خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت پنجم

کودکی در عراق / تربیت میلیشیا با تحقیر و ارعاب

امیر یغمایی در قسمت قبل خاطرات خود چنین می گوید: رهبر و همسرش بدون همراهی محافظان در میان اعضا حضور پیدا می‌کردند. آن‌ها به میان جمعیت آمدند، جایی نشستند و کودکان به نوبت نزد آن‌ها رفتند. من نیز پیش مریم رجوی رفتم. وقتی مرا دید، با لبخندی بزرگ مرا شناخت. هر دوی آن‌ها یونیفورم‌های نظامی سبز رنگ بر تن داشتند و هرکدام اسلحه‌ای کمری داشتند. به یاد دارم که مریم رجوی متوجه شد که من به اسلحه‌اش نگاه می‌کنم. او پرسید که آیا می‌خواهم آن را بگیرم و به پدرم بدهم. من جواب دادم: «نه، ممنون، پدرم خودش یک اسلحه دارد.» و او خندید.

وقتی از بدیع زادگان به مدرسه شبانه روزی در اشرف منتقل می شدم، احساس می کردم که دلتنگی برای والدینم کاملاً مرا در بر گرفته است. دیگر نزدیک آن‌ها نبودم و باید شش روز کامل صبر می‌کردم تا اتوبوس بیاید و مرا به بدیع ببرد. حتی در آن صورت هم مشخص نبود که چقدر می‌توانم آن‌ها را ببینم. بیشتر بچه‌ها در منطقه مسکونی اشرف زندگی می‌کردند، بنابراین لازم نبود راه طولانی‌ای را برای دیدار با والدینشان طی کنند. گاهی اوقات حتی برخی از والدین در مدرسه کار می‌کردند و بچه‌ها می‌توانستند آن‌ها را ببینند. اما من می‌دانستم که والدینم در پایگاهی دیگر، دور از ما و نزدیک بغداد هستند، پس مجبور بودم صبر کنم و منتظر جمعه‌ها بمانم.

یکی از قوی‌ترین خاطراتم از مدرسه شبانه‌روزی در اشرف این است که من به‌ عنوان یک کودک، بسیار متفاوت بودم. به‌ اصطلاح، در قالب کلی بچه‌های دیگر نمی‌گنجیدم. بقیه پسرهای شش ساله دوست داشتند فوتبال بازی کنند، در حالی که من ترجیح می‌دادم قدم بزنم، فکر کنم، یا با دخترها وقت بگذرانم. از کودکی دوستان دختر زیادی داشتم. یکی از آن‌ها طهمینه نام داشت که او و خانواده‌اش همسایه ما در بدیع بودند. دیگری میلیشیا نام داشت، که این اسم در فارسی به معنی “شبه‌نظامی” است. شاید این نام بسیار افراطی به نظر برسد، اما در سازمان مجاهدین خلق این طور نبود. در واقع، آن‌ها در ایران یک نیروی جوان شبه‌نظامی تشکیل داده بودند که ستون اصلی مبارزه‌شان در برابر انقلاب اسلامی بود. این گروه وظیفه پخش روزنامه‌های مجاهدین در بین مردم، برگزاری تظاهرات و تجمعات بزرگ را بر عهده داشت و بعدها نیز مسلح شد، زمانی که مسعود رهبر سازمان، در ۲۱ ژوئیه ۱۹۸۱ مبارزه مسلحانه را به‌عنوان تنها راه مقابله با جمهوری اسلامی اعلام کرد.

مادرم در ۱۵ سالگی به نیروی میلیشیا مجاهدین پیوسته بود. پدرم هم یک سرود انقلابی به نام “میلیشیا” سرود که یکی از معروف‌ترین سرودهای سازمان شد.

یکی دیگر از ویژگی‌هایی که از کودکی در من وجود داشت، این بود که فکر می‌کردم همه چیز اطرافم احساس دارد و می‌تواند وقتی با آن‌ها صحبت می‌کنم، مرا درک کند. بعدها در بزرگسالی متوجه شدم که این نگاه شاعرانه را از پدرم به ارث برده‌ام. در اشعار او مثال‌های زیادی وجود داشت که در آن‌ها به اشیا بی‌جان زندگی می‌بخشید، مثل “ناله‌های پرده‌ها زیر آفتاب داغ.”

من دور درخت‌ها می‌گشتم و از آن‌ها می‌پرسیدم حالشان چطور است. حتی با لباس زیرم هم صحبت می‌کردم وقتی قرار بود آن را برای شستن تحویل بدهم. یک‌بار یادم می‌آید که لباس زیرم را در دست گرفته بودم و به آن گفتم چقدر دلتنگش خواهم شد و امیدوارم دوباره به زودی همدیگر را ببینیم. در همین حال، دیدم که معلم مان، سرور، از بالای در کمد به من نگاه می‌کند و بعد با صدای بلند می‌خندد.

قبل از اینکه لباس‌ها را برای شستن تحویل دهیم، مجبور بودیم در صف بایستیم، و یکی از معلمین مسئول بررسی بود تا مطمئن شود که لکه‌ای روی آن‌ها نباشد. اگر کسی لباس زیر کثیف تحویل می‌داد، او را شرمنده می‌کردند و جلوی بقیه تنبیه می‌شد.

چنین تنبیه‌هایی حتی زمانی که ما در مهدکودک بودیم نیز کاملاً رایج بود. یک‌بار یادم می‌آید که در سالن غذاخوری مهدکودک مشغول ناهار خوردن بودیم. معلم ما گفته بود هرکس غذایش را آهسته بخورد، تنبیه می‌شود و ما به او پوشک می‌پوشانیم. این کار به این معنا بود که آن شخص به قدری نابالغ و کند است که مثل یک نوزاد کوچک باید جلوی همه بچه‌ها تحقیر شود.

یکی از پسرها خیلی آهسته غذا می‌خورد و معلم او را تهدید کرد که اگر سریع‌تر نخورد، حتماً به او پوشک می‌پوشاند. پسرک بسیار ترسید و مضطرب شد و تلاش کرد سریع‌تر غذا بخورد، اما در همان حال نزدیک بود گریه کند. با این حال، معلم فکر می‌کرد که او به اندازه کافی تلاش نکرده است و گفت که دیگر کار از کار گذشته است. ناگهان همه بچه‌های کوچک دور معلم جمع شدند و فریاد می‌زدند: “پوشک! پوشک!”

معلم با لبخندی به سمت انباری رفت، از بالای کمدها یک بسته پوشک برداشت و برگشت. در این هنگام، پسرک کاملاً در گریه فرو رفته بود. اما ناگهان معلم رو به ما کرد و گفت: “از خودتان خجالت نمی‌کشید؟ به جای اینکه از دوستتان حمایت کنید، می‌خواهید که من او را تحقیر کنم و به او پوشک بپوشانم؟” ما که آن زمان بیشتر از ۵ سال نداشتیم، کاملاً گیج شدیم و به یکدیگر نگاه کردیم. معلوم بود که اشتباه کرده‌ایم، اما این چیزی نبود که به‌ عنوان بچه بتوانیم بفهمیم، وقتی خود معلم مان به‌ وضوح نشان می‌داد که کارش درست است.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا