محمد رضا مبین
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
تماس تلفنی از تیف با خانواده ها، برقرار شد
خاطرات سیاه، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه و هشتم در جاهائی مثل تیف ، معمولا قومیت ها دورهم جمع شده و از منافع همدیگر دفاع می کنند. بر روابط حاکم تیف در مجاورت اشرف هیچ قانون مدون و خاصی حاکم نبود. دقیقا مثل دوران سربازی…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
راضی بودیم در بدترین شرایط باشیم، اما در در تشکیلات نباشیم
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه و هفتم آسمان پر ستاره ، اولین لحاف من در شب اول آزادی بود. در سازمان آنقدر خفقان و سرکوب بود که سالها فرصت نشده بود که ستاره ها را ، دل سیر نگاه کنم. شب اول…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
آزادی، این گرانبهاترین گوهر دنیا را بدست آوردم
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه و ششممسئولین سازمان که برای نشست آخر، گردهم آمده بودند، با جواب های من دیگر امیدی به ماندن من نداشتند و با درخواست من مبنی برخروج از ارتش ظلم و جور رجوی موافقت کردند.مرا سوار ماشینی کرده…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
با اطمینان تمام پاسخ دادم که می خواهم بروم
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه وپنجم سازمان با تمامی توان خود، سعی داشت به هرقیمت از اشرف و عراق خارج نشود. رجوی ها بهتر از هر کس دیگر می دانستند که تنها در اشرف است که می توانند نیروها را اسیر نگه…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
سالی که مسعود غیب شد، مریم دستگیر شد و…
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه وچهارم مسعود رجوی غیب شد، مریم و صدام حسین دستگیر شدند ، ما هم در اشرف سرکار گذاشته شده بودیم… در قرارگاه همه چیز بهم ریخته بود، تمامی معادلات پیش بینی شده توسط سازمان، معکوس نتیجه می…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
دانشگاه فروغ جاویدان!!!
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه وسوم نزدیک یک هفته طول کشید تا توانستم اندکی خاطرات ملاقات با خانواده ام را موقتا در گوشه ذهنم پنهان کنم. اما مگر می شد نزدیک ترین اقوامت را فراموش کنی. از صبح تا شب تنها فکر…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
لحظه خداحافظی ، برادرم برگه ای را پنهانی به من داد
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه و دوم بالاخره لحظه ی موعود رسید و من باید از پدردلبند و مادرعزیز و برادرخوبم خداحافظی می کردم. لحظه ی جدائی چقدر سخت است! بغض بدجوری گلویم را گرفته بود، تمام توانم را جمع کرده و…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
لحظه ی جدائی از خانواده در پادگان اشرف
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه و یکم بعد از ناهار قرارشده بود که خانواده ام اشرف را ترک کنند. پس از اینکه گشتی دراشرف زدیم برای جمع آوری و خوردن ناهار به مقر هتل ایران برگشتیم. همه حواس خانواده ام به من…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
شام خصوصی
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه عصر که تماشای فیلمی که خانوده ام از ایران آورده بودند، به پایان رسید، دو زنی که از قرارگاه آمده بودند رفتند و مینا خیابانی گفت که برای شام یک مراسم خصوصی تدارک دیده اند که باید…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
دیدن فیلم خانوادگی مرا به دنیای عادی برگرداند
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و نهم بعد از صحبت های شبانه با برادرم، به محل استقرار برگشتیم. از اینکه توانسته بودم یک جوری به برادرم توضیح دهم که با میل خودم در اشرف نماندم و نمی توانم الان همه چیز را…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
همان شب به برادرم قول دادم در اولین فرصت فرار کنم
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و هشتم دیگر برای انکار زخم گردنم ، جائی نمانده بود. مادرم همه چیز را دید. شروع کردم قضیه را بآرامی توضیح دادم و اینکه چیز مهمی نبود و یک اتفاق جزئی بود. به مادرم قول دادم…
- اعضاء جداشده از فرقه رجوی
ناگهان مادرم جای زخم های گردنم را دید
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و هفتم شب هوشنگ دودکانی و جواد کاشانی رفتند و من با پدر و مادرو برادر عزیزم تنها ماندیم. در واحدی که به ما داده بودند در یک اتاق دیگر نیز خانواده دکتر عباس از اصفهان آمده…