بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 57 جوانی پرشور و احساساتی بودم که متاسفانه با توجه به جو سیاسی آن زمان فریب شعر و شعارهای پر جذبه رجوی را خوردم و در همان سال 58 جذب سازمان او شدم. آنقدر تحت تاثیر رجوی قرار گرفته بودم که در سال 66 حاضر شدم نه تنها از تمامی آرزوهایی که برای زندگی داشتم بلکه از جوانی، زندگی، موقعیت تحصیلی، خانواده و بخصوص مادر خود به خیال مبارزه برای تحقق آزادی و خوشبختی مردم ایران برای پیوستن به ارتشی که رجوی در عراق درست کرده بود، بگذرم و حقیقتا مثل دیگر اعضا صادقانه و با پذیرش تمامی مخاطرات در این مسیر قدم برداشتم. غافل ازاینکه نمی دانستیم بجای آوردن آزادی برای مردم ایران قبل از آن روح و جسم خود ما به بند کشیده می شود .
به هرحال گذشت زمان و دیدن واقعیت ها بخصوص شرایط اختناق آور و سرکوبی که رجوی بعد از شکست در حماقت خود موسوم به عملیات فروغ جاویدان بوجود آورد، این موضوع بر ما ثابت شد و متوجه شدیم اصلا ما نه بخاطر مبارزه برای آزادی مردم ایران بلکه برای تحقق رویاهای قدرت طلبانه رجوی زندگی، عمر وهمه چیز خود را بیهوده بخاطر او فدا کردیم که فکر این موضوع بیشتر من و بقیه را در شرایط بد روحی قرار داد. بطوریکه نمی توانستیم تصمیم درستی برای آینده و سرنوشت خود بگیریم. چون راه برون رفتی از جهنمی که رجوی برایمان ساخته بود نمی دیدیم.
رجوی هم روز به روز و بخصوص مدتی بعد با طرح خودساخته اش تحت عنوان انقلاب ایدئولوژیک جو سرکوب و اختناق را برای به بند کشیدن اعضا و جلوگیری از جدایی آنها افزایش داد، خروج از تشکیلاتش و رفتن به دنبال زندگی را مرز سرخ اعلام کرد و با کسانی که درخواست جدایی داشتند بشدت برخورد می کرد. این موضوع باعث شد تا خیلی ها علیرغم میل باطنی در تشکیلات بمانند و منتظر فرجی برای نجات از جهنم رجوی باشند. از طرف دیگر حقیقتا خیلی ها مثل من این سئوال را در مقابل خود می گذاشتیم که آیا می توانیم با جدایی از تشکیلات همه آن چیزی را که بخاطر آمدن به عراق از دست دادیم دوباره بدست آوریم؟ بعد از جدایی چه جوابی به خانواده هایمان در مقابل رنج و سختی هایی که کشیدند بدهیم؟! کلا همه راه ها را به روی خود بسته می دیدیم و به همین خاطرعلیرغم میل باطنی مجبور به تحمل شرایط سخت درون فرقه شدیم .
اما در اواخر سال 79 بقول معروف عدو سبب خیر شد تا من بتوانم همه آن غل و زنجیرهای ذهنی ام را شکسته و ترس از عواقب جدایی از فرقه را در درون خودم کنار بزنم و درخواست جدایی از فرقه کنم . در آن سال تشکیلات بدنبال جذب نیرو از بین خانواده های اعضا بود به همین خاطر در مقر ما تلفن آوردند و قرار شد هرکس به نوبت به خانواده اش البته با هدایت و کنترل مسئولین زنگ بزند و از جوان ترهای خانواده بخواهد تا به عراق بیآیند. بنابراین من اولین بار بعد از گذشت بیش از 14 سال توانستم صدای خانواده ام و بخصوص خواهرم را بشنوم. وقتی گفتند ما تو را دوست داریم و برگرد نزد خانواده چنان توان و انرژی گرفتم که وقتی از اتاق تلفن بیرون آمدم بلافاصله نامه ای به مسئولین مقرمان نوشته و اعلام کردم که دیگر حاضر به ماندن در تشکیلات شما نیستم .
مسئولین ابتدا با من صحبت کردند اما وقتی دیدند من مصمم هستم، مرا به مقر باقرزاده منتقل کرده و در جلسه محاکمه تعیین تکلیفی که مهوش سپهری (نسرین) معاون رجوی تشکیل داده بود بردند و به مدت 9 شبانه روز بدترین فشارهای روحی و روانی، همراه با تهدید بر من وارد کردند تا شاید از درخواست خودم منصرف شوم. اما با توان و قدرتی که از نفس گرم و پر مهر و محبت خانواده ام گرفته بودم با پذیرش تمامی مخاطرات، مصمم بر روی خواسته خودم برای جدایی ایستادم.
فرقه مرا 6 ماه در زندان خود انداخت و وقتی دیدند باز تسلیم نمی شوم درکمال بی شرفی مرا به زندان ابوغریب فرستادند تا شاید بر اثرعدم تحمل شرایط سخت زندان ابوغریب به تشکیلات بازگردم اما من اول به خدا توکل کردم و بعد امیدوار به دعای خیر خانواده ام برای آزادی و بازگشت به وطن شدم. تا اینکه با شدت گرفتن اخبار احتمال درگیری آمریکا و عراق، تعدادی از ما را بعد از 6 ماه با تعدادی از زندانیان عراقی در ایران تبادل کردند و ما به وطن بازگشتیم. اما من علیرغم اینکه از بازگشت به وطن خوشحال بودم و پیش آمدن هرشرایطی از جمله زندان و یا اعدام درایران را پذیرفته بودم، ولی باز دغدغه فکری داشتم که می گفتم حتی اگر زندان و یا اعدام هم نشوم آیا می توانم شرایط زندگی در ایران را تحمل کنم؟ چگونه فرصت هایی که در زندگی از دست دادم را دوباره بدست آورم؟ آیا خانواده ام مرا خواهند بخشید و به من کمک خواهند کرد؟ به لطف خدا خانواده ام برایم سنگ تمام گذاشتند و ابراز محبت و احساس مسئولیت خود را بکار گرفتند تا من بتوانم با فراموش کردن گذشته زندگی جدیدی را برای خودم شروع کنم و این محبت آنها را هیچوقت فراموش نخواهم کرد و باز به لطف خدا مدتی بعد به کمک خانواده تشکیل زندگی دادم و بعد از آن باز به شکرانه لطف خدا صاحب فرزندی شدم که بیشتر به زندگی من گرمی و روشنایی بخشید. گاهی اوقات واقعا در خلوت خود به این فکر می کنم که چرا من بیهوده زندگی خودم را بخاطر رجوی هدر دادم، و چرا بعد از آن خودم را اسیر تفکرات مسخره رجوی کردم و چرا زودتر اراده خودم را برای جدایی از فرقه او بکار نگرفتم .
آری بیان همه خاطرات تلخ دوران حضورمان در فرقه رجوی طبعا در یک صفحه و حتی در یک کتاب نمی گنجد اما امیدوارم در همین حد هم توانسته باشیم نسل جوان جامعه را آگاه و روشن کرده باشیم تا آنها تجربه تلخ ما را تکرار نکنند و هیچگاه فریب گروه ها و دستجاتی همچون فرقه رجوی که هیچ شناختی نسبت به ماهیت آنها ندارند، نخورند. وامیدوارم آنهایی که متاسفانه هنوز دربند اسارت فرقه هستند بتوانند با بکارگیری اراده مصمم هر چه زودتر خود را از دام اسارت بار فرقه رجوی نجات دهند. آمین
حمید دهدار حسنی