هفتم تیر 83 روزی بود که توانستم از فرقه جهنمی مجاهدین خلق رهایی یابم. تصمیم برای رهایی و فرار از سازمان مجاهدین خلق لحظه ای نبود، بلکه از مدتها قبل این جرقه به ذهنم زده بود که دیگر در مناسبات سازمانی که پایه های آن بر دروغ، ریاکاری و فریب سوار شده ماندن، خیانت به مردم ایران و به خودم است.
سرنگونی صدام و اصرار رجوی برای ماندن در اشرف و فرار مریم رجوی به فرانسه و دستور خودسوزی و هم چنین بمباران قرارگاههای اشرف، توانست ذهنم را به واقعیت های موجود در سازمان و امر مبارزه باز کند . من برای پیوستن و ماندن دلایلی داشتم اما در آن زمان پس از برگشت به اشرف و خلع سلاح دیگر ماندن در عراق هیچ فایده ای نداشت و با خود فکر کردم که باید مبارزه مسلحانه را بوسید و به کناری گذاشت و شیوه مبارزه به صورت سیاسی باید ادامه داشته باشد و عراق دیگر محل مناسبی برای این کار نیست .
متاسفانه رجوی که هیچ وقت حاضر به قبول شکست نبود باز بر خط غلط خود اصرار می کرد و فکر می کرد با ارباب جدید عراق؛ یعنی آمریکا کنار خواهد آمد و برای سرنگونی حکومت ایران نیروهای آمریکایی به سازمان و نیروهایش نیاز دارند .
این تحلیل نادرست و اصرار بر خط شکست خورده باعث شد ذهن خیلی از اعضای سازمان باز شود. از یک طرف فشار اختناق تشکیلاتی بر روی اعضا کم شده بود و دیگر مانند گذشته زندان و شکنجه نبود و باید این بار مسئولین با زبان بازی و حقه بازی افراد را در مناسبات نگه می داشتند و وعده های سر خرمن به آنان می دادند و از طرف دیگر نیروهای سازمان نفراتی نبودند که گوش به حرف مسئولین باشند و تا حدودی متوجه دروغ های رجوی شده بودند .
رجوی و مسئولین سازمان تحت فشار از جانب نیروها بودند! دیگر بندهای انقلاب طلاق مریم و نشست های عملیات جاری و غسل هفتگی هم کار ساز نبود. مسئولین سازمان مدتی نیروها را به حال خود رها کردند تا تنافضات شان را بگویند و کم کم رجوی با دادن پیامهای دروغین و فریبنده مبنی بر اینکه ما شکست نخوردیم و از بین نرفتیم اعضا را به ماندن در تشکیلات تشویق می کرد. البته اگر به حرفها و سخنرانی های رجوی دقت کرده باشیم متوجه می شویم که وی به خوبی می دانست ترک عراق به معنی قبول شکست استراتژی جنگ مسلحانه و ارتش آزادی بخشش خواهد بود اما دیگر زمان بازی با کلمات گذشته بود و بعد از سرنگونی صدام شاهد فرار نیروها بودیم. البته ورود خانواده ها و افشاگری شان مبنی بر اینکه زیر فشار حکومت نیستند و اصلا شاهد شکنجه و زندان نبودند باعث آگاهی خیلی از افراد شد. دروغ های رجوی با آمدن خانواده ها بیشتر بر ملا می شد .
رجوی ها برای اینکه جلوی ریزش نیرو را بگیرند در نشست ها به نفرات جدا شده مارک بریده می زدند و اینکه توان مبارزه نداشتند! تا بدین ترتیب جلوی فرار بیشتر نیروها را بگیرند اما آنان چگونه به نیرویی که در چندین عملیات شرکت کرده و فشارهای زیادی را در امر مبارزه تحمل کرده مارک بریده می زدند؟!
مسئولین ذره ای صداقت نداشتند و جرات بیان این جمله که استراتژی رجوی در عراق شکست خورده و ماندن در عراق هیچ سودی برای سازمان ندارد را نداشتند. چون اگر این شکست را قبول می کردند به قول رجوی باید تا سی خرداد سال 60 عقب نشینی می کردند.
همه این مسائل باعث شد با تعدادی از دوستانم تصمیم بگیریم که عطای مبارزه رجوی را به لقایش بخشیده و به فکر ادامه زندگی خود بدور از تشکیلات جهنمی رجوی باشیم .در نهایت تصمیم گرفتیم از سازمان مجاهدین فرار کنیم. باید به این نکته اشاره کنم که مسئولین برای پیشبرد خط شکست خورده رجوی به حقه هایی دست می زدند مثلا اینکه نیروهای نظامی آمریکا مستقر در اشرف از ما حمایت می کنند. اما کارساز نبود!
همچنین کمپ تیف را به بدترین شکل توصیف می کردند و می گفتند: در کمپ تیف نیروها همدیگر را می کشند و برای تکه ای غذا به همدیگر حمله ور می شوند و یا به پا و دست شان زنجیر زده شده و … انواع دروغ ها را بیان می کردند تا جلوی فرار نیروها را بگیرند. در چنین شرایطی من به همراه سایر دوستانم تصمیم گرفتیم از مناسبات جهنمی رجوی فرار کنیم و در روز هفتم تیر سال 83 به همراه دوستانم فرار کردیم و خودمان را به نیروهای آمریکایی مستقر در اشرف معرفی کردیم و به محل پناهندگان یا همان تیف رفتیم.
با وجود اینکه هیچ وسیله ای نداشتیم و هوای بسیار گرم تابستان عراق، در زیر چادر و بدون کولر اما از اینکه توانستیم بعد از نزدیک به دو دهه از سازمان جان سالم بدر ببریم خوشحال بودیم و تا صبح با بیان خاطرات و مسخره کردن رجوی ها و نشست های عملیات جاری و غسل هفتگی می خندیدم و شاد بودیم. برای اولین بار در زندگی در دورانی که در عراق بودم شاد و خوشحال بودم چون خوشحالی در درون سازمان ممنوع بود .
در مدتی که در تیف بودم امکان برقراری تماس با خانواده ام در داخل کشور برقرار شد و توانستم بعد از نزدیک به دو دهه خبر سلامتی ام را به خانواده بدهم .در چندین تماس تلفنی حس اعتماد در من بیشتر شد و در نهایت تصمیم گرفتم به جای اروپا رفتن و دوری از خانواده به کشورم و محلم برگردم و زندگی جدیدی را در آنجا آغاز کنم. اکنون که کمی به عقب بر می گردم از تصمیمی که گرفتم خیلی خوشحال هستم .
من به محض ورود به کشور ادامه تحصیل داده و مدرک دانشگاهی گرفتم. همچنین ازدواج کردم و صاحب فرزندی شدم که خدا را شکر می کنم توانستم بقیه عمرم معنی زندگی کردن و لذت بردن از آن را حس کنم چیزی که رجوی قصد داشت با تمام توان آن را در افراد از بین ببرد .
وقتی به داخل کشور آمدم یک حسی در من وجود داشت و هرگز خاموش نمی شد، آن حس این بود که اکنون تو به نقطه رهایی از سازمان رسیدی آیا حاضری بقیه دوستانت را در مناسبات جهنمی رجوی رها کنی؟ این فکر بطور دائم در ذهنم بود تا این که در نهایت تصمیم گرفتم مانند رجوی به دنبال منافع خودم نباشم و به خاطر مسئولیتی که نسبت به سایر دوستانم دارم در راهی گام بردارم که آنان هم مانند من مزه زیبای زیستن و زندگی را احساس کنند .
در این مسیر گامهای زیادی در راستای افشای ماهیت رجوی های جنایت کار برداشتم و با خانواده های زیادی برخورد کردم. وقتی پای حرفهایشان می نشستم احساس می کردم که بار مسئولیتم بیشتر می شود و باید تا روزی که تشکیلات رجوی از بین نرفته کار و تلاش کنم. هر چند بار مسئولیت این کار سنگین است ولی باید با تمام توان به پیش رفت .
امیدوارم در این مسیر افراد گرفتار در زندان مجاهدین خلق آزادی خود را پیدا کرده و پایانی بر دردهای خانواده های خود بشوند .
اکنون دقیقا بیست سال از لحظه رهایی من از سازمان مجاهدین گذشته است و از این بابت بسیار خوشحال هستم، هر چند نزدیک به دو دهه عمرم را در راه رجوی پلید از دست دادم ولی اکنون خدا را شکر که بقیه عمرم را با سر بلندی در کنار خانواده ام ادامه می دهم و ایمان دارم روزی سران سازمان مجاهدین به سزای جنایات خود می رسند .
هادی شبانی