بیست و سه سال پیش در چنین روزهایی سازمان فرقه ای مجاهدین به پشتیبانی دیکتاتور سابق عراق صدام در حال آماده سازی عملیات فروغ جاویدان بودند.عملیاتی که هیچ ارتباطی با نامش نداشت و حقیقتا یکی از دیگر سیاهترین برگهای کارنامه مسعود رجوی بود.عملیاتی که زایده توهمات و تفکرات سراسر باطل و خود خواهانه رجوی بود که منجر به کشته و مجروح شدن هزاران نفر از جوانان ایران زمین شد. عملیاتی که رجوی به خیال باطل خود قصد داشت ظرف مدت 72 ساعت به دروازه های تهران برسد و جشن پیروزی را به خیال خود در میدان آزادی برپا کند! توهمی که هرگز به واقعیت نیانجامید!
در آنزمان من حدودآ 16 سال بیشتر سن نداشتم. برای دیدن چند تن از اعضاء خانواده ام به توصیه یکی از مسئولین سازمان به عراق رفتم و قرار بود که هرگاه که خواستم مرا مجددا به کشوری که از آنجا اعزام شده بودم بازگردانند.چون اساسا برای ماندن نرفته بودم.مسائل مختلفی از جمله دیدن خانواده یا حتی حس ماجراجویی و تبلیغات بی امان مجاهدین باعث شد که این تصمیم را بگیرم. پیش خودم گفتم هم فال و هم تماشا! مدتی می مانیم و برمیگردیم دوباره دنبال درس و مشقمان! غافل از اینکه این رفتن همانا و بازگشتن به 16 – 17 سال بعد موکول خواهد شد!
وقتی وارد قرارگاه اشرف شدم فضای عجیبی بود! اکثرا مشغول تنظیف سلاح یا بازدید جنگ افزارهای خود بودند. یکی دو روزی نگذشته بود که یک روزعصر خبر آمد که بایستی برای نشست (برادر مسعود) آماده شویم.همه خوشحالی میکردند که میخواهند برای دیدن مسعود بروند.من هم به تبعیت از بقیه خوشحال بودم. وقتی برای نشست رفتیم و موضوع عملیات و فتح تهران مطرح شد همه بچه ها بطرز عجیبی خوشحالی میکردند. برای کسی مثل من که فقط دو یا سه روزی وارد چنین مناسباتی شده بودم سوالات بسیاری مطرح بود که نه فرصت طرحش بود و نه کسی که پاسخ دهد. پیش خودم تصور میکردم من که نه آموزشی دیدم و نه حتی سنم برای جنگ کافیست حتما مرا با خود به عملیات نخواهند برد. ولی برخلاف تصورم بلافاصله بعد از بازگشت از نشست به دلیل جوانی واینکه قوای جسمی مناسبی بخاطر ورزشی که میکردم داشتم دریکی از یگانهای عملیاتی سازماندهی شدم. روز حمله فرا رسید. هرکس یک چیزی میگفت. یکی میگفت: تهران میبینمت.آن یکی میگفت: اگه تو زودتر رسیدی به بچه محلها سلام برسان و… من هم پیوسته باین فکر میکردم که آیا واقعا مرا هم بهمراه خواهند برد یا نه؟ خلاصه روز حرکت و لحظه سوارشدن فرا رسید. من کما کان انتظار داشتم یکی از مسئولین مرا صدا بزند و بگوید تو بهتر است که بمانی و با جمله ای اینچنینی مرا از رفتن معاف کنند. که هرگز چنین جمله ای نشنیدم و من هم با دیگر بچه های یگانمان براه افتادم. روز دوم یا سوم بود که به تنگه چارزبر رسیدم. درگیری به اوج خود رسیده بود. طبق طراحی که شده بود لشکر ما قرار بود تا تهران وارد هیچ درگیری نشود و وقتی به تهران رسیدم برای تسخیر صدا و سیما اقدام کنیم. ولی مثل همیشه پیش بینی های رجوی اشتباه از آب در آمد و ما وارد درگیری سختی شدیم. چراکه تقریبا تمام یگانهای جلوتر از ما بدلیل درگیریهای شدید توان رزمی خود را از دست داده بودند و لاجرم بایستی یگانهای پشت سر وارد میشدند!
من که نه آموزشی دیده بودم و نه حتی توجیه شده بودم فقط بدنبال بقیه می دویدم. به معنی واقعی کلمه هر کی به هر کی شده بود.دیگر نه سازماندهی داشتیم و نه سلسله مراتبی! هر کس برای خودش کاری میکرد.هر کس خیلی دلش برای جنگ و کشته شدن تنگ شده بود خودسر بسمت تنگه که مرکز درگیری بود میرفت و هرکس هم ادامه جنگ را بی فایده میدانست خودش را به هر کلکی از مهلکه خارج میکرد.تعداد کشته و مجروحین خیلی زیاد بود. الان که آن لحظات را در ذهنم مرور میکنم بخوبی بیاد میآورم با اینکه سن کمی داشتم و هیچ آموزش یا تجربه کار نظامی نداشتم ولی بارها این به ذهنم زده بود که ما با این تعداد کم و با این جنگ افزارهای نصفه نیمه چطور میخواهیم سرنگون کنیم؟! عراق که یک ارتش کامل بود با آنهمه پشتیبانی که از سوی بسیاری از کشورها به آن میشد نتوانست کاری کند چه رسد به ارتش مجاهدین! بقول ضرب المثل قدیمی طرف را در شهر راه نمیدهند دنبال خانه کدخدا میگردد! ارتش مجاهدین که تمام گردانها و لشکرهایش بصورت سمبلیک بنا شده بود چطور قادر به رویارویی با یک ارتش کلاسیک که 8 سال تجربه جنگ دارد خواهد بود؟آنان اگر پشتیبانی هوایی ارتش عراق را نداشتند حتی همین دوشهرمرزی را هم نمیتوانستند تصرف کنند کما اینکه تا گردنه پاتاق اساسا مقاومت جدی نداشتیم و اصل درگیری از تنگه چارزبر شروع شد که دیگرهمان جا هم متوقف شدند.خلاصه در یک کلام بهتر بود اسم این عملیات را بجای فروغ جاویدان، "توهم مرگبار" مینامیدند. چراکه رجوی حاضر شد بخاطر رسیدن به آرزوهای خود بقول خودش یک نسل را به کشتن بدهد. حتی بخاطر دارم در نشستی خود رجوی میگفت: وقتی برای کسب اجازه برای انجام این عملیات نزد صدام رفته بود، حتی صدام هم به او گفته بود مگر قصد خود کشی دارید که تصمیم به انجام چنین عملیاتی گرفته اید؟
رجوی خود میدانست با قبول آتش بس از طرف ایران، دیگر توجیه بودن مجاهدین در عراق به بن بست میخورد.چون عراقی که از آنجا امکان عملیات نظامی وجود نداشته باشد دلیلی برای ماندن ندارد! عراق هم کشوری نیست که بشود در آن کار سیاسی کرد.پس لاجرم بایستی منطقا بصورت تدریجی آنجا را ترک کرد. اما رجوی که هیچ جای دنیا را امن تر از عراق برای خود نمیدید، تحت هیچ شرایطی حاضر به ترک عراق نشد و لاجرم سرنوشت خود و تمام نیروها را به سرنوشت صدام گره زد! و تمام ساختار تشکیلاتی خود را هم از بعد از آن بر پایه همین بنا نمود. اشرف را بعنوان پایتخت مجاهدین معرفی کرد که بایستی در هر شرایطی حفظ شود و خود هم به یک مزدور تمام و کمال برای صدام تبدیل شد!
اکنون با شناختی که امروز از این سازمان پیدا کردم وقتی به دلیل این عملیات فکر میکنم باین نتیجه میرسم که رجوی فی الواقع دستگاه خودپرستی و ایدئولوژی فرقه ایش بی شکاف و کاملا منسجم بوده است! یعنی یکبار دیگر نشان داد که این توان را دارد که تمام نیروهایش را فدای توهمات خود کند! درست بمانند رهبران فرقه ای که همه چیز و همه کس را فدایی خود میدانند. تصمیمی بچه گانه، عملیاتی بدون طراحی و حساب و کتاب، بدون هیچ توجیه نظامی، بدون شناسایی و مانوری انجام شد و هزاران تن از فرزندان این مردم بخاک و خون کشیده شدند.
باقری