
امیر یغمایی در قسمت قبل خاطرات خود گفت که سرانجام، صبح به استکهلم رسیدیم و به منطقهای به نام هوسبی رفتیم. خانهی جدید در خیابان “نوردکاپسگاتان” قرار داشت. برف همهجا را پوشانده بود و سکوتی دلنشین حکمفرما بود. پس از روزهای شلوغ و پرآشوب، برای اولین بار آرامش را حس کردم. وقتی وارد آپارتمان شدیم، مردی با لباس راحتی روی صندلی نشسته بود و به تلویزیون نگاه میکرد. او پدر خانواده بود.
آپارتمان نسبتاً کوچکی بود، یک آپارتمان سه اتاقه با یک اتاق نشیمن، یک اتاق خواب برای والدین و یک اتاق برای ما سه بچه. در اتاق بچهها یک تخت خواب دو طبقه و دو میز تحریر از Ikea بود. وقتی پدر خانه برای خرید تخت تک نفره برای من میرفت، من هم همراهش به Ikea رفتم. سپس به مدرسه رفتن در هوسبی را شروع کردم. مدرسهام به نام Dalhagsskolan بود و در یک کلاس آمادگی ویژه میرفتم که در آن 6-7 بچه از خانوادههای مجاهدین در سنین مختلف بودند. معلم ما خانم “آنسن” بود و همچنین یک معلم زبان مادری داشتیم به نام ماندانا. او آشنایی خوبی با مجاهدین و پیشزمینه ما داشت و علاوه بر تدریس زبان فارسی، در ارتباطات ما با معلمان کمک میکرد. ما خیلی سریع باید خود را با سیستم آموزشی سوئد وفق میدادیم. به ما گفته شده بود که لباس ورزشی برای درس تربیت بدنی بیاوریم، اما خانواده به ما توصیه کرده بود که مانند بقیه بچهها برهنه دوش نگیریم و به جای آن با لباس زیر دوش بگیریم و به همین دلیل همیشه یک جفت لباس زیر اضافی در کیف ورزشیمان داشتیم.
در سالن غذاخوری هم مسائلی وجود داشت که باید به آنها توجه میکردیم. مثلاً اینکه نمیتوانستیم گوشت خوک بخوریم و وقتی به بخش غذا میرسیدیم، به ما یاد داده بودند که بگوییم “خوک نه!” یک روز یادم میآید که یکی از کارکنان که به ما غذا میداد، عصبانی شد و گفت که نباید چنین چیزی بگوییم چون این کار زشت است. به جای آن باید میگفتیم “آیا میتوانم درخواست کنم که غذای دیگری داشته باشم؟” و من خودم را با این تغییر وفق دادم.
در همین حین، من در یک باشگاه فوتبال به نام Khabiri که به نام یک فوتبالیست معروف ایرانی که به مجاهدین پیوسته و بعداً شهید شده بود، به ثبتنام پرداختم. این باشگاه توسط یکی از حامیان مجاهدین به نام مهدی تأسیس شده بود و به طور عمده بچههای خانوادههای مجاهدین (پسرها) که به استکهلم آمده بودند، در آن عضویت داشتند. بعدها که بزرگتر شدم، متوجه شدم که این یکی از روشهای مجاهدین برای کنترل ما بچهها بود، مشابه روشی که آنها ما را در خانوادههای ایرانی حامی سازمان قرار میدادند.
در مورد من، خانوادهام گفته بودند که مادر خانواده در واقع خاله واقعی من است و من در ایستگاه مرکزی استکهلم رها شده بودم و از طریق تماس تلفنی متوجه شده بودند که من آنجا هستم. این اطلاعات و برخی گزارشهای دیگر درباره من از خدمات اجتماعی را در سال ۲۰۱۷ زمانی که خواستم اسناد عمومیام را از خدمات اجتماعی و اداره مهاجرت دریافت کنم، به دست آوردم. معلوم شد که مجاهدین از همین استدلالها برای اکثر بچهها استفاده کرده بودند زمانی که آنها را در خانوادههای حامی سازمان قرار میدادند. این یک روش مؤثر برای نگه داشتن ما در “سیستم” بود و علاوه بر این، مقامات سوئدی نمیتوانستند روابط خانوادگی ما را زیر سوال ببرند چون ما اصلاً مدارک قانونی نداشتیم که هویتمان را اثبات کنیم.
وقتی به کشور وارد شدیم، برخی از ما حتی مجبور به تغییر نام خانوادگی شدیم. من یکی از این افراد بودم. نام خانوادگی واقعی من یغمائی است. از یک خاندان شناختهشده در ایران که از شاعر مشهور فارسیزبان یغما جندقی که در قرن هجدهم در ایران زندگی میکرد. تغییر نام در مجاهدین خیلی رایج بود. بیشتر اعضا نامهای مستعار داشتند تا رژیم ایران نتواند آنها را شناسایی و تعقیب کند. پدر من که اسمش اسماعیل وفا یغمائی است، نام محمد جعفر آمرتوسی را گرفت و مادر من اکرم شد مرضیه امینیا. اما تغییر نام برای بچههای مجاهدینی که به خارج از کشور رفته بودند، به نظر میرسید کمی افراطی است چرا که ما هنوز کودک بودیم و عضو سازمان نبودیم.
من در نهایت نام خانوادگی جدیدم را در طول سفر در اردن فهمیدم. مهشید که رهبر گروه ما بود، به دور و بر رفت و برای همه اعضای گروه یک نام خانوادگی جدید تعیین کرد. وقتی نوبت به من رسید، او به من نگاه کرد و گفت: “اسم دوم پدرت که وفا است، پس تو باید به نام وفا شناخته شوی.”من خوششانس بودم، چون بعضیها نامهای خیلی عجیب و غریبی دریافت کرده بودند. اما علاوه بر اینکه نام خانوادگی جدیدی گرفتم، خانواده گفته بودند که من در تهران به دنیا آمدهام وقتی که به اداره مهاجرت مراجعه کردیم. من که هیچگاه به ایران نرفته بودم! خانوادهام نمیدانستند که من دقیقاً چه زمانی به دنیا آمدهام و به هیچ عنوان نمیتوانستند با والدین واقعی من که در وسط جنگ کویت در عراق بودند تماس بگیرند. پس آنها یک تاریخ تولد برای من انتخاب کردند که نزدیک به نوروز ایرانی باشد، یعنی 16 مارس. هنوز هم تا امروز اطلاعات “جعلی” من همان است، تنها چیزی که درست است سال تولدم یعنی 1983 و نامم است، امیر.
در این زمان، خانواده هواداری که من پیش آنها بودم، ارتباط نزدیکی با مجاهدین داشتند. مجاهدین در آن زمان یک دفتر داشتند که ما به آن “انجمن” میگفتیم. این یک خانه بزرگ سبز رنگ در موربی بود که ما به طور مرتب آنجا میرفتیم. این خانه خیلی بزرگ و مرموز بود به طوری که در برخی از بخشهای آن قالبگیریهای گچی از شخصیتهای قدیمی مصری وجود داشت. یک پله دایرهای شکل وجود داشت که به اتاقهای خواب آقایان میرسید. سمت چپ پله با شیشههای دایرهای ضخیم و رنگی تزئین شده بود که شبیه شیشههای کلیسا بود و در پایین پلهها، یک فرعون مصری با دستهای بسته در دیوار حک شده بود. سقف اتاق خواب آقایان مثل سقف یک معدن بود که به صورت دستی حفر شده بود. در میان حفرههای سقف، چراغهای کوچکی نصب شده بود که نور ملایمی میداد و فضای اتاق را به شکلی مرموز پر میکرد. در پشت خانه، یک حیاط با تاب و یک استخر بزرگ بود که بدون آب بود. اما با این حال، این مکان یک جای عالی برای دویدن و کاوش کردن برای کودکان بود.
پدرخواندهی من در آن زمان در یک فروشگاه کوچک در هالونبرگن کار میکرد که با مرد دیگری به نام “عزیز” همکاری داشت. این خانوادهای بود که من بعداً وقت زیادی را با آنها گذراندم. مادرخواندهام هر روز به انجمن میرفت چون او آشپز بود و در تهیه غذاها کمک میکرد. گاهی اوقات که جشنها یا مناسبتهایی پیش میآمد، بسیاری از خانوادههای حامی مجاهدین به همراه کودکان خود و هر کودکی که مجاهدین به آنها اختصاص داده بودند، جمع میشدند و این یک فرصت برای ما بود تا همدیگر را ببینیم و وقت بگذرانیم. برخی از بچههای مجاهدین نیز در انجمن بودند و منتظر بودند که به خانوادهای اختصاص داده شوند. این خانوادهها از سوی مجاهدین انتخاب میشدند.
یکی از دوستانم که از کودکی میشناختم و از عراق همدیگر را میشناختیم، در دفتر مجاهدین در موقتی زندگی میکرد. وقتی مجاهدین یک خانواده هوادار برای او پیدا کردند، من هم با آنها رفتم تا او را تحویل خانواده بدهیم. به یک ون بزرگ سوار شدیم و به رینکبی رفتیم که خانواده ایرانی آنجا زندگی میکردند. او هیچ اطلاعی از مقصد نداشت اما به محض اینکه ماشین را زیر یک پل در رینکبی پارک کردیم و او خانواده جدیدش را دید که به سمت ماشین میآمدند، فهمید که چه چیزی در حال اتفاق است و وحشت کرد. او شروع به گریه کرد و به شدت به صندلی ماشین چسبید و فریاد زد که نمیخواهد به آنها برود. پدرخوانده و مادرخواندهام به سرعت به سمت او دویدند و تلاش کردند او را آرام کنند اما او نمیتوانست آرام شود و همچنان فریاد میزد که نمیخواهد برود. این وضعیت به مرز غیرقابل تحملی رسید و رانندهای که ما را آورده بود، نزدیک بود از ادامه مسیر منصرف شود و قصد داشت کودک را دوباره به انجمن مجاهدین در موربی برگرداند. اما خانواده جدید توانستند او را قانع کنند که وارد خانه بشود و به او گفتند که اگر احساس ناراحتی میکند، نیازی به ماندن نخواهد بود. در نهایت این روش مؤثر واقع شد و آنها به خانه رفتند.
این خاطره یکی از آن لحظات عاطفی از دوران کودکیام است که به شکلی عجیب در ذهنم ثبت شده است. گویی تمام خاطرات دردناک و مربوط به جدایی، ناامیدی و دلتنگی را در خود جمع کردهام. برای من، مدتها طول کشید تا حس دلتنگی برای والدینم شروع به رشد کند. سال اول که به سوئد آمده بودم، آنقدر غرق در اتفاقات جدید بودم که احساسات و دلتنگیهایم به طور ناخودآگاه از ذهنم دور میماند. مثل یک نوزاد که تلاش میکند همهی تجربیات جدید را درک کند و تحلیل کند، برای من هم این تازه واردی به سوئد فضا را پر کرده بود.