پای صحبتهای منتقدی دیگر، خانم حمیرا محمد نژاد، شاهدی دیگر خانمی که ۹ سال را در تشکیلات رجوی از دست داده است، باید دید پس از ا ینکه ایشان سخن بگوید آیا مورد اتهامات مختلف سازمان مجاهدین و تشکیلات رجوی قرار خواهد گرفت یا اینکه آنها به خود آمده و رویه ای دیگر در پیش می گیرند به امید روزی که این تشکیلات ارزشی برای آرای منتقدین خود قائل شود و خود را با واقعیت ها منطبق کند. با قدر دانی از همه منتقدانی که بعد از جدا شدن از سازمان از گروکشی هائی که سازمان از افراد کرده است از جمله درست کردن پاپوشها و ترور شخصیتی نهراسیده و با احترام به آزادی بیان این افراد و گفتن واقعیتها معمای اپوزسیون نما و قدرت طلبی رجوی را در انظار عموم به نقد می کشند.
خدمت خانم حمیرا محمد نژاد هستیم و می شنویم از آنچه که امروز برای ما خواهد گفت
سلام و خیلی به جمع ما خوش آمدید و ما گوش می دهیم هر آنچه که دوست دارید بگوئید
من حمیرا محمد نژاد هستم، سلام می کنم به شما هر چند که سالهای زیادی هست که من از این جریان و تشکیلات جدا شده ام. من زمانی که یک نوجوان بودم سال ۶۶ از طریق برادرم آشنائی هائی با این سازمان پیدا کرده بودم همانطوری که خیلی ها می گویند دلیل پیوستن ها مختلف است مال من هم آنجائی شروع شد که بدلیل سیستم سنتی حاکم بر خانواده بدنبال راه گریزی بودم.
اون موقع صدای مجاهد را که برادرم می گرفت می شنیدم و کم کم با توجه به اینکه شعارهای جالبی در مورد زنان داده می شد کم کم من به آن علاقمند شدم
و یک روز، پیک سازمان که جزو فامیل خودمان هم بود به خانه ما آمد تا برادرم را به عراق ببرد. ولی برادرم زیاد موافق نبود و گفت به زمان احتیاج دارد اما من از فرصت استفاده کرده و با او صحبت کرده و قرار خروج غیر قانونی از ایران را گذشتم و بلاخره زمستان ۶۶ از ایران به مقصد ترکیه و بعد عراق خارج شدم
تا رسیدن به عراق یکماهی طول کشید
وقتی به شهر وان در ترکیه رسیدم ما وارد یکی از پایگاههای آنها در شهر وان شدیم و آنها از ما گزارش مفصل و با جزئیات درخواست کردند و وقتی پی بردند که من موقع آمدن قسمت مرزی سوار اسب قاچاقچی شده ام به من انتقاد کردند که تو اگر می مردی هم مهم نبود ولی نباید پشت مرد قاچاقچی سوار می شدی وبدین ترتیب فصلی نو از زندگی من شروع شد. سختگیریها شروع شد.
آنجا بود که فکر کردم به کجا آمده ام و چقدر جدا سازی می کنند و حرام وحلال و مرز سرخ و قانون و ضابطه و همه نیز بر ضد اولیه ترین حقوقهای انسانی اما من راه برگشتی نداشتم و باید سعی می کردم خود را منطبق کنم
مثل همه بچه هائی که رجوی از ایران در سن و سالهای مختلف و البته همه جوان برای پیشبرد کار جنگش در عراق جمع آوری کرده بود من را نیز به محض ورود به عراق وارد پذیرش در بغداد کردند. اولین نشست من با آقائی به اسم برادر طه ها برگزار شد. در این نشست می خواست که من را به مدرسه ای که به این منظور یعنی نگهداری بچه ها در اشرف سازمان برپا کرده بود بفرستد می گفت که تو هنوز خیلی بچه هستی
بعد تصمیم گرفتند برای من ریل آموزشها را در اشرف شروع کنند و این همراه با برخوردهای تحکم آمیز و تو سری خوردن ها و محدودیتها بود من حتی حق نداشتم با پسر عمویم حرف بزنم و به خودم گفتم خبری از آزادی و آنچه که فکر می کردم نیست، راه پیش برایم دشوار و راه پس را بسته و سعی می کردم با تطبیق دادن خود با این مسائل کنار بیایم.
بعد از یکماه دوره پذیرش و آموزشهای ایدئولوژی در بغداد، به سرعت من وارد یک محیط خشک نظامی بنام اشرف شدم.
آیا سازمان شما را درعملیاتها هم شرکت داد؟
بله بسرعت برای من نظام جمع و آموزشهای سخت و سنگین زندگی در شرایط سخت گذاشته شد یادم می آید که با یکی از دوستانم بنام فاطمه که در فروغ جاویدان کشته شد نیمه شب از ساعت ۳ و نیم بیدار می شدیم تا بتوانیم در صف دستشوئی ایستاده و خود را سر موقع برای صبحانه و صبحگاه آماده کنیم.
بعد از صبحگاه تمرین نظامی شروع می شد آنچه برای آنها اهمیتی نداشت جسم و سلامتی افراد بود آنهم تا حدی که بتوانند در عملیاتها از آن سوء استفاده بکنند. تمامی ارتشهای دنیا روی پایه ها و چهارچوبهائی برقرار هستند، و این در حالی است که ابتدا قوای بدنی افراد را با تمرینهای منظم و سازمان دیده بالا برده و سپس آنها را در تمرینهای نظامی وارد می کنند ولی در این سازمان بدون هیچ قانونمندی افراد را به کارهای فیزیکی سنگین وادار می کردند وضایعات جسمی افراد برای این سازمان اهمیتی نداشت.
من رماتیسم و پادرد شدید داشتم در عین حال کف پاهایم نیز صاف بود بطوریکه اگر پسر بودم از سربازی معافی می گرفتم ولی اینها بدون توجه به این موضوع آموزشهای سخت را برای من شروع کردند.
وقتی از درد پاهایم گلایه می کردم درجواب می گفتند باید رژیم غذائی گرفته و لاغر کنی. بعدها که بیماری من شدید تر شد آنها مرا مورد موآخذه قرار داده و تمامی مشکلات جسمی من را تمارض و به مشکل ایدئولوژیکی ربط دادند.
بطور مثال یکبار تب ۴۰ درجه داشتم و حتی سرپا ایستادن هم برایم مشکل بود از ترس انتقادهای بعدی و ربط دادن مشکلات جسمی ام به مسائل ایدئولوژیکی درونی ام مجبور شدم که خود را سر پا نگهداشته و درحالیکه تحت فشار شدید بیماری بودم سر کار بروم.
یا اینکه ما را برای تمرین به زمین حمرین برده بودند. در آنجا قلعه ای بود که ما را مجبور به تمرین های طاقت فرسائی می کردند بطور مثال یکی از این تمرینها، دویدن ۷۰۰ متر با یک وزنه ۱۰۰ کیلوئی بر روی برانکارد توسط چهار نفر بود و هر کدام از این نفرات علاوه بر این می بایست یک کوله پر از سنگ را نیز بر پشت خود حمل می کردند.
تو این دوران بعلت اینکه اصلا آمادگی جسمی نداشتیم واین آموزشها بر روی هیچ اصول و معیاری بنا نشده بود بدن افراد را به سرعت افزوده می کرد.
بلاخره عملیات آفتاب شروع شد و من در تیپ آذر در دسته فرزانه بعنوان نفر پیاده شرکت کردم. ما نقش واقعی در اون عملیات نداشتیم فکر می کنم مسئله فقط هدف تبلیغاتی داشت
حمیرا خانم یادم هست که اتفاقا تصویر شما در خیلی از روزنامه های آن موقع با چهره ای بسیار زیبا و در عین حال خشن خیلی جذب کننده بود بطوریکه بعدها یکی از خانم ها که فریب همین تبلیغات را خورده بود عکسی که واقعا او را جذب کرده بود عکس شما بود
درسته و واقعا من حس می کردم که بیشترین هدف این عملیاتها کار تبلیغاتی بود وگرنه حتی یادم هست موقع رفتن به عملیات ما همه سوار آیفا با راننده عراقی شده بودیم بعد از مرز ما را در منطقه نزدیک عملیات پیاده کردند.
یک روز خانمی به اسم خواهر نیکو من را صدا کرد و بدون مقدمه به من گفت فکر می کنی خیلی خوشگلی خودت را به اون راه نزن همه دارن از تو گزارش می نویسند گفتم من احساس خوشگلی نمی کنم مگه چی شده؟ گفت از صبح تا شب به همه برادرها اشعه می دهی
من گفتم من که همش با حجاب هستم و روسری و لباس گشاد گفت که نه این مسئله ایدئولوژی تو هست و خیلی به من سخت انتقاد کرد
من از اون به بعد سعی می کردم که خودم نباشم
خودم را قایم می کردم که مبادا کسی من را ببیند روسری را تا جلوی چشمهام می بردم
بعلت فشارهای شدید روحی که داشتم پیش یکی از دوستانم بنام نسرین احمدی رفته واز او دنبال راه چاره شدم و گفتم چکار کنم گفت نمی دونم آخه تو کاری نمی کنی
نسرین وضع روحی خراب و شکسته ای داشت به گفته خودش ۴ سا ل هم در زندان ایران بسر برده بود و در عین حال از تحت برخورد قرار گرفتن در سازمان خیلی ترس داشت
من و نسرین در تمام مدت ۷ سالی که در عراق بودم با هم در یک قسمت کار می کردیم
یادش بخیر یکبار که در آئینه ماشین نگاه می کردم تا روسری ام را مرتب کنم او داد زد که چکار داری می کنی حالا یکی می بینه و دوباره برایت گزارش می کنند و مورد اذیت و آزار قرار می گیری گفتم نسرین بخدا خسته شدم کاری نمی کنم دارم خودم را مرتب می کنم گفت ولش کن
ولی هیچ وقت یادم نمی رود سر همین اون شب تا صبح خوابم نبرد و به بازخواست های روزبعد فکر می کردم.
نسرین سالها بعد مسئولیت فرمانده یگان یکی از لشگرها به او داده شد از آن پس رابطه صمیمی و عاطفی ما قطع شد
بعدها سعی کردم بفهمم که نسرین چه سرنوشتی پیدا کرد اما هیچ اثری از او نیافتم تا اینکه در یکی از مقاله های اخیرخواندم که وی تحت برخورده بوده است و بدست مهوش سپهری کشته شده است
حتی ما اطلاعاتی داریم که پیکر او در مروارید یعنی قبرستان ا شرف هم خاک نیست. آنچه که قطعی است و به گفته شاهدان او در تشکیلات تحت برخورد از بین رفته است
من به این هم فکر کردم که نسرین احمدی دوستم ۴ سال زندان را در ایران پشت سر گذاشت اما در تشکیلات رجوی از بین رفت باور کنید که من بعد از گذشت اینهمه سال خواب درست و حسابی ندارم
و همین چند وقت پیش باز خواب می دیدم که مورد موآخذه هستم وروحم آزرده است به نوعی هنوز کابوسشان را دارم
و وضعیت روحی ام هنوز خوب نیست با اینکه سالیان سال است که از آن تشکیلات دور شده ام.
فکر می کنم یکی از دلایلی که اخیرا باعث شد تا بیایم آنچه که از نظر روحی، روانی بر من گذشته است را بگویم خلاصی از همین کابوسهاست از طرفی اینها واقعا دارند بچه ها را اذیت می کنند و این گروگانگیری بی ثمر در عراق ادامه دارد
آیا این حق هر فردی نیست که وقتی آزادانه وارد جائی می شود بتواند آزادانه خارج شود و این حق انتخاب را داشته باشد آیا این حق خیلی ابتدائی هر انسانی نیست، چرا این سازمان حق خروج آزادانه را از افرادی آزادانه وارد آن شده اند صلب می کند.
ادامه دارد