هادی شبانی در قسمت قبل خاطرات خود از لحظاتی می گوید که به کمپ تیف منتقل می شود: برای اولین بار بعد از بیست سال احساس کردم که چقدر آزاد هستم و دیگر خبری از نشست های اعصاب خرد کن عملیات جاری و غسل هفتگی نیست. احساس کردم که می توانم بدون تناقض با دوستانم حرف بزنم. آن شب خاطره ای بود که هیچ وقت آنرا فراموش نمی کنم.
در تیف با دوستان در مورد آینده خود صحبت می کردیم. تقریباً همه بچه ها متفق القول بودند که بهتر است به اروپا برویم. چون هنوز تبلیغاتی که رجوی در مورد رفتن به ایران می کرد در ذهنمان برجسته بود و فکر می کردیم که باید راه برگشت به ایران را گل گرفت به همین خاطر وقتی نیروهای آمریکایی سئوال می کردند می گفتیم که می خواهیم به اروپا برویم.
مدتها زمان برد تا خودمان را با شرایط جدید وفق دهیم چون هنوز رسوبات فکری و ذهنی رجوی ها در ما اثر داشت و حاضر نبودیم به ایران برگردیم. به خاطر سانسور شدید در داخل مناسبات هیچ گونه خبری از داخل کشور و خانواده خود نداشتیم.
من و بقیه دوستانم هنوز موفق نشده بودیم که با خانواده خود در ایران تماس بگیریم چون در مناسبات فرقه تماس با خانواده ممنوع بود و در طول بیست سال هیچ تماسی با خانواده نداشتیم. این عدم اطلاع باعث شده بود که خانواده من فکر کنند در مناسبات و یا در عملیات های فرقه کشته شدم و این همان چیزی بود که رجوی به دنبالش بود. در این باره با سربازان و مسئولین تیف صحبت شد و آنان از وجود چنین موضوعی تعجب می کردند که چگونه می شود این همه سال با خانواده خود تماسی نداشت؟! اما ماهیت رجوی و عملکرد آن ها را در مناسبات برایشان توضیح دادیم و آنها متوجه شدند و به همین خاطر برای رفاه ما قرار شد که تلفن آورده تا بچه ها بتوانند خبر سلامتی خود را به خانواده بدهند.
این کار به همین راحتیها هم نبود. تعداد زیادی از بچه ها اصلا شماره تماسی از خانواده نداشتند. مانده بوند سرگردان که چگونه و از چه راهی می توانند تماس حاصل کنند. در یان بین نیروهای تازه واردتر به کمک نیروهای قدیمی آمدند: آنها که شماره خانواده هایشان را داشتند تماس می گرفتند و مشخصات نفرات قدیمی را به خانواده هایشان می دادند و درخواست می کردند که شماره تلفنی از آنان بدست بیاورند. به همین شیوه خیلی از دوستان توانستند به خانواده خود وصل شوند.
من از طریق تماس با همسایه مان شماره تلفن برادرم را بدست آوردم و توانستم به کوری چشم رجوی بعد از بیست سال با او حرف بزنم . او ابتدا اصلا اعتماد نمی کرد ولی زمانی که با زبان محلی خاطرات گذشته را یادآور شدم خیلی خوشحال شد و به من اعتماد کرد و در تماس های بعدی این اعتماد بیشتر شد. از من برنامه آینده ام را سئوال کرد که من گفتم می خواهم به اروپا بروم ولی برادرم اصرار داشت که به ایران برگردم. او می گفت اینجا کسی با تو کاری ندارد و عفو خورده اید. چون شما مقصر نبودید، مقصران اصلی سران سازمان هستند. بعد از پایان تماس خودم را بین زمین و هوا می دیدم. می بایست برای آینده ام تصمیم می گرفتم. یک سری سوالات مدام در ذهنم می چرخیدند: آیا به ایران بروم دچار مشکلی نخواهم شد؟ آیا رفتن به ایران خیانت به اصولی ست که داشتم؟ آیا فرقه رجوی بعد از رفتنم به ایران علیه من لجن پراکنی نمی کند؟ جواب خانواده ام را چه بدهم؟ به آنان چه بگویم که بعد از بیست سال چه چیزی بدست آورده ام؟ و هزاران سئوال دیگر. ابتدا سعی کردم قدری با خودم خلوت کنم و گذشته ام را نقد کنم و اینکه در این جریان من نیز مقصر هستم یا خیر؟
وقتی همه سئوالاتی که در ذهنم بود را کنار هم قرار می دادم به این نتیجه می رسیدم که من صادقانه وارد مناسبات سازمان شدم و حاضر بودم دست به هر کاری بزنم و حتی از مرگ هم فرار نمی کردم. در نهایت به این نتیجه می رسیدم که من فقط یک ابزار در دست سران فرقه بودم و کارم جز گوش کردن به حرفهای رجوی چیز دیگری نبود و این گونه خودم را یکی از قربانیان سازمان دیدم که مورد سوء استفاده رجوی ها قرار گرفتم و او به اعتماد ما ضربه زده و آنرا از بین برد. در نهایت به این نتیجه رسیدم که بهترین جا برای من رفتن به ایران و کنار خانواده است. می دانستم که دستگاه تبلیغاتی رجوی ها مرا از دشنام های مسخره در امان نخواهد گذاشت. و حتی بعد از فرار تشکیلات، مسئولین سازمان تا توانستند در مناسبات علیه ما به لجن پراکنی پرداختند و این شیوه کار برای ما تازگی نداشت و این مسئله نتوانست جلوی تصمیم مهم من را بگیرد.
در اینجا لازم می بینم به نکته دیگری از بی شرافتی رجوی ها اشاره کنم. در قسمت های قبل گفتم که من وسایل شخصی خودم را بر نداشتم به همین خاطر تا مدتها هیچ گونه لباسی نداشتم و با یک پیراهن و شلوارکی که نیروهای کمپ به من داده بودند سپری می کردم. وقتی مسئله لباس را از نیروهای فرقه پیگیری کردم، آنها گفتند که او هیچ گونه لباسی ندارد و لباسی به من ندادند! و این در حالی بود که ما در گرمای بسیار طاقت فرسای عراق و در چادر زندگی می کردیم. آنان فکر می کردند با تحت فشار قرار دادن مان می توانند ما را از جدا شدن منصرف کنند. من حاضر بودم گرمای زیاد تیف را تحمل کنم ولی حاضر نبودم که برای یک لحظه هم به مقر اشرف برگردم و این جدیت در مورد سایر دوستانم هم صادق بود. بالاخره نیروهای آمریکایی به ما لباس دادند و روسیاهی به مسئولین فرقه و رجوی جنایتکار ماند .
ادامه دارد…
هادی شبانی