از اولین روز حیات سازمان در عراق و از سال 1365، مسعود رجوی دست به برپائی زندان های متعددی درعراق زد که هر کدام متشکل از دهها سلول انفرادی بود.
قدرت کاذبی که در عراق به دست مسعود رجوی افتاده بود، او را سرمست کرده و دست به زندان سازی های گسترده زد و همه ی مخالفان، خیلی زود سر و کارشان به این سلول های انفرادی افتاد.
اگر من قبل از پیوستن به سازمان این حقیقت را می دانستم، که سازمان به سهولت منتقدان را زندانی و شکنجه می کند، هرگز به آن سازمان نمی پیوستم! اما حیف که سران جنایتکار سازمان اعم از احمد حنیف نژاد و بتول رجائی و اسداله مثنی و … هرگز در بدو پیوستن نگفتند که ما هر موقع که دلمان خواست تو را به هر مدت دلخواه ، به سلول های انفرادی خواهیم انداخت.
من در سال 1376 ، بمدت 6 ماه در این سلول های انفرادی در زندان اسکان ، واقع در منتهی الیه ضلع جنوب شرقی پادگان مخوف اشرف زندانی شدم. بی هیچ جرمی !
اما هرگز طی این سالیان ، سازمان مجاهدین به داشتن این زندان و سایر زندان ها ، اعتراف نکرده است.
تا اینکه تعدادی از زندان بانان و نگهبانان این زندان ها، از سازمان جدا شده و دست به افشاگری در این مورد زدند. البته لازم به توضیح است که خود این نگهبانان مسلح در آن زندان ها، قربانیانی بودند که به اجبار به این کار گمارده شده بودند و چه بسا که خود نیز در پروسه ای در همین سلول ها زندانی بوده اند. زندان انفرادی، بدون حکم ، بدون دادگاه، بدون وکیل ، بدون قاضی، بدون تاریخ خروج، یا مرگ! بدون هیچ چیز! خیلی سخت تر از زندانی است که رسمی بوده و حکم داشته باشی.
در سازمان سرکوبگر مجاهدین خلق زندان، داستان دیگری دارد. اولا ، هیچ کس نباید بداند که این زندان وجود دارد و فرد آزاد شده هم ، بعدا حق ندارد بگوید که در زندانی حبس شده بود و آنجا چه بلاهائی سرش آورده اند! ثانیا، هرگز توضیحی داده نشد که علت چه بوده است و چرا زندانی شده ای! همه چیز هم برای زندانی فقط در حد چند گمانه زنی و حدس بود.
واقعیت این است که سازمان مجاهدین، همه جایش نوعی زندان و بازداشت است، همه چیز هم جبر و اجبار است، اما زندان های رسمی سازمان، ضوابط و قانونمندی های خودش را داشت، هیچ زندانی حق هواخوری و صحبت را ندارد، هیچ صدائی از زندانی نباید شنیده شود، زندان اسکان که من در آن زندانی بودم، از چندین سلول انفرادی تشکیل شده بود که در چند ساختمان مجزا از هم تشکیل شده بود و همه ی سلول ها هم پر بود، در هر سلول یک نفر .
تصور کنید 6 ماه در سلولی باشید که حتی نور خورشید هم به آن تابیده نمی شد، هر سلول پنجره ای رو به بیرون داشت، که با یک ورق آهنی بزرگ پوشیده شده بود و فقط از بین ورق آهنی و پنچره نوری به داخل تابیده می شد که می شد فهمید شب است یا روز؟
روزها، هفته ها، ماهها با کسی صحبت نمی کردی. هیچ خبری هم از بیرون نمی رسید. حق داشتن حتی یک ورق روزنامه یا کتاب را نداشتی. سکوتی مرگبار، وحشتناک و سیاه بر آنجا حاکم بود.
چند هفته که می گذشت، دیگر زمان را فراموش می کردی، شب و روز عوض می شد و فقط از دادن صبحانه ی بسیار اندک که شامل یک تکه نان و یک تکه پنیر خشک و یک چائی با لیوان یکبار مصرف، می شد فهمید که صبح شده است.
هیچ کس هم توضیح نمی داد که چه خبر است؟ جرمت چیست؟ چرا اینجا هستی؟ چرا این شکنجه های روحی و برخوردهای فیزیکی اولیه رخ داده است؟
خیلی زود بازجوئی های شبانه شروع شد و تا نزدیک های صبح ادامه داشت، وقت و بی وقت، برای برهم زدن تعادل .
منطق مسعود رجوی همیشه زندان و خشونت بوده است، با معترضین و مخالفان، همیشه با بی رحمی و با روش های ضدانسانی برخورد کرده است، اوایل آنقدر خوش بین و ساده انگار بودم که فکر می کردم شاید مسعود رجوی در جریان این شکنجه ها و زندان ها نیست.
بعد که از زندان آزاد شدم و به مناسبات پاک مجاهدین برده شدم، در همان نشست اول وقتی از زبان مسعود رجوی شنیدم که :
” زندان های ما ، برای کسانی که فطرتشان به کلی محجوب نشده و به کفر( نفی ” من ” ، منظور رجوی خودش است ) و جهود و نفاق نرسیده باشد ، رحمت است در لباس غضب .”
این رسمی ترین اعتراف مسعود رجوی به داشتن زندان در مناسبات سازمان است.
اینجا بود که پی به دجالیت مسعود رجوی بردم و یقین پیدا کردم به این واقعیت که در فرقه ضدبشری رجوی ، همه چیز از کانال مسعود رجوی رد شده و همه ی جنایت ها بدستور مستقیم او انجام شده است.
آنروز دیگر من کاملا از سازمان بریدم. ازهمه چیز این فرقه دل کندم و منتظر نشستم تا روز موعود جدائی و یا مرگم فرا برسد، آنروز که یک مزدور رجوی به نام فاضل سیگارودی در حضور اسداله مثنی و زنی به نام فروغ پاکزاد، به صورت من سیلی زد و مرا مزدور نامید، برای من تقدس کلمه ی “مجاهد خلق” هم از بین رفت و به منفور ترین کلمه در تاریخ برایم تبدیل شد.
بعضی وقت ها با خود می گفتم : ای کاش هرگز به این فرقه نمی پیوستم ، عمر و جوانی ام به هدر نمی رفت و این چنین تحقیر نمی شدم.
اما از یک لحاظ، تجربه تلخ پیوستن من به این فرقه ی کثیف، برایم بسیار مفید بود، تا آخر عمرم نسبت به برخی فرقه گرائی ها و شعارهای آزادی خواهی و دمکراسی خواهی و … آگاهی پیدا کردم، چشمم به این واقعیت باز شد که همه ی کسانی که دور و بر این فرقه جمع شدند، همه فریب داده شده و مغزشوئی شده اند، از طرفی هم هرگز نباید به ویترین های شیک برخی مدعیان آزادی و خلق ، مات و مبهوت شد و در دام آنان افتاد، بلکه همیشه باید هوشیارانه از چنین سوءاستفاده گران سیاسی فاصله ی امنی داشت.
رهبران این فرقه که دستور تخریب زندان ها در عراق را دادند ، هرگز نفهمیدند که نتوانستند بغض های فرو خورده در مناسبات را از بین ببرند، رجوی ها هرگز نتوانستند همه مخالفان و منتقدان را سر به نیست کنند، ابعاد سرکوب در سازمان بقدری زیاد است که هرگز قابل انکار نخواهد بود، جداشدگان از این سازمان اکنون با انسجامی بیش از همیشه ، مقابل این فرقه صف کشیدند و به کمتر از محکومیت جنایات انجام شده در این فرقه رضایت نخواهند داد، رجوی ها هر دری را که باز کنند، جداشده ها را مقابل خود خواهند دید و دیر یا زود ، بالا خواهند آورد که جنایات بیشماری را در سازمان مرتکب شدند و عدالت و قانون همیشه در تعقیب این جنایتکاران خواهد بود.
محمدرضا مبین – عضو نجات یافته از فرقه ی مخرب رجوی