فصل تابستان یکی از فصل های پرخیر و برکت خداوند متعال است. سرسبزی و سرزندگی طبیعت و در کنار آن تعطیلی مدارس فرصت مناسبی را فراهم می کند تا در کنار خانواده از این روزهای زیبای خدادادی بهره بیشتری ببریم و خاطرات به یاد ماندنی در دفتر زندگی مان ثبت کنیم.
این خوشی های هر چند به ظاهر ساده در کنار خانواده و دوستان، برای ما که سالهای زیادی از عمرمان را در مناسبات بسته مجاهدین خلق سپری کرده ایم شاید دلپذیرتر و به یاد ماندنی تر باشند. چرا که تک تک این لحظات جزو دست نیافتنی ترین رویاهایمان بود، آن زمان که در بند فرقه اسیر بودیم. برای بعضی هایمان شاید اصلاً آن قدر تابو شده بود که دیگر جزو رویاهایمان هم نبود.
ماه های تیر و مرداد در عراق دمای هوا بعضا بالای 55 درجه بود. با طلوع خورشید با شیپور بیدار باش به سختی از خواب شیرین بیدار می شدیم. تن خسته مان را به زور از جا می کنیم چرا که خستگی روحی و جسمی روز قبل با این چند ساعت محدود خوب از بدنمان زدوده نمی شد. دیگر عادت کرده بودیم که این خستگی ها جزوی جدا ناپذیر از وجودمان و از زندگیست. بعد از آن ده دقیقه فرصت داشتیم تا با تکه نان و پنیر خشکی تحت عنوان صبحانه، معده مان را پر کنیم و سریع خود را به مراسم صبحگاه برسانیم و سرود اجباری مورد دلخواه سران فرقه را بخوانیم.
پس از آن 5 دقیقه مهلت داشتیم تا ضمن تعویض لباس و بر تن کردن البسه کار مجددا در همان میدان برای شنیدن دستور کار روزانه گرد هم بیاییم. از ساعت 6 صبح تا غروب آفتاب در مقابل آفتاب سوزان عراق بر روی خاک نحس اشرف که خاکش بوی مرگ میداد به جز بیگاری مفرط خبری دیگری از تفریحات تابستانی نبود. اما این همه داستان نبود، شب که فرصت می یافتیم تا لختی بیاساییم باید در جمع یگان به استقبال فحش و ناسزای عوامل رجوی در نشست های عملیات جاری، دیگ و غسل و … حاضر می شدیم و این روال جزئی از زندگی نفرت انگیز اعضای مجاهدین خلق بود. تا جان در بدن دارند به عنوان یک برده فقط در حیطه و محدوده تشکیلات رجوی بدون حق اعتراض در انتظار سرنوشتی نامعلوم به حیات در اسارت ادامه دهند.
ما از همه معنویات اجتماعی، تفریحات تابستانی، حق پوشش و هر آنچه بوی زندگی میداد محروم شده بودیم. در حسرت یک بار سینما رفتن، چرخ زدن در پارک و رفتن به طبیعت خدا عمرمان بی هیچ هدفی به هدر می رفت. با چشمان خسته از این همه انتظار، دروغ ، توهین، هتک حرمت انسانی و سوء استفاده های سران مجاهدین خلق در نقطه ای به این باور رسیدیم که تنها راه رهایی فرار از مناسبات برده ای مجاهدین است و خوشبختانه این تصمیم در سال 1384 عملی شد. ما صمد اسکندری و فتح الله اسکندری ، هر دو موفق به فرار از مقر مجاهدین خلق شدیم.
در گذر زمان با لطف و عنایت پروردگار صاحب خانواده شدیم و در مسیر زندگی سبز قرار گرفتیم. هر چند زندگی پیچ و خم های خودش را دارد ولی لذت زندگی آزاد در کنار خانواده، همه چیز را لذت بخش می کند.
از محل کار که بر می گردی، با لبخند همسر و شیرین زبانی های فرزند، تمام خستگی ها از تنت خارج می شود. مگر می شود فرزند را در آغوش بگیری و وجودت آکنده از عشق و دوست داشتن و انرژی نشود. مگر می شود همراه همسر و فرزندان دور یک سفره بنشینی، گل بگویی و گل بشنوی و قلبت پر از امید به آینده نشود. هر بار که صدایت می کنند بابا، قند در دلت آب می شود و دلتنگی روزگار از قلبت و از روحت محو می شود. اگر گاه به گاهی روزگار سخت بگیرد و مشکلی پیش بیاید، همدلی همسر و حمایتش و عشق بی دغدغه توان بلند شدن را به انسان باز می گرداند و آنجاست که باید برای همه این خوشی ها، سجده شکر به جا بیاوری. سجده شکر به جا بیاوری برای پایان روزهای تلخ درون فرقه رجوی ، سجده شکر به جا بیاوری برای تک تک نفس هایی که در دنیای آزاد می کشی.
ما اعضای رنج کشیده ای که سالهای جوانی مان در مناسبات مجاهدین خلق به هدر رفت، قدر تک تک لحظه هایمان را بهتر می دانیم. همین قدم زدن ساده ، دورهمی های خانوادگی و تفریحات مختصر در کنار خانواده، همین شغل و درآمد و استقلال فکری و مالی، همه و همه آرزوهای دیرینه مان بود که حالا محقق شده و قدرش را خوب می دانیم.
ما آرزو داریم دوستان مان که هنوز در فرقه رجوی اسیر هستند هم، این لحظات ناب را کنار خانواده تجربه کنند. ما فرصت را در زندگی از دسته رفته یافتیم و با میل به آزادی برای خود زندگی می کنیم. خطاب به اعضای گرفتار در فرقه بسته مجاهدین خلق می گویم : باید به زندگی آزاد سلامی دوباره کرد .
اعضای نجات یافته از فرقه منحوس رجوی : صمد اسکندری و فتح الله اسکندری
به عنوان یک ایرانی به شدت متاثر شدم
هیچ انسانی حق ندارد به خاطر جاهطلبی های خودش جوانی و زندگی دیگران را تباه کند به امید ریشه کن شدن ظلم و ظالم