رجوی که استاد تحلیل های غلط است و همواره رویای کسب قدرت در ایران را در سر داشت به این نتیجه احمقانه رسید که تنها راه رسیدن به قدرت در ایران ورود به عراق و دخیل بستن به حمایت دشمن متجاوز به خاک وطن است. برهمین اساس در سال 65 رسما به عراق رفت و تاسیس ارتش آزادیبخش را اعلام کرد و ازهمانجا طی پیامی از تمامی هواداران و نیروهایش خواست به هر طریق خود را به عراق و پایگاه نظامی او برسانند. وی همچنین به رهبران گروه های سیاسی دیگر پیام داد که اگر می خواهید در قدرت آینده ایران سهمی داشته باشید باید نیروهای خود را وارد ارتش به اصطلاح آزادیبخش کنید. ( لازم به ذکر است هیچ گروه سیاسی از رفتن رجوی به عراق حمایت نکرد )
بهرحال خیلی از نیروها و هواداران سازمان تا آن زمان هنوز صادقانه اما احساسی و نه با منطق و شعور فکر می کردند تنها راه رسیدن مردم به آزادی وخوشبختی و… این است که رجوی وسازمانش در مسند قدرت باشند و خود را از راه های گوناگون که شرح آن مفصل است به عراق رسانده و در یکان های مختلف ارتش رجوی سازماندهی شدند. با تحلیل های غلطی که رجوی می کرد همه فکر می کردیم که بزودی سرنگونی محقق و به ایران برمی گردیم بخصوص بعد از عملیات موسوم به آفتاب در فروردین 67 و عملیات چلچراغ در تیرماه همان سال که در آنها به لطف حمایت ارتش عراق موفقیت هایی کسب کرد.
تبلیغات فریبنده و پوچ رجوی در مورد ضربه پذیر بودن نیروهای نظامی ایران و یاس و نا امیدی آنها در جنگ ، نارضایتی مردم از حکومت بخصوص وقتی ایران در تیرماه 67 قطعنامه 598 سازمان ملل مبنی بر آتش بس در جنگ با عراق را پذیرفت، بیشتر اعضا را دچار اشتباه محاسباتی کرد که کار تمام و این باور غلط در آنها ایجاد شد که واقعا سرنگونی حتمی است. فقط باید ضربه نهایی را برای تحقق آن وارد کرد. رجوی که دراین توهم بود که پذیرش آتش بس از سوی ایران حاکی از ضعف حکومت است گفت: من به صدام گفتم رژیم ایران از لحاظ نظامی ضعیف شده و از درون هم دارد ازهم می پاشد و بهتر است صلح را با ما امضا کنید بنابراین فقط یک هفته پاسخ به پذیرش قطعنامه سازمان ملل را به تعویق بیاندازید تا ما کار سرنگونی را محقق کنیم .
حال می خواهم به بیان خاطره ای بپردازم که هرچند خنده داراست اما یک واقعیت تلخ و دردناک را حکایت می کند. واقعیت تلخ ساده دلی اعضایی که اصلا فکر نمی کردند رجوی آنها را قربانی مطامع خود کرده است.
بعد از موافقت صدام با درخواست رجوی برای بقول خودش سرنگون کردن حکومت ایران، او به تمامی نیروها پیام آماده باش برای انجام عملیات را داد و بلافاصله بعد از آن نشست توجیهی عملیات برای همه گذاشت. او که مغرور از دو عملیات موفق قبلی خود شده بود گفت اکنون زمان آن رسیده تا به وظیفه میهنی خود قیام کنیم، مردم از جنگ خسته و از حکومت بیزار و خبرها حاکی از آن است که آنها منتظر ورود ما به ایران برای بدست گرفتن قدرت هستند. انسجام نظامی ایران از هم پاشیده شده به همین دلیل توان مقابله با ما را ندارند، من یک هفته از صدام فرصت گرفتم تا اجازه دهد ما کار حکومت را تمام کنیم و نیروی هوایی ارتش عراق قول داده برای ستون های ما تا رسیدن به تهران چتر حمایتی ایجاد کند و تسلیحات بیشتری به ما بدهند و من اسم عملیات فروغ جاویدان را انتخاب کردم. بنابراین از الان تا یک هفته باید آماده حرکت شوید.
رجوی تعداد زیادی از هواداران ساده لوح سازمان ساکن در کشورهای اروپایی را با این فریب که کار حکومت ایران تمام است و هر کس در عملیات ما شرکت نکند بعدا گلایه ای از بابت حمایت ما نداشته باشد به عراق و کمپ اشرف کشاند. اکثر آنها حتی اسم سلاح کلاشینکوف را هم نشنیده بودند چه رسد به اینکه بتوانند با آن کار کنند . ما هم که بدلیل بی خبری از تحولات جنگ و اخبار روز دنیای بیرون تشکیلات واقعا مزخرفات رجوی را باور کرده بودیم خوشحال و با جان و دل شبانه روز بدون استراحت مشغول آماده سازی سلاح ها و زرهی کردن خودروهای جیپ لندکروز و بارگیری مهمات ها شدیم. عده ای هم مشغول آموزش دادن به نیروهای تازه وارد. خلاصه همه به نوعی مشغول بودند و آنقدر مجذوب دروغ های رجوی شدیم که سر از پا برای رفتن به ایران نمی شناختیم .
شب آخر قبل از رفتن به عملیات همه به آسایشگاه رفتیم تا وسایل شخصی خودمان را آماده کنیم .آن زمان کمدی در راهرو آسایشگاه بود که در آن تیغ ، دفترچه یادداشت، خودکارهای مختلف ، لباس های زیر و برخی از اقلام دیگر مصرفی برای اعضا گذاشته بودند. همه ما آنقدر ساده بودیم که با خودمان می گفتیم حالا که می رویم ایران سوغاتی برای خانواده ببریم، هر کس هر چیز بی ارزشی هم که در کمدها می دید بر می داشت و در ساک شخصی اش می گذاشت. نفراتی هم که از خارج کشور آمده بودند وسایل قیمتی تری با خودشان بعنوان سوغات برای خانواده خود آورده بودند. ساعتی قبل از استراحت دورهم نشسته و مشغول گپ و گفت شدیم مثلا نفرات همدیگر را برای سفر به شهرشان دعوت می کردند، یکی می گفت چقدر خوب است تا چند روز دیگر در کنار خانواده ام هستم ، دیگری می گفت می خواهم برای مدتی بروم تفریح و استراحت، دیگری در جوابش می گفت تو مجاهدی اول باید اوضاع شهرت را سر و سامان بدی ، دیگری می گفت می خواهم برای همیشه از دنیای نظامی گری خداحافظی کنم و برای استراحت به یکی از شهرهای خوش آب و هوای ایران بروم، خلاصه هرکس رویای خودش را برای بعد از رسیدن به ایران می گفت.
صبح روز بعد، قبل از حرکت فرمانده یکان دید هرکس باخودش ساکی برداشته! سئوال کرد اینها چی هستند با خودتان برداشتید ؟ ما به جنگ می رویم و نمی توانید ساک ها را با خودتان بیآورید، گم وگور می شوند بگذارید وقتی رسیدیم تهران چند روز بعد نفراتی به اینجا خواهند آمد و ساک ها را با هواپیما به تهران منتقل می کنند! فقط برای اینکه اداره پست بتواند آنها را به آدرس منزلتان پست کند هرکس آدرس کامل منزلش را روی ساک خودش بنویسد و در گوشه آسایشگاه بگذارید.
بنابراین هرکس با ماژیک روی هردو طرف ساک خودش با خط درشت آدرس منزلش را نوشت ، برخی ها که خط خوانایی نداشتند از نفرات خوش خط می خواستند برایشان روی ساک آدرس بنویسند، روی قسمت زیپ ساک همه چسب نواری ضد آب می زدند تا در بین راه باز نشود، ساک را گوشه آسایشگاه گذاشتیم تا کار آنهایی که می خواهند آنها را به تهران بیآورند راحت باشد. برخی ها غر می زدند ساک من وسایل شکستنی درآن است چرا آن زیر ساک ها گذاشتید. برخی هم که کوله لافاما داشتند بسته بندی محکمی کرده و در پلاستیک بزرگ می گذاشتند که مثلا آب به آن نفوذ نکند! اکثرا از فرمانده خود سئوال می کردند چند روز بعد ساک ها را می آورید تهران؟ خلاصه هرکس نگران این بود که ساک وسایلش کی به تهران می رسد .
اما در نهایت ماجراجویی رجوی موسوم به فروغ جاویدان نتیجه ای جز شکست و کشته شدن انبوهی از نیروهایش نداشت، بنابراین ساک هایی که در آسایشگاه مانده بودند نه تنها به ایران برده نشدند بلکه اکثر صاحبان آنها در جنگ کشته یا مفقود شدند. نفراتی هم که جان سالم بدر برده و به کمپ بازگشتند وقتی به آسایشگاه رسیدند با حسرت و با بی میلی ساک خود را در بین انبوه ساک ها در می آوردند. ساک های بدون صاحب به انبار مقر منتقل شدند.
آری این روایت شاید برای افراد عادی جامعه خنده دار باشد اما یک حقیقت تلخ از مسخ و ساده لوحی اعضای مجاهدین بود که متاسفانه فریب دروغ های رجوی را خورده بودند .
حمید دهدار حسنی