در سال 1364، سعید تنها یکسال داشت که پس از زندگی مخفی در ایران، والدینش او را از طریق کوره راه های کردستان به عراق بردند تا به قرارگاه مجاهدین خلق بپیوندند. مادرش زهرا حسینی پیش از ازدواج با پدرش مهدی خوشحال، با تشکیلات مجاهدین خلق آشنایی نداشت اما این ازدواج پرمخاطره همه خانواده را به درون زندگی تشکیلاتی در کمپ اشرف کشاند.
زندگی در اشرف مقتضیات سختی دارد. این زوج فقط اجازه دارند آخر هفته ها یک شبانه روز درکنارهم درمجموعه ای بنام اسکان باشند. زهرا از این مقررات خسته میشود وعلاقه مند است که تمام روز و هفته درکنار همسر و فرزند باشد.
اما دستور تشکیلاتی او را حتی از طفل 4 ساله اش نیز جدا می کند. سعید باید پانسیون شود تا زهرا بتواند درامورات تشکیلات فعالتر شود تا زودتر در آرمان رهبری ذوب شود. دو سال بعد سعید شش ساله باز هم از والدین دور تر میشود. به دستور مسعود رجوی، در سال 1990 به همراه هفتصد کودک دیگر خاک عراق را به مقصد آلمان ترک میگویند.
در مصاحبهای که در کتاب «شقایق های زخمی» منتشر شده است، سعید از خاطرات تلخ آن روزها میگوید: « همه اش در خاک زندگی میکردیم. چیزهای دیگری هم یادم هست. آن وقت شش سالم بود. آن سالهای جنگ، خاطراتش هنوز در سرم مانده است. وقتی هواپیما میآید صدایی دارد آن صداها هنوز به یادم مانده است. به یاد دارم که 50 تا بچه سوار دو اتوبوس شدیم و دائما از این هتل به آن هتل میرفتیم. آخرش هم از عراق به اردن و سپس به کلن رفتیم و بعدا من به هامبورگ رفتم و خانه آن دو نفری که هوادار مجاهدین بودند، زندگی کردم.»
او با اینکه معتقد است همیشه به جلو فکر میکند و درگیر گذشته نیست در این مصاحبه که در سن 20 سالگیاش انجام شده نکاتی درباره کودکیاش در مجاهدین خلق میگوید: « زمانی که در چنگال مجاهدین به سر میبردم همیشه این احساس را داشتم که از من سو استفاده میشود و از من به عنوان ابزار استفاده میشود. اگر کودکی در هنگام طفولیت مورد کم محبتی قرار بگیرد، میتوان تشخیص داد جایی از کار اشکال دارد. از مجاهدین تا به حال هیچ کودکی محبت ندیده است. آنان کودکان را تربیت میکنند، دقیقا مثل گاو و الاغ که در اصطبل باشند و بعدا مورد استفاده قرار بگیرند.»
سعید اما از بسیاری از کودکان مجاهدین خلق خوش اقبالتر بود چراکه او را برای شرکت در مبارزات تشکیلاتی مجاهدین خلق به عراق بازنگرداندند. دلیل اصلی آن پدرش بود که پس از دستور طلاق اجباری از سوی مسعود رجوی دیگر حاضر به ماندن در تشکیلات نشد و پس از تحمل زندان و فشار روحی بسیار بالاخره موفق شد از تشکیلات خارج شود و برای یافتن سعید به اروپا برود. ولیکن مادر او که به سختی جذب تشکیلات شده بود، به سادگی در فرایند شستوی مغزی ذوب شد. مهدی خوشحال علیرغم تلاشهایش پیش از خروج از تشکیلات، موفق به دیدار با همسرش نشد چراکه مطابق دستور طلاق اجباری، زهرا دیگر با او محرم نبود و اجازه ملاقات با او نداشت.
سعید در آلمان، به دور از مهرومحبت پدرومادر، رشد میکند و دررشته وکالت فارغ التحصیل میشود. پدرش در آلمان به او میپیوندد اما مادر در طول این سالها تنها یک تماس تلفنی با او میگیرد. سعید درباره این تماس میگوید: «سوالاتی که میکرد کمی سرد بود. مادری که به هر حال بعد از 13 سال به پسرش زنگ میزند، میتوان از صدایش تشخیص داد که ناراحت است. ولی این زن خیلی سرد بود. مثل اینکه سوالاتش را از درون کتاب میخواند. به نظر من اینطوری بود. پرسید که میخواهد مرا دوباره ببیند، شماره تلفن و آدرس ایمیل مرا خواست و گفت بعدا برایت زنگ میزنم و ایمیل میفرستم، ولی به بابات نگو که من زنگ زدم. به او گفتم این تو نبودی که دنبالم آمدی، الان بعد از 13 سال به تو اعتماد نمیکنم. من به دوستانی که اینجا دارم بیشتر اعتماد دارم.»
سعید ادعا می کند که دیگر به مادرش فکر نمیکند. مادر بزرگ سعید، مادر زهرا حسینی همچنان پیگیر تماس با دخترش در کمپ مجاهدین در آلبانی است او در نامهای که به رییس کمیته امور ناپدید شدگان اجباری مینویسد به سعید نیز اشاره می کند: « نوه ام سعید کم وبیش با خانواده پدری خود درایران ارتباط دارد ولی زبان فارسی را بلد نیست و من وهمسر و دیگر فرزندانم نیز به این واسطه خبردار شدیم که سعید طی سالیان گذشته با مادرش زهرا حسینی هیچگونه ارتباطی ندارد. یعنی روسای مجاهدین خلق چنین اجازهای را به دخترم نمیدهند که به دستگاه تلفن دسترسی داشته باشد.»