پای صحبت مجید روحی و شکنجه در پادگان اشرف

من مجید روحی فرزند ربیع علی متولد 1352 در تهران هستم. از طریق رادیو صدای مجاهد با سازمان مجاهدین خلق آشنا شدم. بعد از سربازی مدتی به کار آرایشگری مشغول بودم و سپس در سال 1374 برای یافتن کار به ترکیه رفتم. مدتی در شهرهای مرزی ایران و ترکیه به خرید و فروش کالا مشغول بودم. از طریق رادیو مجاهد یک شماره تلفن در ترکیه بدست آوردم که تماس گرفته و به سازمان وصل شدم. در سال 1376 (بعد از انتخاب شدن خاتمی) مدتی در استامبول به کار خیاطی و آرایشگری مشغول بودم. در همان هنگام با سازمان در ارتباط قرار گرفته بودم که از من خواسته شد به عراق و به ارتش آزادیبخش بروم.

به من گفته شد که میتوانم نصف روز در ارتش کارهای خدماتی انجام داده و نصف روز هم برای خودم کار آزاد داشته باشم و حاصل درآمدم را برای خانواده ام بفرستم. من این پیشنهاد را قبول کردم و به عراق رفتم. اول مرا به اردن بردند و از آنجا به بغداد رفتیم و بعد وارد اشرف شدیم. دراردن پاسپورت مرا گرفتند و دیگر به من پس ندادند. در آنجا معلوم شد من باید تمام وقت در پادگان نظامی به نام قرارگاه اشرف کار کنم و از مزد و کار آزاد هم خبری نیست. من شدیدا اعتراض کردم که بلافاصله تحت بازجویی قرار گرفتم و مرا تهدید کردند که اگر بخواهم برگردم تحویل پلیس عراق خواهم شد که آنها هم مرا به جرم ورود غیر قانونی و جاسوسی برای ایران محاکمه و زندانی خواهند کرد. آنها مدعی بودند که من اطلاعات گرفته ام و لذا نمیتوانم برگردم و من میگفتم اولا من اطلاعاتی نگرفته ام و ثانیا من نخواستم که شما به من اطلاعات بدهید و قرار بود برای کار و کسب درآمد و فرستادن پول برای خانواده ام به اینجا بیایم. من همچنان مصر بودم که میخواهم برگردم که مرا به زندان بردند و کتک زدند.

در زندانی که من بودم یک نفر به نام کوروش بود که دست و پایش را بسته بودند و مدام به او سرکشی میکردند و چند نفری او را کتک میزدند و نهایتا یک روز دست و پیاش را گرفتند و بردند و دیگر خبری از او نداشتم.

مجید روحی از جداشدگان

در بازجویی ها مدام میگفتند که زندگی نامه ات را بنویس و من در عوض وصیت نامه مینوشتم که عصبانی میشدند و کتک میزدند. بالاخره گفتم می مانم و به پذیرش برده شدم و وارد آموزش های نظامی و بحث های انقلاب ایدئولوژیک و طلاق شدم. بعد گفتند که حالا که انقلاب کرده ای زندگی نامه ات را بنویس و من از ترس زندان و کتک و بازجویی هر کاری میگفتند انجام میدادم.

در سال 1378 در قرارگاه سازمان در شهر العماره عراق فردی به نام فرمان خودش را در سالن غذاخوری آتش زد و فوت نمود. او را سازمان از اردوگاه پناهندگان در شهر رمادی عراق آورده بود. او وقتی فهمید که سازمان خواهرش را از رمادی خریده و به اشرف آورده است خودش را به آتش کشید. اهل سر پل ذهاب بود و خانواده اش هنوز در عراق زندگی میکنند.

من همیشه ابراز عدم رضایت میکردم و مدام بهانه میگرفتم و میگفتم که میخواهم بروم که هر بار نشست میگذاشتند و آنقدر توی گوشم داد میکشیدند که پشیمان میشدم. در نشست ها اتهامات اخلاقی و دزدی و جاسوسی میزدند که جا بزنم و حرفم را پس بگیرم. یک تعداد از سربازی فرار کرده بودند و به دام سازمان افتاده بودند و وضعیت مشابه من داشتند. ما را مدام دادگاهی میکردند و یا به زندان می بردند.

مهوش سپهری (نسرین) مرا صدا کرد و حکم اعدام به من ابلاغ نمود. او گفت که حکم مرا رهبر مقاومت (یعنی مسعود رجوی) امضا کرده که من هم وصیت نامه ام را نوشتم و دادم. بعد یکروز چشم بند زدند و به محلی بردند که نسرین و احمد حنیف نژاد آنجا بودند. ظاهرا احمد حنیف ضامن من شده بود که اعدام نشوم ولی من حاضر به اعتراف آنچه که میخواستند نشدم. بعد مرا بردند و مجددا شکنجه کردند و با چوب آنقدر روی دستم زدند که انگشتانم شکست و زیر کتک فکم از جا درآمد و یک دندانم هم شکست که در زندان چرک کرد. بالاخره خودشان کوتاه آمدند و مرا مجددا به ارتش فرستادند. هر کاری کردند کاغذهایی که میخواستند را امضا نکردم. حتی دستم را توی آبجوش کردند که بعد مجبور شدند هر روز پانسمان کنند. علنا میگفتند که طوری شکنجه میکنیم که جایش نماند

مدتی در قرارگاه باقرزاده زندانی بودم که همزمان با جشن های سازمان به مناسب واقعه تروریستی 11 سپتامبر بود. صدای جشن و پایکوبی آنها را میشنیدم که به همین مناسبت برایم شیرینی هم آوردند و موضوع را با آب و تاب و با خوشحالی زیاد تعریف میکردند.

مرا تهدید کردند که اگر حرفی به کسی بزنم مرا خواهند کشت. هرگز گذرنامه ام را پس ندادند و میگفتند حق خارج شدن از اینجا را نداری. حسن نظام الملکی، مهری حاجی نژاد، محمد سادات دربندی (عادل) بازجوهای اصلی از من بودند. قربانعلی ترابی در اتاق بازجویی زیر شکنجه کشته شد و گفتند که خودکشی کرد. یک زنی در اتاق مجاور زیر کتک های وحشیانه بود که صدایش می آمد. فریاد میزدند که بگو کار چه کسی بوده که او جوابی نمیداد.

وقتی مریم رجوی را در پاریس دستگیر کرده بودند فهیمه اروانی نشست گذاشته بود و فحش های رکیک میداد و میگفت که از شما یک خودسوزی در نیامد. وقتی خبر دستگیری مریم را دادند خیلی ها خوشحال بودند.

از افراد میخواستند که برای فیلم برداری و جلوی دوربین خودشان را معترض و خشمگین نشان بدهند و با هر کس که این کار را نمیکرد برخورد میکردند. می پرسیدم که نیرویی که حاضر نیست برای فیلم برداری فریاد بزند و شعار بدهد آیا سلاح به دست گرفته و خواهد جنگید؟

مشکل در قرارگاه اشرف این بود که فرد می بایست با پذیرش خطر و فرار از قرارگاه تازه خود را به مقر آمریکایی ها برساند که آنهم راهی به بیرون نداشت و شرایط زندگی اش به مراتب سخت تر بود. بسیاری از افراد چنین تصوری ندارند که اگر به ایران بیایند شکنجه و اعدام خواهند شد ولی احساس میکنند که دیگر جایی در ایران و نزد خانواده و هم وطنان خود ندارند. احساس میکنند که عمرشان تماما تلف شده و خانواده شان متلاش گردیده و به ننگ همکاری با دشمن متجاوز به خاک وطن آلوده شده اند. روحیه ها جدا خراب است و کسی آینده ای برای خود متصور نمی بیند. فرد در قرارگاه اشرف برای رسیدن به دنیای آزاد باید از هفت خوان ذهنی و عینی عبور کند.

من در مصاحبه با آمریکایی ها وقتی از سازمان جدا شده بودم گفتم که چگونه شکنجه شده ام. به آنها گفتم که 80% افراد اشرف اگر مطمئن باشند که راهی به دنیای آزاد وجود دارد جدا خواهند شد.

خبر خودسوزی یاسر اکبری نسب را سازمان بیرون نداد. ما در TIPFدر مجاورت اشرف بودم. قصد دارم به خارج از کشور بروم تا به بقیه افراد برای خروج کمک کنم. مژگان پارسایی به من میگفت که اگر بروی و افشاگری کنی مطمئن باش که ترا خواهیم کشت ولی من باکی ندارم. سازمان یک سیکل بسته به شکل زندان درست کرده و تازه اسم آنرا هم آزادی گذاشته است. همیشه مخالف کارهای سازمان بودم ولی هرگز جایی برای ابراز مخالفت وجود نداشت. کلا 26 ماه و 15 روز در مقاطع مختلف در زندانهای سازمان بودم. مرا با چشم بند و دست بند منتقل میکردند. اغلب در انفرادی بودم. به من بی خوابی میدادند و گاه تا سه شبانه روز اصلا نمیگذاشتند بخوابم. مرا روی صندلی با دست بند و پا بند می بستند و بدون حرکت نگاه میداشتند و تا میخواست خوابم ببرد رویم آب سرد میریختند. با چوب میزدند و در همان حال بازجویی میکردند و میخواستند بزور اعتراف بگیرند. در زمستان با چشم بند مرا لب حوض آب بردند و اصلا نمیدانستم کجا هستم و یک مرتبه مرا به داخل آب سرد هول دادند که نزدیک بود سکته کنم. بعد به همان شکل خیس مرا در هوای سرد نگاه داشتند تا سرما خوردم. فرزاد غفاری، قادر دیانت، ابوالحسن مجتهد زاده (نبی)، مسلم، محمود حیدری، افشین اطلاعات، حمید آراسته، ناصر هاشمی و تعدادی دیگر (اسامی و مشخصات کامل به مراجع قضایی عراق داده شده است) به کار کتک زدن و بازجویی مشغول بودند. حدود 25 نفر در یک اتقاق کوچک زندانی بودیم. یک مدل شکنجه به این صورت بود که به دیوار می بستند و باچوب میزدند. یک بار گفتم دندانم درد میکند که مجید عالمیان، عادل، نریمان و سیروس به جانم افتادند و حسابی کتک زدند. مرا با دستبند و چشم بند به دندانپزشکی بردند و دو دندانم را کشیدند که بعد چرک کرد. با کپسول آتشنشانی در فضای بند اسپری میزدند که نفس را میگرفت. یک سطل روی سرم می گذاشتند و روی آن ضربه میزدند که صدای آن در سرم می پیچید و فوق العاده دردناک بود. علنا میگفتند که ما تجارب ایتالیایی ها را در شکنجه گرفته ایم و هیچکس نمیتواند مقاومت کند و کوتاه نیاید. میگفتند که بنویسم که جاسوس بوده ام وگرنه مرا به عنوان جاسوس تحویل عراقی ها میدهند و آنها هم مرا اعدام خواهند کرد. با لگد به شکمم زده بودند که شکمم پاره شده بود و مدام چرک بیرون میزد و با دست چرک ها را خالی میکردم. خود نسرین و احمد حنیف و حسن نظام و عادل بازجویی میکردند. فروغ علی احمدی و حمید آراسته هم جزو بازجوها بودند.

چند بار مرا به دادگاه بردند. اولین بار در سال 1376 بود که احمد حنیف نژاد به اصطلاح رئیس دادگاه بود. یک شکل ترازو روی یک تکه حلبی بریده بودند و بالای سرش زده بودند و یک پرونده قطور هم روی میز گذاشته بودند و اتهامات مرا خواندند که از جمله جاسوسی برای رژیم بود و گفتند که حکمم اعدام است و از من خواستند که پای حکم را امضا کنم و اعتراف نمایم. گفتند اگر راستش را بگویم اعدام نخواهم شد. من قبول نکردم و چیزی را امضا ننمودم.

بار دوم در سال 1379 نسرین رئیس دادگاه بود. عباس داوری، مهدی ابریشم چی، مهدی برائی (احمد واقف)، حسن نظام، مهری حاجی نژاد، مژگان پارسایی، معصومه ملک محمدی، زهره قائمی، ژیلا دیهیم، و تعدادی دیگر هم بودند و علنا به من گفتند که بزور شکنجه اعتراف خواهند گرفت. مهدی ابریشم چی مرا با چشم بند برد و گفت که حکم اعدام تو آمده است و پرسید که امضا میکنم یا خیر. من قبول نکردم. مرا بالای یک قبر نیمه کنده برد و گفت خودت گور خودت را بکن تا همینجا دفن شوی. بعد دوباره مرا به سلول برگرداند. میگفت که باید از من مدرکی بگیرد که اگر بعدا من مدعی شدم و خواستم افشاگری کنم رو کند و بگوید که خودش اعتراف کرده که جاسوس بوده است.

نهایتا محمد اقبال به من گفت که دو سال در خروجی می مانم و بعد به زندان ابوغریب تحویل داده خواهم شد و حداقل 8 سال هم باید آنجا بمانم. یک بار یک زن را دیدم که با چشم بند و دست بند می بردند و فحش های رکیک به او میدادند. نریمان روی صورت آن زن وقتی افتاده بود ادرار کرد. مجید عالمیان هم بود. جرم او این بود که میخواست جدا شود و برود.

فیلمی را نشان میدادند که در حلق یک نفر بنزین می ریختند و او را رها میکردند تا بدود و فرار کند. بعد با گلوله به شکمش میزدند و فرد منفجر میشد. بعدا معلوم شد که این فیلم را حسن المجید در دستگاه امنیت صدام حسین برای او ساخته بود. صدام حسین از تماشای قتل فجیع مخالفین خود لذت می برد و این فیلم ها را به مجاهدین خلق هم هدیه کرده بود. بعد از نشان دادن این گونه فیلم ها از ما می پرسیدند که حالا به چه شکل میخواهیم اعدام شویم. عادل و مهدی ابریشم چی فیلم ها را نشان میدادند.

سازمان اسرای ایرانی را در زندان های عراقی شکنجه میکرد و برای عراقی ها اطلاعات میگرفت. جابر تائی، حمید سیستانی، عالی آفریننده (رضا بوران)، موسی اسکندری، میلاد و جلال سر به نیست شدند. علنا میگفتند که مسعود رجوی علی و مریم رجوی فاطمه هستند و هرکس قبول نداشت برخورد میشد. اسدالله مثنی و تعدادی که به گروه حذف معروف بودند از همه بدتر شکنجه میکردند.

به مدت 7 سال تمام هیچ ارتباطی با خانواده ام نداشتم و هیچ خبری هم از آنها نداشتم. اولین بار از TIPFتوانستم با خانواده ام تماس بگیرم. بعد از رفتن من خانواده ام یکسال و نیم به دنبال من گشتند و نهایتا به این نتیجه رسیده بودند که مرده ام. بعد از تماس من باور نمیکردند که زنده هستم و بعد ار ارسال چند عکس قبول کردند.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا