در قسمت قبل از شرایط بد زندان گفتم که برای اعتراض به آن شرایط اعتصاب غذا کردم.
وقتی متوجه شدم که در چند نوبت زندانیان و حتی جداشده های سازمان در قبال اسرای عراقی تبادل شدند و اسمی از من برده نشد، بفکر فرار از زندان افتادم. در این چند سال که در زندان بودم افراد قابل اعتماد را مورد بررسی قرار داده بودم. یکی از این افراد لیس میلادی بچه تهران بود که از امکانات رفاهی خوبی برخوردار بود. متوجه شدم که این فرد مادرش عراقی بوده از حزب بعث و پدرش ایرانی بوده، ابتدای جنگ ایرانیانی که در عراق ساکن بودند به اجبار با خانواده رد مرز شدند و چون مادر لیس عراقی و از حزب بعث بود به ایران فرستاده نمی شود و با یکی از محافظان صدام ازدواج می کند. حالا که آتش بس شده و بین دو کشور ارتباط برقرار شده بود لیس را دستگیر و زندانی کرده بودند. اما بخاطر موقعیت مادرش در اتاقی مستقل و با امکانات خوب بسر می برد. از آنجا که پدر لیس در درگیری مرزی با سازمان مجاهدین شهید شده بود من به او نزدیک شدم و از همکاری سازمان در زمان جنگ و بعد از جنگ با صدام روزانه با او صحبت می کردم که فراموش نکند صدام و رجوی پدرش را شهید کردند. بعد از دو ماه توانستم به او اعتماد کنم و برای فرار از او کمک بگیرم. موضوع را با او در میان گذاشتم. او قول داد بعد از برنامه ریزی کامل و آمادگی افراد برای فرار کلید درب خروجی و کلید اسلحه خانه و سویچ آمبولانس را بیاورد و با هم فرار کنیم.
موضوع را با طالب جلیلیان و یک نفر به اسم جلال اسکندری از شمال و علی علی حسینی از شهرستان ملگشاهی که شجاع و نترس بود و یک نفر بنام جهانگیر یوسفی از کرمانشاه در میان گذاشتم. همگی استقبال کردند. اما ما نیاز به مقداری دینار داشتیم که استارت اولیه را بزنیم. جهانگیر خیاط بود ودر کارگاه خیاطی لباس نظامی می دوخت و به او روزانه مبلغ ناچیزی می دادند. با جمع آوری آن پول وسایل ضروری را از طریق لیس میلادی خریداری و در اتاق او نگهداری کردیم. جمع آوری پول و وسایل مورد نیاز 3 ماه به طول انجامید که آمریکا و کشورهای چند ملیتی علیه صدام اعلام جنگ کردند و طولی نکشید به منطقه آمدند. ما هم امیدوار شدیم که آزادی در دسترس است و نیاز به فرار نیست اما برنامه مان را حفظ کردیم که اگر جنگی اتفاق نیفتاد طرح فرار را عملی کنیم. وقتی تهدیدها جدی شدند مواد غذایی زیادی وارد انبار زندان شد و برای اولین بار بعد از شش سال زندان به ما کنسرو ماهی دادند. آن روز اینقدر کنسرو ماهی خوردیم که بدنمان ظرفیت هضم آن را نداشت. ما در طول این چند سال زندان هیچ وقت سیر نخورده بودیم. و معمولا هم غذای بی خاصیت بادمجان آب پز با پوست می خوردیم. گوشت و مواد پروتئین اصلاً نخورده بودیم و بدنمان تحمل این غذای سنگین را نداشت.
حمله به عراق قطعی شد و ایران در مرز با عراق نشست گذاشت که همه اسرا را به عراق تحویل دهد و عراق هم در قبال آن تعدادی زندانی تحویل دهد. در تاریخ 27 اسفند 1381 ما را به جلولا منتقل کردند و روز بعد ما وارد قصرشیرین شدیم و شب همان روز عراق موشک باران شد. و ما با به خاک پاک مهین برگشتیم و شکر خدای را.
پایان
مراد زارعی