حملات متعدد، خبری از اجرای آن نبود. در عوض زنان فرمانده مستمراً تاکید داشتند که به هیچ وجه با نیروهای آمریکایی و حتی با نیروهای کردی که با آنها هستند و تا قبل از آن رجوی آنها را مزدوران ایران می خواند و به عنوان دشمن محسوب می کرد درگیر نشوید. سقوط صدام به عنوان پدر خوانده رجوی او را درمانده کرده بود و واقعیت صحنه بر خلاف نمایش های او روی سِن سالن اجتماعات، در جلوی چشم نیروها خودنمایی می کرد. او قبل از جنگ جمله ای گفته بود که حالا در حال تعبیر شدن بود. او می گفت لنین به یکی از فرماندهانش برای مذاکره با نیروهای آلمانی گفته بود اگر لازم باشد دامن هم بپوشید اما مذاکره باید انجام شود. رجوی به دلیل اینکه خودش در خطر بود این رهنمود را به خوبی اجرا کرده بود و نه تنها دیگر دست در کمر ادعا نمی کرد که اگر آمریکایی ها جلوی حرکت ستون ما را گرفتند به آنها خواهیم گفت we go home و به حرکت ادامه می دهیم، بلکه با ذلت همه چیز را برای تسلیم شدن به آمریکایی ها مهیا کرده بود. او که به خوبی از نتیجه حمله آمریکا به عراق مطلع بود از قبل خود را برای سرنگونی صدام و تسلیم شدن در برابر آمریکا و مزدوری برای آنها جهت حفظ حیات ننگین و خائنانه اش آماده نموده و با ممانعت از خروج نیروها از عراق مثل همیشه نیروها را گوشت دم توپ برای حفظ خود کرده بود.

ادامه دارد

ایرج صالحی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا