محمد رضا مبین
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
دانشگاه فروغ جاویدان!!!
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه وسوم نزدیک یک هفته طول کشید تا توانستم اندکی خاطرات ملاقات با خانواده ام را موقتا در گوشه ذهنم پنهان کنم. اما مگر می شد نزدیک ترین اقوامت را فراموش کنی. از صبح تا شب تنها فکر…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
لحظه خداحافظی ، برادرم برگه ای را پنهانی به من داد
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه و دوم بالاخره لحظه ی موعود رسید و من باید از پدردلبند و مادرعزیز و برادرخوبم خداحافظی می کردم. لحظه ی جدائی چقدر سخت است! بغض بدجوری گلویم را گرفته بود، تمام توانم را جمع کرده و…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
لحظه ی جدائی از خانواده در پادگان اشرف
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه و یکم بعد از ناهار قرارشده بود که خانواده ام اشرف را ترک کنند. پس از اینکه گشتی دراشرف زدیم برای جمع آوری و خوردن ناهار به مقر هتل ایران برگشتیم. همه حواس خانواده ام به من…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
شام خصوصی
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه عصر که تماشای فیلمی که خانوده ام از ایران آورده بودند، به پایان رسید، دو زنی که از قرارگاه آمده بودند رفتند و مینا خیابانی گفت که برای شام یک مراسم خصوصی تدارک دیده اند که باید…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
دیدن فیلم خانوادگی مرا به دنیای عادی برگرداند
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و نهم بعد از صحبت های شبانه با برادرم، به محل استقرار برگشتیم. از اینکه توانسته بودم یک جوری به برادرم توضیح دهم که با میل خودم در اشرف نماندم و نمی توانم الان همه چیز را…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
همان شب به برادرم قول دادم در اولین فرصت فرار کنم
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و هشتم دیگر برای انکار زخم گردنم ، جائی نمانده بود. مادرم همه چیز را دید. شروع کردم قضیه را بآرامی توضیح دادم و اینکه چیز مهمی نبود و یک اتفاق جزئی بود. به مادرم قول دادم…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
ناگهان مادرم جای زخم های گردنم را دید
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و هفتم شب هوشنگ دودکانی و جواد کاشانی رفتند و من با پدر و مادرو برادر عزیزم تنها ماندیم. در واحدی که به ما داده بودند در یک اتاق دیگر نیز خانواده دکتر عباس از اصفهان آمده…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
بارها خبر مرگ من را به پدرو مادرم داده بودند
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و ششم لحظات به سختی می گذشت. بالاخره جواد کاشانی برگشت و گفت ویزای خروج را گرفتم ، برویم. نفس راحتی کشیدم و راه افتادیم. از قرارگاه خارج و به سمت انتهائی ترین قسمت شرق اشرف مسیررا…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
پدر و مادرم در اسارت به دیدارم آمدند
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و پنجم ناامیدی برادر مرگ است و من دیگر امیدی به دیدار مجدد خانواده نداشتم. اما گویا پدر و مادر این دو نعمت بزرگ خدادادی اینطور فکر نمی کردند. در اتاق جمیله (فرمانده قرارگاه )، در حال…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
بالاخره خانواده ام به اشرف رسیدند
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و چهارم سالها اسارت در فرقه رجوی ادامه داشت تا به عنوان اسیر جنگی از طرف نیروهای ائتلاف شناخته شدیم. اسارت در اسارت! انگار سرنوشت ما با اسیری و اسارت رقم خورده بود. اما پس از شروع…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
دیگر هر چه بودم اما”مجاهد خلق” نبودم.
خلع سلاح و امضای قرارداد تسلیم خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و سوم فضای سازمان بعد از امضای قرارداد و خلع سلاح، بسیار عجیب بود. واقعیت این است که شاخ سران سرکوبگر فرقه شکسته شد. در حقیقت دیوار اختناق در سازمان ترک…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
بسیج نیرو برای خرید اموال دزدی
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و دوم در مدت کوتاه فرارصدام تا اشغال عراق به دست آمریکائی ها ، سازمان هر چقدر که در توان داشت، غنائم جمع کرد و حتی از اهالی روستاها، اموال دزدی آنها را به قیمت های بسیار…