باز هم ترفندهای لو رفته مریم رجوی و بهانه های بنی اسرائیلی سران این فرقه در لیبرتی برای ایجاد تنش و برانگیختن احساسات حقوق بشری آغاز شده است. سران این فرقه با انتشار بیانیه پشت بیانیه (درست مثل دو سال قبل) از شرایط سخت لیبرتی سخن می گویند. اگر به بیانیه های دو هفته اخیر فرقه نگاهی بیندازیم هر روز از یک مشکل ناله می کنند. یکروز از کمبود دارو و پزشک می گویند، روز بعد از مشکل آب آشامیدنی، قطع شدن برق، و روز دیگر کمبود وسایل سرمایشی و… امروز هم از درد بی درمان “گرمازدگی” سخن به میان آورده اند.
اما چرا در روزهای اخیر بحث لیبرتی مبدل به درد اصلی شده و مریم قجر عضدانلو فراموش کرده که در طی دو ماه گذشته دهها گردهمایی و کنفرانس کوچک و بزرگ برپا کرده و ضیافتهای افطاری آنچنانی برای شیوخ و شخصیتهای عرب ترتیب داده و نگران آب و غذای لیبرتی نبوده است؟ و چرا در طی یکسال گذشته به هیچوجه به فکر جان این افراد و شرایط حاد عراق و گله های داعش نبوده و آنان را عشایر انقلابی و نیروهای مردمی قلمداد می کرده است و امروز بناگاه به یاد آب و غذای لیبرتی نشینان افتاده است؟ آیا خطر کشتار اعضای باقیمانده در عراق به دست تروریستهای تکفیری در این مدت اهمیتی برای مریم رجوی نداشته و الان که “اربابان داعش” خطر این تکفیریها را حس کرده و دست به حمله زده اند، ایشان نگران بیماری و کمبود امکانات در لیبرتی افتاده و این خطر را بزرگتر از حمله داعش به لیبرتی برآورد کرده که پی در پی بیانیه صادر می کند؟
روز گذشته همچنان که در تصاویر فوق مشاهده می شود، چهارمین بیانیه شورای ملی مقاومت (نام دیگر مسعود و مریم رجوی) بیرون آمد و داستان “گرمازدگی” لیبرتی نشینان مطرح گردید!!!!. گویا مریم قجر عضدانلو که در خوش آب و هواترین نقطه در حومه پاریس سکنی گزیده، بناگاه نگران آب و هوای عراق شده و فراموش کرده که طی حدود سه دهه، اعضای مجاهدین در خاک عراق سکونت داشته و گرما و سرمای عراق را تجربه کرده اند، آنهم نه در بنگال های کولردار لیبرتی، که در بیابانهای بی آب و علف عراق و در درون چادرهایی که مدام در میان توفان خاک قرار داشت…
به نظر می رسد سرمستی مریم رجوی در خاک فرانسه طی بیش از دهسال، آلزایمر را نصیب ایشان کرده و به یاد نمی آورند زمانی که اعضای مجاهدین به دستور ایشان و همسرش مسعود “به اجبار” در زیر آفتاب تموز عراق به داخل خودروهای زرهی می رفتند و ساعتها به تمرین و نظافت آنها مشغول می شدند و کسی هم جرأت نداشت بگوید هوا گرم است و بیمار می شویم. و اگر هم کسی بیمار می شد از ترس اتهام “تمارض” جرأت نداشت برای استراحت برود، و در آن گرمای سوزان (که درون تانکها و نفربرها دقیقاً مثل زودپز می شد)، بخاطر جلوگیری از مرگ، ناچار با هر لیوان آب یک قاشق مرباخوری نمک نوش جان کرده و معده خود را پر از آب نمک می کردیم…
بله، خانم رجوی فراموش کرده در مورد روزهایی سخن بگوید که گاه تا یکماه و نیم در بیابانهای بیرون اشرف مستقر بودیم و از حداقل آب برای حمام خبری نبود و وزش بادهای سوزان پر از خاک لحظه ای قطع نمی شد و هر شب برای یک استراحت چندساعته کوتاه ناچار بودیم چند میلیمتر خاک روی موکتهای نازک داخل چادرها را کنار بزنیم که لباسمان بیش از حد پر از خاک نشود، و در همان زمان برای غذاخوردن ناچار بودیم ظروف را با دست بپوشانیم که توی آن کمتر خاک برود، و چشمان ما از شدت وزش بادهای سوزان می سوخت… و از قضای فلک در همان زمان می شنیدیم که “برادر مجاهد مسعود رجوی” با خواهران شورای رهبری نشست های ایدئولوژیک! برگزار کرده و در زیر کولر مشغول مغزشویی آنها برای عقد و ازدواج هایی است که قبلاً خانم بتول سلطانی آنها را افشا کرده است. برای یادآوری خانم مریم رجوی به چند نمونه کوچک از اینگونه گرمازدگی ها و در آفتاب و توفان خاک بودن ها اشاره می کنم، شاید که فراموشی از سر ایشان پریده و به جای دلسوزی برای آب و نان لیبرتی نشینان، به فکر خارج کردن آنان از عراق باشد:
یکم تابستان ۱۳۶۶ را به یاد بیاورید که در گرمای سوزان “دشت کربلا” برای تمرین های نظامی به آن مناطق منتقل می شدیم. در همان روزها یکی از اعضای مجاهدین به نام «حسن» گرما زده شد و فوت کرد. یادتان هست که در گرمای بالای ۶۰ درجه از یک گروه ۱۰۰ نفره که جهت انجام عملیات موسوم به “فرمان مسعود” به منطقه مرزی لرستان فرستاده شده بودیم و به گفته محمد حیاتی (برادر سیاوش) عراقی ها آنجا را از گرم ترین نقاط عراق معرفی کرده بودند، حداقل ۸۰ نفر گرمازده شدند و بناچار عملیات در ساعات آخر کنسل شد و دوباره به مقر بازگردانیده شدیم و دو روز بعد همان عملیات انجام گرفت… اگر باز هم به یادتان نمی آید از قاطرهایی! سوآل کنید که در آن گرما قادر به راه رفتن نبودند!، از رضا نفیسی که همچنان در لیبرتی است بپرسید که در همان عملیات ناچار شده بودند برای نجات جان یکی از همراهان گرمازده شده، چفیه خود را به دلیل نداشتن آب با “ادرار” خیس کرده و به صورت وی بمالند تا زنده بماند… از باقیماندگان این عملیات ها بپرسید که چگونه هربار چندین شبانه روز در آن گرما پوتین خود را بیرون نمی آوردیم و پاهای ما در آن جزغاله می شد. کاش پوست کمر و پهلوی ما را می دیدی که چگونه از شدت حرارت و عرق و بستن طاقمه های سنگین دقیقاً مثل بدن افراد آتش گرفته تا چندین روز بعد از ماموریت به شکل ترسناکی تغییر شکل می داد. کاش کل بدن “سیاوش” که در عملیات فروغ جاویدان شما جان باخت را در آن مأموریت ها دیده بودید که تماماً تغییر شکل داده بود. آن زمان البته به یاد شما نمی آید چون تازه عروس و سوگلی مسعود بودید…
دوم خرداد ۱۳۶۷ را به یاد آورید که برای تمرین با نفربرهای “ام تی ال بی” به مناطق جنوبی عراق منتقل شده و حداقل سه شبانه روز در میان گرمای شدید و توفان خاک که روزها دید را به ۲۰ متر کاهش می داد تمرین می کردیم و نفرات درخواست نفربرهای کولردار می کردند و شما وعده آنرا برای عملیات های بعدی می دادید… در همان روزهایی که از شدت بی خوابی، خودروی هینوی “خواهران” به خارج جاده منحرف شد و چهارتن از آنان کشته شدند و نام آنان را در لیست جان باختگان عملیات “چلچراغ” آوردید و مسعود رجوی از آنان به اسم “خواهران نازنین” یاد نمود…
سوم تابستان ۱۳۶۸ را به یاد آورید که به اسم آمادگی برای “فروغ ۲″ همه روزه در میان آفتاب سوزان اشرف، برای تمرین توپخانه و زرهی، افراد را وادار می کردید از صبح تا عصر به باز و بسته کردن قبضه های توپ ۱۳۰ میلی متری روسی و چینی مشغول شوند و تنها سایه موجود در آن دشت چیزی جز سایه “لوله توپ” نبود که افراد تنها می توانستند برای لحظاتی “سر” خود را زیر آن بگیرند تا سردرد نگیرند. یادتان اگر نیست به یادتان آورم که آن زمان برای دست زدن به قبضه های توپ، ناچار بودیم یا سوختن کف دست را تحمل کنیم و یا از دستکش های نسوز استفاده نماییم تا دست های ما تاول نزند. اگر یادتان نمی آید از بچه های “اسیر جنگی صدام حسین” بپرسید که بتازگی از اردوگاه عراق به اشرف منتقل کرده بودید و همگی در این تمرین ها شرکت داشتند. اگر باز هم یادتان نیامده است به علت وجود این مشکل است که آن روزها و ساعت ها شما به همراه مسعود رجوی در زیر کولرهای گازی مشغول استراحت بودید. بله ساعت ۲-۴ ظهر تابستان عراق را می گویم که سگ ها نیز توان قدم زدن نداشتند…
چهارم تابستان ۱۳۷۰ را که نباید فراموش کرده باشید چون آن زمان شما مسئول کل پیشبرد آموزش ها بخصوص در امر آموزش تاکتیک بودید. همان زمان که صدام حسین به پاس کمک های ذی قیمت شما در سرکوب قیام مردم عراق و نجات وی از سقوط محتوم، چندین تن از فرماندهان تیپ و گردان خود را جهت آموزش های نظامی به اشرف فرستاده بود و سرتیپ مسئول کل آموزش هنگام معرفی یکی از سرگردهای خود به صراحت در مقابل جمع مجاهدین در کلاس اعلام کرد که وی هدیه ویژه سید الرئیس به شماست که از طرف او برای کیفیت بخشیدن به آموزش ها فرستاده شده است. همان زمان که از ساعت ۵ صبح تا ۵ عصر مشغول تمرین و آماده سازی بودیم و در میان خروارها خاک و شعله های سوزان خورشید، تانک ها و نفربرها را جابجا می کردیم و در میان آفتاب می دویدیم و سوار و پیاده شده و بعد از بازگشت هم تا پاسی از شب مشغول کارهای دیگر می شدیم. ظاهراً در آن زمان نگران گرمازدگی کسی نبودید…
پنجم بهار و تابستان ۱۳۷۱ تا ۱۳۷۳ را هم نباید فراموش کرده باشید چون در آن گرمای سخت و سوزان، ارتش شما! مشغول تمرین و رزمایش و انجام عملیات های مختلف نامنظم و تروریستی در مرزهای ایران و عراق بود. همان زمان که لوله های نفت را منفجر می کردید و به پاسگاه های مرزی حمله می بردید و در میانه اینگونه عملیات های تروریستی، قرارگاه مخوف باقرزاده را هم تأسیس کردید و در همان گرمای تابستان نیروهای خود را جهت برگزاری نشست های روز به روز “ترسناکتر” به آنجا منتقل کرده و بدون حداقل امکانات لازم به صورت گله ای در سوله های بزرگ (مخصوص نگهداری تانک و نفربر و تجهیزات) مستقر می کردید و کسی اجازه نداشت از گرما و وضعیت وخیم آنجا چیزی به شما بگوید. همانجا که شما در آن خانه موقت مخصوص هم بنا کرده بودید که برای چند ساعت حضور در آنجا به شما سخت نگذرد و نیازی به بازگشت شما به شهر رویایی “هزار و یکشب” در قرارگاه پارسیان و یا مقر بدیع زادگان که در نزدیکی آن قرار داشت نباشد. در همان جا که افراد آب کافی برای استحمام نداشتند و حمام و توالت آنها فلزی بود و درون آن به مانند کوره داغ می شد. حتماً بیاد ندارید چون هرگز به آن محل تردد نکرده بودید. آیا حداقل برای اینکه بدانید “جگرگوشه های” شما و بخصوص آن “خواهران مجاهد” شما شبها و ظهرها کجا استراحت می کنند، نباید به داخل یکی از این سوله ها می رفتید و وضعیت آنها را چک می کردید؟
ششم می دانم که سال ۱۳۷۳ را به یاد نمی آورید، چون در آن زمان عراق حضور نداشتید و مشغول سیر و سیاحت و برگزاری انواع ملاقات ها و گردهمایی ها در اروپا بودید، اما حداقل باید رزمایش “سیمرغ” را به خاطر داشته باشید. همان رزمایش که به یاد شما “سیمرغ” لقب گرفت و کل ارتش آزادیبخش شما به مدت حداقل یکماه و نیم اسیر و درگیر آن بود و تنها چیزی که نصیب اعضای فرقه شما می شد، بی خوابی های مستمر و گرما و خاک و تلاش بود. برای اینکه مسعود رجوی تصمیم گرفته بود در برابر فعالیت های سیاسی-اجتماعی شما در خارج کشور، یک قدرتنمایی نظامی هم داشته باشد. آنهم با انواع جنگ افزارهای امانتی صدام حسین که با زحمت زیاد نیروهای شما رنگ آمیزی شده بود تا نو به نظر بیاید. آن روزها هم هرگز به یاد گرما و بیماری کسی نبودید چون مشغله ملاقات ها و میهمانی ها زیاد از حد بود. اینهمه گردش های اروپایی و کنسرت ها برای شما وقتی باقی نمی گذاشت. مدهای مختلف لباس و آرایش های مستمر برای کسی فرصت فکر کردن به گرمای عراق نمی دهد…
هفتم از تابستان ۱۳۷۴ هم نباید مطلع باشید، چون همچنان سرگرم فرنگ بودید، اما نیروهای شما “داغ ترین” تابستان عراق را در این سال هرگز فراموش نمی کنند. در این سال حداقل ۲۰ کودک عراقی از گرما تلف شد. جگرگوشه های شما نیز مثل همیشه خود را با خوردن آب نمک و آب قند خود را از گرمازدگی و مرگ حفظ می کردند. گرمای هوا در سایه به حدود ۷۰ درجه رسیده بود و تقریباً در هر مقر ۱۰-۲۰ کولر گازی از شدت داغی هوا ترکید و پنجره همه آسایشگاه ها با پتو پوشیده شده بود. اما در این روزهای داغ و سوزان نیز هرگز نشست های سرکوب و تمرین های نظامی متوقف نشد با اینحال هیچکسی نگران و دلواپس جان افراد نبود…
هشتم آیا تابستان ۱۳۷۶ را به یاد می آورید؟ آن زمان که شما از سفر فرنگ بازگشته بودید و سلسله عملیات های موسوم به “سحر” را براه انداخته بودید. همان زمان که تیم های عملیاتی را از همه نقاط مرزی به داخل خاک ایران می فرستادید و برای هر تیم ده ها نیروی پشتیبانی را نیز به ناچار بکار می گرفتید. آن روزهای سخت و خطرناک تابستانی البته به شما چندان بد نمی گذشت، چون نیازی نداشتید از پناهگاه و کاخ های خود خارج شوید و از صدام حسین نیز امتیاز می گرفتید. اما همان زمان نیروهای شما در شرایطی خطیر و سوزان در میان تپه ماهورها و بیابان های مرزی مشغول انجام مأموریت در میان میدان های مین بودند. اگر به یاد نمی آورید حداقل تیم هایی که در دل آفتاب سوزان به کشتارگاه فرستاده می شدند را به یاد آورید. تیم وحید شکری پور را یادتان نیست؟ از مهین اکبرزادگان، میترا باقری، اکبر عباسیان و پرویز کریمیان سوآل کنید شاید یادآورتان شوند وقتی که وحید به عنوان مسئول یکی از ده ها تیم، بخاطر اینکه نیروهایش در آن گرمای طاقت فرسا استراحت کنند، بیدار می ماند و آنها را باد می زد که بخوابند و برای مأموریت شبانه آماده باشند…
نهم تابستان ۱۳۷۷ را به یاد می آورید؟ همان زمان که داستان ۷ ارتش را براه انداخته و ما را در قبای ارتش هفتم به بصره منتقل کردید تا این قرارگاه را بسازیم. کاش فقط یکروز به این مکان آمده بودید و گرمای وحشتناک آنرا در هنگام ساخت و ساز ساختمان ها مشاهده می کردید در حالی که آب کافی برای استحمام اینهمه نیرو در آن تابستان داغ بصره وجود نداشت. کاش بیماری های عجیبی که پشت سر هم بر نیروها نازل می شد را می دیدید، از قارچ پای عجیبی که تاکنون مشاهده نشده بود و بناگاه کل پا تامچ را در برمی گرفت و خارش آن فرد را دیوانه می کرد، تا سرفه های وحشتناکی که هرکس به آن مبتلا می شد روزگارش سیاه بود تا انواع مسمومیت های ناشی از آلودگی و گرمای محل… اگر خبر ندارید که چه بر سر افراد می آمد و چگونه با بیماری ما برخورد می شد از “خواهر افسانه” و یا “خواهر سپیده” و دوستانشان بپرسید. آیا کسی جرأت داشت دم از خستگی و گرمازدگی و یا بیماری بزند؟ نشستهای سرکوب “دودستگاه” دقیقاً از همان روزها استارت خورد تا هیچکسی نتواند به وضع موجود اعتراضی داشته باشد و فقط مثل برده ها کار کنند. نشست هایی که دقیقاً در اوج گرمای تابستان در محوطه باز قرارگاه انجام می گرفت و افراد بعد از یک کار طولانی در گرما، به عنوان استراحت می بایست در آن شرکت کنند، یعنی درست در ساعت ۲-۴ بعد از ظهر که گرما به اوج خود می رسید، شورای رهبری شما به جگرگوشه های تان این امتیاز را می دادند که بجای کار کردن بنشینند توی گرمای شرجی و در میان بادهای سوزان از خود انتقاد کنند که چرا خوب کار نکرده و یا از نبود آب و امکانات حداقل زندگی ناله کرده و بیمار شده اند. آنروز جای شما در بصره و العماره خالی بود که ببینید افراد چگونه از شدت گرما و آلودگی محیط بیمار می شوند و به صراحت به آنان گفته می شود به هرقیمت باید در نشست شرکت کنید حتی اگر در حال “مرگ” باشید…
دهم روزهای داغ ۱۳۷۸ را هم شاید فراموش کرده باشید و ناچارم به یادتان بیاورم که چگونه بمدت یکماه و نیم به بهانه “آماده باش!” ما را به بخش شمالی اشرف برده و در بیابان مستقر کرده بودید. همان زمان در کمال شگفتی گفته شد که برادر مسعود با خواهران نشست دارد!!!، و برای همه ما این تناقض ایجاد شده بود که اگر حضور در اشرف خطرناک است چرا شورای رهبری باید در اشرف مستقر باشد و ما در بیابان؟ البته کسی نمی توانست به صراحت سوآل کند و اگر هم کسی می پرسید حتما به حساب “از خود گذشتگی” برادر مسعود گذاشته می شد که گویا برای جان ما ارزش بیشتری از جان خودش قائل است!. بگذریم که ایشان در پناهگاه خود مشغول سخنرانی برای “خواهران مجاهدی” بود که با اصرار و فریب شما به عقد وی درآمده و هر ماه تعدادی از آنان جهت بهرمند شدن از کرامات رهبری عقیدتی، توسط شخص شما به اتاق خواب “ایشان” راهنمایی می شدند… فراموش هم نباید کرده باشید تابستان همان سال را که بعد از این آماده باش طولانی و برگزاری یک نشست عمومی در قرارگاه مخوف باقرزاده به بصره بازگشتیم و دوباره از موهبت “آماده باش” برخوردار شدیم و از بامداد تا پسین هر روز با اجبار به بیابانهای سوزان بصره می رفتیم و گاه تا چند شبانه روز در این وضعیت باقی می ماندیم و روزها بدون آب کافی و شب ها روی خاک هایی که انبوه پشه های خاکی در آن زندگی می کرد می خوابیدیم… اگر به یاد ندارید از “اسماعیل مرتضایی” که او را چند ماه قبل به آلبانی فرستاده اید سوآل کنید که چگونه بارها درخواست یک تانکر آب می کردیم تا از شدت گرما لباسهای خود را با آب خیس کرده و مقداری خنک شویم و بتوانیم استراحت کنیم… آن زمان هیچ بیانیه ای از طرف شما صادر نشد تا از ما حمایت شود…
سخن بسیار است از همه تابستان هایی که “بدون بیانیه” اما در عوض “با گرمازدگی و بیماری” گذشت… صحبت از سال ها و دهه ها است و بسیار فراتر از چند فکت ساده است. اما سخن گفتن از همه نمونه ها ممکن نیست، لذا به یک مورد دیگر که همین چند سال قبل رخ داد و به ظاهر بخاطر مشغله های اروپایی خود فراموش کرده اید، یادی می کنم و در می گذرم. فقط متذکر می شوم همه این نمونه ها در زمانی طی شد که مسعود رجوی ما را “برادران لمیده” خطاب می کرد و “زنان” عقد کرده خودش را “خواهران تکیده” لقب می داد تا ما را بیش از پیش سرکوب کند و دل زنان را بیشتر بدست آورده و آنان را از ما و ما را از آنان دچار “نفرت” کند تا مبادا به هم نزدیک شویم و ایشان در معرض خطر قرار گیرد. البته گذر زمان قضاوت نمود که چه کسی در پناهگاه ضداتمی “لمیده” بوده و برای حفظ جان خود از هیچ جنایت و خیانتی فروگذار نکرد. و در نمونه بعدی می توان آنرا بخوبی درک کرد.
یازدهم سال ۱۳۸۸ را به یاد آورید که چگونه در میانه تابستان (۷-۸ مرداد) به فرمان مسعود رجوی صدها نفر از نیروهای شما به بخش شمالی اشرف فرستاده شدند تا به عمد با نیروهای عراقی درگیر شده و دهها تن از آنان کشته و مجروح شوند. در آن روز هوا بشدت گرم بود و خطر فراتر از گرمازدگی افراد را تهدید می کرد. نیروهای عراقی هیچ خطری برای اشرف و مجاهدین نداشتند، آنها همانند سالهای قبل و همچون نیروهای آمریکایی مشغول حفاظت از اشرف بوده و قصد داشتند در همان محلی مستقر شوند که نیروهای آمریکایی محافظ شما مستقر بودند، اما مسعود رجوی به عمد اعضای مجاهدین را با چماق و سپرهای چوبی روانه جنگ با آنها نمود که در برابر تانک و زرهپوش های آنان بایستند و “عاشوراگونه” کشته شوند. از دلایل سیاسی اینکار می گذرم ولی بر ما پوشیده نیست که ارتباط مستقیمی با حوادث داخل ایران داشت و مجاهدین مستقر در اشرف بعد از انتخابات ایران دچار تناقضات شدیدی شده بودند که چرا مسعود رجوی مدام ادعا می کرد که ۷۰ درصد مردم ایران خواهان ریاست جمهوری مریم هستند اما در این انتخابات مردم نشان دادند که اساساً برای مریم قجرعضدانلو پشیزی ارزش قائل نیستند؟ این تناقضات برای تشکل رجوی خطرناک بود، او می خواست مسئله انتخابات را از یاد افراد ببرد و آنان را با کشته و مجروح شدن سرگرم کند. هدف بعدی رجوی این بود که در میان هیاهوی انتخابات گم نشود و دوباره روی آکران قرار گیرد… از اینها می گذرم و فقط می پرسم که در آن زمان چرا شما بیانیه ای بخاطر گرمازدگی افراد صادر نکردید و بعکس نیروهای خود را بخاطر اهداف شخصی و سازمانی قربانی کردید؟
خانم مریم رجوی، یادتان هست که مسعود رجوی از قول چگوآرا و لنین به ما درس “شرم کردن” می داد و می گفت: “شرم یک احساس انقلابی است”؟ حالا به شما می گویم که لطفاً کمی شرم کنید! هرچند که در دستگاه شما شرم مفهومی ندارد. کسی که دوستانش افرادی چون نتانیاهو، جان بولتون، جان مک کین و سرهنگ جنایتکار وسلی مارتین و انبوه از این جنگ افروزان باشد و در کنار آنان و شرکای آنها عکس یادگاری بگیرد هرگز نمی تواند احساس شرم کند. لذا فقط از شما می خواهم که لطف کرده بیش از این خود را رسوا نکنید. سکوت ما سرشار از فریادهایی ناگفته است. تصور نکنید که مراقب شما نیستیم و مثل شما دچار فراموشی مصلحتی شده ایم. خیر، ما تا لحظه ای که شما را به محاکمه نکشیم ساکت نخواهیم ماند مگر اینکه مرگ ما را در آغوش بگیرد که آن روز هم در انتظار خواهیم ماند تا داوری فرابرسد.
حامد صرافپور