تا سال 1363 ارتباطات تشکیلاتی در داخل کشور بصورت نیم بند وجود داشت. با توجه به جو امنیتی موجود قرارها برای کسانی هم که سفید بوده به سختی صورت می گرفت. به نحوی که به تدریج از دفعات این قرارها نیز کاسته شده و تقریبا هفته ای یکبار این اجرا می شد.
در واقع اجرای هر قراری هم به منزله یک عملیات بود. چرا که در صورت شناسایی شدن، سرنوشت نامعلومی در انتظار فرد بود.
در اجرای یکی از همین قرارها بود که مسئولم گفت این آخرین قراری است که ما داریم و به دستور سازمان باید همگی مان از کشور خارج شویم.
من کمی شوکه شدم. با توجه به اینکه نیروی سفیدی بودم بهم توصیه شده بود به ترکیه بروم تا از آن طریق به سازمان وصل شوم. اجرای این قرار بر خلاف قرارهای قبلی کوتاه بود. سپس او از من خداحافظی کرد و رفت.
از فردای آن روز مشغول گرفتن پاسپورت برای خروج از کشور شدم. نزدیک ترین مرز و کشور برایم ترکیه بود. با خود فکر کردم اگر به ترکیه بروم ضمن اینکه می توانم وارد دانشگاه شده و تحصیل کنم می توانم فعالیت های سیاسی ام را نیز با سازمان پی بگیرم.
با این دستور اغلب نیروهای تشکیلاتی سازمان از ایران خارج و از طریق کشورهای همجوار به اروپا رفتند. بخش دیگری هم از همان کشورهای همجوار به مناطق کردی عراق انتقال داده شدند.
اشتباهات خطی و توهم سرنگونی زودهنگام جمهوری اسلامی، که باعث از بین رفتن تقریبا بدنه نظامی و تشکیلاتی «مجاهدین» در داخل کشور گردید، باعث شد رجوی به استراتژی جدیدی تحت عنوان «فاز سرنگونی» متوسل شود.
بدین ترتیب سازمان با اعلام «فاز سرنگونی» سه هدف را دنبال می کرد.
1 – تداوم فعالیت های مسلحانه علیه نظام (ادامه ترورهای شهری)
2 – قیام توده ای در شهرها به ویژه تهران،
3 – تمرکز بر آزادسازی منطقه ای از مرز ایران (به ویژه کردستان) و تشکیل ارتش باصطلاح خلق برای تصرف تهران
بر این اساس، عملاً با استقرار رسمی سازمان در کردستان عراق در سال ۶۴ و سپس انتقال مرکز فرماندهی «مجاهدین» به عراق در سال 1365، و تشکیل ارتش آزادیبخش در سال 1366 سازمان رسماً به بخشی از ارتش متجاوز صدام تبدیل شد.
بر این اساس، نیروهای «مجاهدین» با همکاری دولت و با پشتیبانی و آموزش ارتش عراق، با ایجاد «ارتش آزادیبخش ملی ایران» در سال ۱۳۶۶ عملاً پایان استراتژی مبارزه مسلحانه شهری که از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ به مدت ۶ سال به عنوان خط مشی سازمان بود را اعلام کردند.
برای خروج از ایران نیاز به پاسپورت داشتم. لذا اقدام به گرفتن پاسپورت کردم. در آن زمان گرفتن پاسپورت به این راحتی ها نبود و ماهها طول می کشید تا نوبتت برسد. به هرحال این تصمیمی بود که گرفته بودم. به عبارتی یک دستور تشکیلاتی بود و باید آنرا اجرا می کردم.
بدین ترتیب در یکی از روزهای پائیزی سال 1363 روز فراق من از خانواده ام که بشدت به آن وابسته بودم فرا رسید.
ساعت 4 بعد از ظهر روزی که از شهرمان سوار اتوبوسی که به استانبول می رفت شدم را فراموش نمی کنم. گریه های مادرم که برای بدرقه ام آمده بود مرا بین ماندن و رفتن مردد می کرد.
از یک سو «آرمانهای مبارزاتی» و آنچه که از مبارزه در ذهنم تداعی می شد و آینده روشن در فردایی نزدیک که رهبری سازمان وعده آنرا می داد، و از سوی دیگر عشق و عاطفه خانوادگی بویژه مادرم ذهن مرا سخت آزرده می کرد.
تا اینکه اتوبوس به راه افتاد. با نگاههایم مادرم را دنبال می کردم که هر لحظه ازش دور می شدم و دست های لرزانی که برای بدرقه من تکان می خورد.
مادرم هرگز نمی دانست که من با چه هدفی از کشور خارج می شوم و نهایتا از کجا سردر خواهم آورد. تحصیل در ترکیه تنها چیزی بود که او در رابطه با من می دانست. لذا امیدوار بود که بزودی برگردم.
خروج از ایران و ورود به کشوری که هرگز آنرا ندیده بودم اولین تجربه من بود.
صبح روز بعد به استانبول رسیدم. با توجه به اینکه از قبل با یکی از دوستان دوره دبیرستانم که در استانبول دانشجو بود هماهنگ کرده بودم. بدون درنگ با تاکسی به خانه ایشان رفتم. البته ماندن من در خانه ایشان موقت بود. چرا که می خواستم هم در آنجا وارد دانشگاه شده تحصیل کنم و هم به سازمان وصل شوم. با کمک همین فرد با تعداد دیگری از کسانی که هوادار سازمان بوده و دانشجو هم بودند آشنا شده و نهایتا هم با یکی از آنها هم اتاق شدم.
ورود به کلاس های آمادگی کنکور ترکیه اولین کاری بود که بعد از استقرارم در استانبول و حل و فصل شدن جا و مکانم و گرفتن اقامت ترکیه انجام دادم. که نهایتا بعد از چند ماه تلاش توانستم در کنکور ترکیه از رشته مکانیک دانشگاه «یلدیز – Yildiz» استانبول قبول شوم. این در حالی بود که هنوز به سازمان وصل نشده بودم. روزها گذشت تا اینکه از طریق دوستان و هم اتاقی هایم به رابط سازمان در ترکیه وصل شدم.
بعدا متوجه شدم آنها نیز بدنبال من بودند. و از طریق مسئولی که در ایران داشتم. متوجه شده بودند که من قرار است از کشور خارج شوم.
قرارهای روزانه با مسئولم در ترکیه که بلحاظ سیاسی ذهن مرا اقناع می کرد از یک سو و تحصیل در رشته مورد علاقه ام از سوی دیگر شرایطی را برایم بوجود آورده بود که فکر می کردم همه چیز در استانبول بر وفق مراد است ولی هزار افسوس که هرگز از برنامه های پنهان فرقه و اینکه چه طرح ها و برنامه هایی برای من و صدها تن دیگر مثل من در ترکیه دارند، اطلاعی نداشتم.
مسئولم هر هفته یکی دوبار برای دیدن من به منزل ما می آمد. بعضا هم در دانشگاه او را ملاقات می کردم. او مرا از فعالیت های سازمان باخبر می کرد و نشریات سازمان را مرتب به من می رساند.
بدین ترتیب با خواندن آنها در جریان تحولات و باصطلاح مبارزات سازمان هم در زمینه سیاسی و هم در زمینه نظامی قرار می گرفتم. ولی غافل از اینکه طوفانی در راه است.
سال 1363 سال خوبی برای سازمان نبود. چرا که سازمان در اتحاد با سایر گروههای مخالف جمهوری اسلامی نتوانسته بود «شورای ملی مقاومت» را به ائتلاف گسترده ای تبدیل کند.
هرچند در سالهای قبل این شورا چهره های ملی ، ورزشی، فوتبالیست ها ، افسران ارتش و برخی از روشنفکران از جمله حاج سید جوادی ، احمد سلامتیان نماینده مجلس و رئیس دفتر انتخاباتی بنی صدر را با خود داشت و توانسته بود تا تابستان سال 1362 حزب دموکرات کردستان، جبهه دموکراتیک ملی، گروه هویت (مهدی سامع) و چهار گروه کوچک چپ دیگر مثل: اتحادیه کمونیست های ایران، حزب کارگر، اتحاد برای آزادی کارگر و شورای متحد چپ برای دموکراسی و استقلال را با خود همراه کند.
موفقیت های «مجاهدین» در این شورا خیلی کوتاه بود بنحویکه در سال 1363 خیلی از گروهها از «مجاهدین» جدا شدند. اولین آن هم استعفای بنی صدر بود. بنحویکه بدنبال آن رجوی و دختر بنی صدر هم از همدیگر طلاق گرفتند.
حزب دموکرات کردستان، چندین گروه چپ و اغلب روشنفکران از شورای «مجاهدین» بیرون رفتند. بدین ترتیب این بزرگترین شکست برای «مجاهدین» در ائتلاف با سایر گروههای سیاسی محسوب شده و شورا را به یک کالبد بی روح تبدیل می کرد.
شاید در یک نگاه اجمالی بتوان علت این شکست را در دلایل زیر جستجو کرد.
1 – امید به سرگونی سریع جمهوری اسلامی که محقق نشد.
2 – تحت کنترل گرفتن تمامی ارکان شورا توسط «مجاهدین» بویژه مسئولیت پست سخنگویی شورا که در انحصار رجوی بود.
3 – تمایل رجوی به حضور در عراق و جانبداری از صدام حسین در جنگ با ایران
4- اما شاید مهمترین دلیل، ناامید شدن «مجاهدین» از سرنگونی سریع و آماده شدن برای یک مبارزه طولانی بود که طبعات خاص خودش را هم در درون سازمان و هم در بیرون سازمان داشت.
ضمن اینکه هژمونی طلبی ایدئولوژیکی «مجاهدین» و برتری جویی آنان نسبت به سایر گروهها و تلاش برای تمکین آنها از خط و مشی «مجاهدین»، عامل مهم دیگری بوده است.
بعنوان مثال به نمایش گذاشتن عکس های بزرگ رجوی بهنگام برگزاری اجتماعات در شهرهای اروپایی، پالس های تهدید بود که سایر گروهها بخوبی آنرا دریافت می کردند.
دستور خروج از کشور و جمع آوری اعضای باقیمانده سازمان از داخل ایران در کشورهای اروپایی، و برخی از کشورهای همسایه ایران مثل ترکیه و پاکستان و . . . طبعات خاص خود را نیز داشت.
روزها از پی هم می گذشت. هر روز متفاوت از روز قبل بود. و شرایط بکلی با گذشته فرقه می کرد.
برحسب دستور تشکیلاتی مجبور بودم از همان ابتدا هم اتاقی هایی که هوادار سازمان نبودند را از خود جدا کنم. بتدریج در کنار تحصیل، وظایف سازمانی را نیز باید انجام می دادم. از ترجمه مطالب روزنامه های ترکیه که در رابطه با ایران نوشته می شد، تا در اختیار گذاشتن خانه مان به سازمان برای برگزاری جلسات و نشست های تشکیلاتی و . . . حسابی ما را مشغول می کرد.
مطالعه مطالب نشریه «مجاهد» و دیگر مطالب سازمانی جزء اجبارات تشکیلاتی محسوب می شد. گزارش نویسی از فعالیت های روزانه هم البته در اولویت بود.
بعبارتی ما بتدریج تبدیل به یک کمون خانگی شده و تماما در اختیار سازمان بودیم. مسئول داشتیم و کارها را با دستور تشکیلاتی پیش می بردیم و بتدریج موضوع تحصیل و درس خواندنم نیز تحت الشعاع فعالیت های تشکیلاتی قرار می گرفت و هر روز کمرنگ تر از روز قبل می شد. جالب اینکه از این همه محدودیت در حیطه های فردی (زندگی جمعی) و کار برای سازمان کسی شکایتی نداشت.
البته این محدودیت ها برای افرادی که بدون پاسپورت در ترکیه بودند بیشتر اعمال می شد که یک قلم، آنان حق خروج از پایگاه را نداشتند. این افراد جدید الورود به ترکیه، بین کمون های سازمان در این کشور توزیع شده و بتدریج به عراق انتقال داده می شدند.
البته نه تنها من بلکه هیچ کس دیگری که در این کمون ها بودند هرگز اطلاع نداشتند که سازمان در خاک عراق پایگاه دارد. بلکه صرفا از حضور سازمان در مناطق مرز ایران و عراق برای آنان و ما گفته می شد. اینهم یکی دیگر از فریبکاریهای سازمان بود. چرا که سران سازمان بخوبی می دانستند ممکن است افراد بدلیل اینکه به کشوری که در حال جنگ با مردم ایران است میروند مسئله دار شده و از رفتن خودداری کنند.
هر عضو باید گزارش کاملی از ساعت به ساعت کارهای انجام گرفته شده روزانه اش به مسئولش میداد. از نماز صبح گرفته تا مراسم شامگاه که با درود به رجوی پایان می یافت.
ارتباطات عرضی ممنوع بود و هرکسی موظف بود با مسئول خودش ارتباط برقرار نماید.
و اگر قرار بود مثلا جلسه ای در خانه ما برگزار شود که موضوع آن ربطی به اعضای مستقر در آن خانه نداشت افراد آن روز را در بیرون از خانه می گذراندند.
این شیوه رفتار «مجاهدین» کاملا حرفه ای بود. هر چند در آن مقطع بدلیل اعتماد کامل به سازمان ذهنم را درگیر رفتار هایی که اکنون می توانم آنرا در کادر یک فرقه تحلیل کنم را نداشتم.
اعضای سازمان از مطالعه هرگونه مطالب غیر سازمانی منع می شدند. در خانه ما هم همین وضع بود. مگر مطالعه مطلبی که به خواست تشکیلات و برای انجام کار مشخصی باشد.
دیگر هیچکس پولی برای خود نداشت و هرچه داشتم را نیز به سازمان داده بودم. و هزینه های کمون نیز با نظارت خود سازمان تامین می شد.
این وضعیت در شهرهای اصلی اروپایی هم در جریان بود و سازمان اعضای خود را با سازماندهی در کمون های خانگی جای می داد.
البته در کشورهای اروپایی وضع کمی متفاوت بود. کسانی بودند که بدون پاسپورت از ایران فرار کرده بودند که سازمان برای آنها با نام و هویت جعلی داده شده و با آن نام ها برای آنها از کشور مربوطه پاسپورت تهیه می شد. در تهیه مدارک قانونی هیچکس فرادا اقدامی نمی کرد بلکه همه چیز بصورت سازمان یافته و توسط وکلایی که خود سازمان آنها را استخدام کرده بود انجام می گرفت. بدین ترتیب این هم راهی بود که وابستگی افراد را به سازمان از هر زمان دیگری بیشتر و بیشتر می کرد.
شرایط دیگر با آنچه که در ایران بودم متفاوت بود. دیگر از حیطه فردی و زندگی فردی خبری نبود. خواسته جمع بر منافع فردی ارجحیت داشت. حتی اینکه چه بخوانم. کجا بروم. دانشگاه بروم یا نروم دیگر دست خودت نبود و هرچی بود تصمیم مسئول بود. و شما صرفا مجری دستورات بودید.
آنچه که می آموختیم نه بر آزادی بیان، انتخابات درون سازمانی، رهبری جمعی، بلکه تاکید بر اهمیت فرمانبرداری، دیسیپلین و سلسله مراتب و در نهایت اطاعت محض و بی چون و چرا از رهبری سازمان بود.
بدین ترتیب روزها از پی هم می گذشت و هر روز زندگی جمعی پررنگ تر و زندگی فردی کم رنگ می شد بنحویکه دیگر برای دانشگاه رفتن هم باید از مسئولم اجازه می گرفتم.
هرچند در کشور ترکیه بودم و بعنوان دانشجو تحصیل می کردم ولی در عمل تابع دستورات سازمان بودم. وقتی در ذهنم شرایطی را که در ایران داشتم با زندگی در کشور ترکیه مقایسه می کردم احساس می کردم همه چیز متفاوت است. و تمامی تناقضات ذهنم را با این جلمه که «مبارزه شرایط سخت خود را دارد و باید یک عنصر انقلابی آنرا تحمل کند» توجیه می کردم. غافل از اینکه راهی که «مجاهدین» داشتند طی می کردند، تبدیل شدن از یک جنبش مردمی ادعایی به یک فرقه تمام عیار بود.
تا اینکه رسیدیم به بهمن سال 1363 که رجوی با صدور اطلاعیه ای مریم عضدانلو که همسر مهدی ابریشمچی و یک عضو ساده سازمان بود را تحت عنوان «همردیف اول» مسئول سازمان یعنی خودش منصوب کرد.
ادامه دارد …
طلوع و غروب یک زندگی – قسمت چهارم
طلوع و غروب یک زندگی – قسمت سوم