زندگی من در سازمان مجاهدین خلق – قسمت یازدهم

در قسمت قبل اشاره کردم که به من شک کرده بودند که مبادا در جلولا اقدام به فرار کنم. مرا به پادگان اشرف منتقل کردند. وقتی به مقر در پادگان اشرف رسیدم خودم را به زنی بنام فاطمه غلامی معرفی کردم و در آشپزخانه مشغول کار شدم. در کنار کارهای آشپزخانه کارهای تاسیساتی نیز انجام می دادم . نفرات زیادی در مقر نبودند، همه نفرات مقر در جلولا مستقر شده بودند. سه تا زن در آشپزخانه کار می کردند که مسئله دار بودند و در آشپزخانه با هم محفل می زدند. به مرور زمان توانستم با آنها صحبت کنم و در آماده سازی آشپزخانه به آنها کمک می کردم. یکی از آنها خیلی بهم ریخته بود به دیگری می گفت باز هم اینها سر من وشما کلاه گذاشتند. فقط از ما کار می کشند و معلوم نیست چه بلایی می خواهند سر ما بیاورند! قول داده بودند ما را به خارج اعزام کنند اما با ما بازی می کنند.

من هم به آنها گفتم خیلی قول ها به من دادند همین که وارد مناسباتشان شدم همه قولهایی که داده بودند نفی کردند و به من گفتند ما هیچ قولی به تو ندادیم. زنها به مرور زمان به من اعتماد کردند. یکی از آنها گفت من در جلولا بودم. کرد هستم و با کرد کشی مخالف بودم. من نمی دانم فردای ایران، این سازمان چگونه می خواهد به کردهای ایران خود مختاری دهد؟! خود مختاری کردها شعار است. مسعود دروغ می گوید.

چند روزی گذشت متوجه شدم چند نفری سه بنگال (کانکس) را آماده سازی می کنند. با خودم گفتم بنگالها برای چه آماده می شود؟! در مقر که جا زیاد است. رفتم آشپزخانه مشغول کار شوم داشتم به این موضوع فکر می کردم که یکی از زنها گفت به نظر می رسد اتفاقی افتاده که درگیری! گفتم چیزی نیست. موقع استراحت بیرون آشپزخانه سیگار می کشیدم که همان زن دوباره به من گفت مطمئنی حالت خوب است؟ مثل همیشه نیستی. من هم موضوع را با او مطرح کردم. او گفت: دیشب فاطمه با ما سه زن نشست داشت. از جلولا پیام به او داده بودند که سه بنگال را آماده کند. چند نفر اهل کُردستان هستند و دو زن کُرد خواهان جدایی از سازمان شدند. آنها را می خواهند به اشرف منتقل کنند و در یک فرصت مناسب آنها را تعیین تکلیف کنند. قرار شد ما بصورت نوبه ای به دو زنی که در بنگال منتقل می شوند وعده های غذایی برسانیم. کل داستان همین بود.

چند روزی گذشت نفراتی که خواهان جدایی از سازمان بودند را به اشرف منتقل کردند. دو زن و سه مرد کُرد بودند. بصورت جدا گانه در بنگال مستقر شدند. احتمال می دادند نفرات بیشتری خواهان جدایی از سازمان باشند. یک بنگال اضافه آماده کرده بودند. چند روز بعد دو نفر دیگر را از جلولا به اشرف منتقل کردند. یکی از آنها را می شناختم با من دوست بود و در ترابری کار می کرد. به آنها اجازه نمی دادند از بنگال خارج شوند. در هر بنگال یک تلویزیون و یک ویدئو گذاشته بودند. ظهر و شب نوار اخبار سیمای اختناق را برای آنها می بردند و فقط اخبار را مشاهده می کردند. تلویزیون هیچ کانالی را نمی گرفت. بعد از مدتی توانستم با دوستم که در ترابری کار می کرد بصورت مخفیانه صحبتی داشته باشم. آنهم زمان خیلی کم! به او گفتم اینجا چکار می کنی در جواب گفت نمی دانی این جا چکار می کنم؟! بعد از جنایتی که این ها کردند چگونه می توان با آنها تنظیم رابطه کرد؟ این ها برای آزادی نمی جنگند برای مزدوری می جنگند. می خواهم بروم دنبال زندگی خودم.

آمریکا از عراق عقب نشینی کرد و جنگ پایان یافت و اوضاع عراق کم کم به حالت اولیه خودش بر می گشت. حدودا یک ماه نفرات بریده در بنگال بودند. بعد از یک ماه آنها را از مقر بردند. فاطمه غلامی گفت بریده هایی که در بنگال بودند را به محل دیگری منتقل کردند. جنگ آمریکا و عراق تمام شده و قرار است کل نفرات مقر ما پادگان عراقی ها در جلولا را تحویل ارتش عراق دهند و به اشرف بر گردند. ما بایستی مقر را آماده کنیم که وقتی نفرات آمدند کم بودی را احساس نکنند . کل نفرات به مقر بازگشتند و بعد از یکی دو روز در مقر جشن گرفتند. جشن پیروزی! ( جشن قتل عام کُردها و شیعیان ) در جشن و شام جمعی با دوستانم صحبت می کردم که می گفتند در جلولا تمام سلاحهای ما را گرفتند و بدون سلاح تا اشرف آمدیم. اگر در مسیر درگیر می شدیم از خودمان نمی توانستیم دفاع کنیم. خدا به ما رحم کرد که درگیری پیش نیامد. اگر پیش می آمد همه ما از بین می رفتیم. دلیل اینکه سلاحهای ما را گرفتند نفهمیدیم. هر فردی خواهان جدایی از سازمان بود در مقر او را نگه نمی داشتند. در منطقه اسکان در پادگان اشرف محلی در نظر گرفته بودند که نفرات را به آن محل منتقل می کردند. بعد از آمدن نفرات از جلولا همه را سازماندهی کردند. یک سری را به مقرهای دیگری منتقل کردند و از مقرهای دیگر نفرات را به مقر ما منتقل کردند. کاری با من نداشتند. کار من ثابت بود (در ارکان) می دانستند اگر مرا در یگانها سازماندهی کنند فضای یگان را بهم می ریزم و بحث محفل در یگان داغ می شد خودشان همیشه به من می گفتند تو به درد یگان نمی خوری !

ادامه دارد…

فواد بصری

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا