بنی آدم اعضای یکدیگرند………..که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار ………..نماند دگر عضوها را قرار
آقای محمد حسن بهشتی این نامه را خطاب به تو نوشتم به این امید که شاید آن را بخوانی بهرحال راه ارتباط با شماها یعنی کسانی که در تشکیلات رجوی هستند وجود ندارد و ما مجبور هستیم که در فضای رسانه ای حرفهایمان را منتشر کنیم.
آیا فکرش را می کردی آن روزها که آن ناجوانمردیها را به دستور تشکیلاتت کردی روزی به اینجا برسیم
می خواهم حرفهای سالیانم را اگر راهی باشد به تو برسانم که شاید به دستت برسد و یا هر چند به کمترین احتمال از محتوای آن مطلع شوی و اگر ذره ای وجدان در وجودت مانده باشد به خود آیی و تأثیر بپذیری و یا لااقل در صفحات تاریخ میهنم و مردمم برای نسلهای حاضر و آینده بماند. آقای بهشتی من همواره گفته ام: می بخشمت ولی رفتارهایت را فراموش نخواهم کرد. آیا هیچ میدانی چرا میخواهم ببخشمت؟ برای اینکه تو هم یک قربانی هستی مثل من. چرا فراموشت نخواهم کرد باید کمی به عقب برگردم.
خرداد ۱۳۶۵ زمانی که تو اراده کافی برای زندگی نداشتی و به دستور تشکیلات هر روز طوری عمل می کردی یکبار خانواده ات را به خواستگاری می فرستادی و بعد منتفی کرده و می گفتی که می خواهی به خارج از ایران بروی و من و خانواده ام تعیین تکلیف نبودیم تا اینکه دوست نزدیک تو یعنی ایرج دلزنده که سال ۶۷ اعدم شد او تصمیم به ازدواج با من داشت و تو به او گفته بودی که کنار بکشد و بعد که او کنار کشید طبق خواست سازمان مرا وسیله و بازیچه قرار دادی که بتوانی با استفاده از من از ایران خارج شوی. تو ایرج را مجبور کردی که کنار بکشد و بعد خودت نیت ناپاکت را به اجرا درآوردی …
در نامه ای که از ایرج به جای مانده دقیقا برای خواهرش نوشته است: “تو از او خواسته ای کنار بکشد، رسم جوانمردی نبوده ونیست که من راز دل خودم رابه او گفته بودم ولی اون با دل من اینکاررا کرد وازمن خواست که پا جلو نگذارم ” تو و سازمانت برای من و سوء استفاده از من برای عادیسازی نیاز داشتید به سپاه وانمودکنید که به زندگی عادی برگشتی برای اینکه تومیبایست هرهفته میرفتی وامضا میدادی. برای اینکه توی نامرد ممنوع الخروج بودی و صد لعنت برتو.. هیچ میدانی با من و آمال وآرزوهای من چه کردی، من با تو صادق بودم ولی تو جواب آنهمه خوبیهای مرا با دروغگو جلوه دادن من به خانواده ام دادی؟ یادت می آید که گفته بودی قصد خارج شدن از ایران را نداری ولی به دروغ وانمود کردی که این حرف من است؟.
باز خوب است یادآوریت بکنم که چطور سر خانوادۀ من و خودت را شیره مالیدی و دروغ گفتی تو به خانوادۀ من گفتی که ما به اصفهان بر می گردیم، ولی برای ماه عسل می رویم جنوب و بعد سر از ایرانشهر درآوردیم… وبا این ترفند تو، خانوادۀ من رفتند اصفهان ومنتظربودند که ما به آنها بپیوندیم. یک روز از رفتن خانوادۀ من گذشته بود که توبه من گفتی ما داریم میریم وپول طلا وهرچه داری با خودت بیار میرویم به سمت جنوب و لباس با خودت کم بیار اونجا برات میخرم. یادت می آید که دربرابرسؤال خواهرت که پرسید: کجا می روید؟ چطوری سؤالش را بی پاسخ گذاشتی ووقتی من ازت سؤال کردم به دروغ گفتی از جنوب میرویم مشهد زیارت آقا امام رضا!!.
آقای بهشتی خوب یادت می آید آن روز را که مادرت از نانوائی آمد و می خواستیم صبحانه بخوریم و بعد که حرفهای جور واجور تو را شنید و فهیمد که می خواهی بروی از ایران بیرون و تف انداخت به صورتت و بهت گفت میگذاشتی عذاب تورا من تنها می کشیدم چرا با این بیچاره ازدواج کردی حالا می گذاری دو تا خانواده عزادار بشوند وحتی به من اجازۀ تماس با خانواده ام راندادی وپرسش مادرت که من جواب خانوادۀ عروسم را چی بدهم بی پاسخ گذاشتی ومن چقدر ساده بودم که پی به نیت پست وناجوانمردی تونبردم که شک ندارم رسم ناجوانمردی را ازمسعود رهبر خودت خوب آموختی.
حتی اگر وجدانت بیدار باشد باید یادت بیاید که مادرت روبه من کرد وگفت با این نرو….. ولی من چقدر به تو باور و اعتماد داشتم که فکر می کردم داریم برای ماه عسل می رویم. حتی یادت می آید در یزد چه بازی کثیفی با احساس من کردی و از هر چیزی که می دیدیم می گفتی دو تا بخریم یکی برای خانوادۀ خودت و یکی برای خانوادۀ من و باز من چقدر ساده بودم واز نیت توی به اصطلاح مرد خبر نداشتم که در بازار یزد باقلوا و… را برای چه کسی می خریدی؟
خوب یادت می آید اولین شوک را کی به من وارد کردی؟ آنجا که با حرفهای مثل همیشه دو پهلویت به من گفتی شاید سر از پاکستان دربیاوریم ومن زدم زیر گریه که باز به من اجازۀ خداحافظی با خانواده ام را ندادی ومرا تهدید کردی و گفتی که باید سکوت کنم وگرنه هرچی دیدم ازچشم خودم دیدم؟ و باز خوب یادت بیاورم آقای با غیرت که تو دم ازسازمانی میزدی که قاچاقچیان آن سازمان ما را دو هفته دریک اتاق زندانی کردند که حتی حق هواخوری نداشتیم وشبانه روز یک وعده غذای ناچیز به ما میدادند.
وباز خوب است آقای با غیرت یادآوری کنم یادت می آید که همین دوستان تو می خواستند سر ما را در آن بیابان ببرند و توهیچ واکنشی نشان ندادی؟ یادت می آید مرا که همسر تو بودم چطور به حال خودم رها کردی وحتی کوچکترین صحبتی با من نمی کردی؟
الآن می فهمم که تمامی آنها آموخته از رهبرت بود. خوب است، باز یادت بیاورم شبی که من افتادم توی دره دیگران آمدند کمک من اما تو هیچ اقدامی نکردی. یادت میاد که به طور معجزه آسا من زنده ماندم ولباسم به یک تخته سنگ گیرکرده بود واین از معجزه خدا بود که تو وسازمانت که همان رهبرپستت میباشد را خوب بشناسم.
آیا یادت می آید آقای محمد؟ وخوب است یادآوری کنم که در طی مسیر من هنوز گیج بودم وناباور وبرایم هضم این داستان بسیار سخت بود. بارها خواب پدر و مادر و خانوادۀ خودم را می دیدم وبارها گریه میکردم ومی گفتم برای آنها اتفاقی نیفتد؟ و تو که مثلا شوهر و همسر من بودی یکبار به خودت اجازه ندادی که درغمی که تو مقصر و مسبب آن بودی خود را شریک کنی و در آن شرایط مرهمی بر زخمهای من باشی بلکه مرا به حال خودم رها کردی که این هم از آموخته هایت از آن رهبرت می باشد و بس.
خوب است باز هم یادآوریت کنم: داریوش نفری که با ما همراه بود بارها به تومی گفت که این همسرت دارد از سرما می لرزد زنت است باید یک کاری برایش بکنی، ولی افسوس که تو هیچ احساسی نداشتی و از یک ذره هم انسانیت تهی بودی و کاری نکردی تا اینکه داریوش کاپشن خودش را درآورد به من داد و بارها در مسیر هوای مرا داشت ولی دریغ و افسوس ازیک ذره احساس غیرت وانسانیت در تو!.. آیا یادت می آید که من در چه وضعیت جسمی قرارگرفته بودم؟ لثه هایم ورم کرده بود وتوان غذاخوردن نداشتم ولی باز توی به اصطلاح مرد و شوهر آنموقع من یکبار نیامدی حال مرا بپرسی و تسکینم دهی یا کمکی به من بکنی.
باز خوب است یاد آوریت کنم آقای با غیرت که وقتی به سرپل سازمان درکراچی رسیدیم قاچاقچی ها پولها و طلا ها یمان را به نفرات سازمان دادند و بعد تو به اتاق سازمان رفتی و از اتاق مسئول سازمان که آمدی بیرون چشم درچشم من انداختی وبا وقاحت تمام به من گفتی: خر من ازپل گذشت حالا میتوانی برگردی ایران!
هنوز آن نگاه وحرفت یادم نرفته که با آن آب پاکی را روی دست من ریختی ونهایت رسم ناجوانمردی را خوب به جای آوردی، که می سپارمت به همان خدایی که ادعای دروغین اعتقاد به آن را داری. باز یاد آوریت می کنم که آنجا من اشکهایم سرازیر شد و به تو گفتم: تا هر کجا بخواهی بروی من با تو می آیم، من به ایران برنمی گردم.
آنچــــــــــــــــــه در سازمان بر من گذشت برایم تازگی داشت و بدینگونه من شناخت اولیه ازسازمان تو پیدا کرده بودم. وقتی مسئول سرپل آنجا به من گفت: همسرت با طرح وبرنامه ما بوده که با شما ازدواج کرده بود وخبری از عشق وانسانیت نبود وبه من گفت: با اینکه تو یک زن جوان هستی می توانی با این قاچاقچیان تنهایی به ایران برگردی! درصورتی که تازه خبر دستگیری چند خانواده رسیده بود. من درچه جهنمی قرار گرفته بودم؟
تازه آنجا وقتی آن مسئول سر پل این حرف را زد به خودم آمدم که پس صحبت از یک زندگی نبوده ونیست وازدواج ما یک ازدواج سازمانی و مصلحتی و با یک طرح بسیار کثیف و ناجوانمردانه یعنی برای برآوردن اهداف خودشان از جمله استفاده از من به عنوان محمل بوده واین وسط من وامثال من قربانی نیت ناپاک سازمان یا بهتر بگویم همان مسعود رجوی شده بودم و وقتی از من جواب خواستید من حرف پدر بزرگوارم را تکرار کردم که: دخترم، تو بالباس سفید خانۀ بخت رفتی باید با لباس سفید یعنی کفن هم از آن بیرون بیاید یعنی تا آخر عمربا تو می مانم و بعد که وابستگی مرا مسئولین تو دیدند من را به پایگاه منتقل کردند تا ببینند با من چه باید بکنند.
بله، آنها مقاومت مرا دیدند وشاهد بودند که من چه حالی داشتم؟… یادت می آید آقای به اصطلاح مرد باغیرت که من ازلحاظ روحی چه وضعی داشتم؟ چرا که به ناگهان احساس کردم هیچ یاور و پشتیبانی جز خدا ندارم و با اینکه وضع لثه های من خراب بود وهفته ها غذا نخوردم سازمان تو و مسولین تحت امرمسعود رهبر تو هیج اقدامی نکردند تا اینکه دیدند وضع جسمیم خراب وخرابتر میشود مرابه درمانگاه بردند.
یادت می آید آقای باغیرت که تنها دلخوشی من تو اون پایگاه دختر شش ماهه ای کاوه واشرف بنام ستاره بود؟ وخبری ازتو نشد وحتی یکبار نیامدی حالی ازمن بپرسی و من نیز توقعی نداشتم وتازه با ماهیت تو وسازمانت آشنا شدم؟. سازمانت که هدیه های عروسی مرا که شامل طلا وپول بود بدون اینکه ازمن اجازه بگیرند برداشته و بردند برای سازمانت و مشخصا برای تأمین هزینه های خارج رفتن خانم رجوی، و خوب است یادآوری کنم که حتی پولی را که سازمان ملل به ما داد آنها با وقاحت تمام ازمن گرفته و در جیب و صندوق رهبرت گذاشتند.
آری، من در چه جهنمی بودم. سازمانی که مثلا راه ورسم انسانیت وجوانمردی پیشه کرده بود دیدم که امثال تورا پرورش داده بود و دیدم سازمان با چه طرح ونقشه ای وبا بازی کردن با احساسات وعواطف پاک انسانی به بهانۀ اینکه پیک می خواهد برود و خبر سلامتی شما را بدهد و خوب است که گوشواره هایت را بدهی که نشانه باشه از طرف تو حتی از گوشوارۀ من هم نگذشتند وآن تنها هدیۀ باقی ماندۀ مرا هم از من گرفتند. و بعد ها متوجه شدم که نه تنها گوشواره را نبرده بودند بلکه دنبال اخاذی های کلان از خانواده ام هم رفته بودند.
خوب است باز یادآوری کنم که من می بخشمت اقای «با مرام و جوانمرد»!. هرچه به اطراف خودم نگاه میکردم تا یک شناختی ازاین محیط بدست بیاورم جزترس واندوه چیزی نبود. افرادی را می دیدم که مثل من گول سازمان راخورده بودند وبا عواطف آنها هم بازی شده بود و در دام این سازمان افتاده بودند. حتی وقتی ولخرجیهای بی رویه را درپایگاه می دیدم و سؤال می کردم می گفتند تو کاری با این چیزها نداشته باش! عجب سازمان پاسخگویی و عجب آلترناتیو دموکراتیکی!!.
لازم می دانم که به خواننده عزیز این را هم بگویم که ما دراین مدت زمانی که توی پایگاه در پاکستان بودیم هرروزنشستهای مغزشویی داشتیم وخبری از دیدار نبود واین همسر سابق من به خودش حتی اجازۀ سلام نمی داد ومن دقیقا به حال خودم رها شده بودم وبا خودم و در تنهایی ام بیشتر به هدف از این ازدواج پی می بردم و می فهمیدم که هدف سازمان دربدری من و خانواده ام بود. اما در مورد آنچــــــــــــــه درعراق برمن گذشت باید بگویم ما بعد از سه هفته روانۀ عراق شدیم آنهم بایک اکیپ ۳۰ الی ۳۵نفره که بیشترانها مثل من در حالت شوک بودند زیرا خیانتی ازطرف سازمان به خودشان دیده بودند.
برایم همیشه این ابهام بود که من درکجا هستم وکجا داریم می رویم؟. بعد از اینکه وارد قرارگاه سردار از قرارگاههای سازمان در عراق شدیم دیدار من وتو هر بار دیر ودیرتر صورت می گرفت وبازمن تحمل می کردم، زیرا من پایبند عشق وانسانیت بودم ولی توعاری از این ارزشها بودی. من ارزشهای انسانی برایم مهم بود ولی افسوس ودریغ که در تو اثری از این ارزشها نبود.
برایم خیلی درد آور بود که در هر دیداری که داشتیم توفرسنگها از من فاصله داشتی واحساس می کردم از من دورتر می شوی و برای من یک ابهام هستی و احساس می کردم ازانسانیت نداشتۀ تو هر بار کم و کمترمیشود. خوب است باز یادت بیاورم که یکبار باهم داشتیم عصرانه می خوردیم نگاه به چشمهای من کردی وباز با وقاحت به من گفتی اگر در ایران بودیم من تورا طلاق می دادم که من باز گریستم و باز برای من در ابهام بودی منی که بخاطر تو ترک خانواده کردم ومنی که به خاطر تو از تمام آرزوها و زندگی ام گذشتم و دریغ و افسوس که تو یک انسان نبودی ویک ناجوانمرد هستی ولی باز می گویم که تورا خواهم بخشید و تنها از تو می خواهم که این رفتارهایت با من را فراموش نکنی و از این رو می باشد که من اینجا فقط آنها را به یادت می اندازم.
راستی یادت می آید که من درعملیات فروغ جاویدان زخمی شدم و در حالیکه در شوک بودم باز شوک به من وارد کردی چرا که مدت یک ماه از من خبری نگرفتی وسراغ من نیامدی؟ یادت می آید که مرا باز به حال خودم رها کردی؟ ولی من شک ندارم که تو دست آموختۀ آن رهبرت مسعود هستی چون او هم بویی از انسانیت مثل تو نبرده است ولی باز تو را خواهم بخشید.
وقتی دیدمت سؤال کردم چرا سراغ من نیامدی؟ باز با وقاحت گفتی ترس ازکشته شدن من را داشتی واینکه چطور جواب خانواده مرا بدهی؟! آیا این بود معنی پیوند انسانی وعهدی که باهم بسته بودیم که ترس و نگرانیت از کشته شدن من فقط به خاطر خودت و بی جوابیت در برابر خانواده ام بود؟!! وباز من در شناخت تو درابهام قرار گرفتم که تو چه شده ای؟ و که هستی؟ وچرا درتو اثری ازانسانیت نیست؟
حتی اگر ترس از خانوادۀ من داشتی پس چرا دختر آنها را از آنها گرفتی؟ اگر تو امانت دار و با وفا بودی چرا مرا به حال خودم رها کردی؟ آیا به یاد می آوری که درطول جراحت و بستری بودنم یک بار بیشتر توی به اصطلاح مرد «جوانمرد» رجوی مسلک را بر بالینم ندیدم… دریغ ازیک محبت ودریغ ازانسانیت!.. وباز خوب است یادت بیاورم آقای «باغیرت»! که وقتی به تو گفتم آیا با من برای عمل جراحیم به خارج می آیی که کنارمن باشی واحساس ارامش کنم؟ که باز با وقاحت همیشگیت گفتی نه من با تو جایی نمی آیم که با آن حال نزارم روی تخت بیمارستان گریستم.
منی که با تو تا اینجا و تا عملیات رزمی آمده بودم، منی که به خاطر تو همه چیزم را داده بودم، ولی تو حتی حاضر نبودی که یک قدم برای من برداری، لذا اکنون شک ندارم که تودست آموختۀ همان رهبری بودی و هستی که باخون دیگران بازی کرد وخبری ازانسانیت درش نیست. من یک زن تک وتنها دریک سازمان عاری ازانسانیت مانده بودم وخیلی درد آور بود وقتی در آن وضعیت روحی وجراحت قرار داشتم و نیازبه همسرم داشتم افسوس که خبری از او نبود وروزانه چشم انتظار در اتاقم بودم که شاید این ناجوانمرد راببینم. وقتی به پشت سرم نگاه میکردم و رفتارهایی را که بامن کرده بود را به یادم می آوردم ناامید می شدم ولی باز ته قلبم می گفتم این حتما الآن می آید. چقدربرای من در آن حال سخت بود که نه مادری نه پدری بالای سرم بود فقط یک همسر داشتم که او هم آه و افسوس و دریغ ازیک ذره انسانیت!..
وباز خوبه یادآوریت کنم که درجراحت دومی که برداشتم وگلوله به زانوی پای راستم خورد درعملیات مروارید (یاهمان کردکشی رهبرت) باز ازتوی بامعرفت خبری نشد وبه دیدن من نیامدی که این رسم مردانگیت برای من چیز عادی بود ولی بازمن زنت بودم ونیاز به همدردی توداشتم وجالب اینجاست خوبه بازیاداوریت کنم که شک دارم ازان باخبرباشی ووجدانی داشته باشی که وقتی بعد ازدوماه اونم به اصرار مسولت امدی برای اتمام حجت بامن…. منی که درغم واندوه خود بودم منی که با درد و تنهایی خودم میگریستم.
هر چه بیشتر در باتلاق به اصطلاح «انقلاب مریم» می رفتیم ازهم بیگانه ترمی شدیم ومن تنها و تنهاتر می شدم تا اینکه آخرین ضربۀ روحی و کاری را با خنجر به اصطلاح «طلاق الی الابد» برقلب پریشان و پرپر من زدی آن هم زمانی که من دوباره زخمی و بستری شده بودم که باز از تو خبری نشد که نشد تا اینکه یک روز آمدی نه احوالی ازمن پرسیدی و نه توجهی به زخمی شدنم کردی بلکه با کمال وقاحت رجوی گونۀ همیشگی ات که از رهبرت خوب فراگرفتی به من گفتی من تورا طلاق دادم وبه من گفتی من درقبال توهیچ مسئولیتی ندارم میتوانی این وضع را تحمل کنی ویا میتوانی بروی!…هیچ امیدی نداشتم ودرسازمان وباتو بیگانه شده بودم درآن وضعیت روحی به جای احوال پرسی که مینیمم یک رابطه میباشد ومرحمی برزخمهایم باشی مرا همچنان شکنجه روحی می دادی.
آیا این بود آن عهدی که با من بستی؟ واین بود عشقی که دم از آن میزدی؟ وآیا این بود معنی آن «اصل جوانمردی» که خوب ادعایش را می کردی که تو بلدی و رسم ان را به جای می آوری؟ وباز من گریان وباز تنهای تنها ماندم و ماندم. آقای «با غیرت» تویی که دم ازراه امام حسین می زدی ومی گفتی پرچمدارما آقا عباس می باشد چطور به خودت اجازه دادی آن رهبر فرصت طلبت مرا به اصطلاح «ناموس» و «حرم و حریم» خودش تلقی کند و من و امثال مرا را به رقص رهایی وامی دارد؟ مگر توی به اصطلاح «باغیرت» با من عهد زندگی نبسته بودی؟ مگرمن ناموس تو نبودم؟ البته من شکی ندارم که تو خوب اینها را می دانستی.
آیا تو خبر از کارهای رهبر سازمانت داری که چه ارزشهایی را پایمال کرد وچه حرمتهایی را درید؟ و آیا می دانی که سازمانت که شک دارم به تو گفته باشد چه بلایی سر کودکان آورد؟ آیا میدانی توسط برخی هواداران سازمان در خارجه به این طفلان معصوم تجاوزشد؟! و… اینها رانوشتم نه برای اینکه بخواهم سرزنشت کنم ونه برای اینکه بگویم دوباره بامن زندگی کنی بلکه بعنوان یک دوست وبعنوان یک فعال حقوق بشر اینها را برایت نوشتم تا به یادت بیاورم و به تو بگویم که میتوانی از این راه برگردی و زندگی انسانی را از نو شروع کنی. خوب است بدانی آن قبری که بالایش ایستاده ای و گریه می کنی مرده ای در آن نیست.
توتا این بخش عمرت را باختی وخود را وانسانیت خود را به هیچ و پوچ فروختی. اینها را برایت نوشتم زیرا می دانم در حال حاضر تو در آلبانی هستی ومی دانم آنجا امکان دسترسی توبه اینترنت وتلفن بیشتر است تا اگر ذره ای وجدان در وجودت باقی مانده باشد یک نگاه به پشت سرخودت بکنی تا ببینی چه کاشتی وچی برداشت کردی؟ و ببینی سازمان به کجا رسیده؟ وازخواب غفلتت بیرون بیایی.
راستی چه شد آن شعارهای رهبرت که سرنگونی تا شش ماه!! و… الآن از آن شش ماه بیست وهفت سال گذشته ولی آن شش ماه هنوز نیامده است!! ورسوایی وتباهی نصیب سازمانت شد. اینها را نوشتم که شاید به دستت برسد وبخوانی تا در عمر باقی مانده بتوانی تصمیم درستی بگیری و لااقل رجوی دیگر از جسدت مثل مسعود دلیلی سوء استفاده نکند، خوب است بدانی که من درست است خرد شدم ودرست است با تو معنای زندگی کردن را نفهمیدم ولی خوب است بدانی که الآن درسلامت کامل روحی وجسمی به کوری چشم رهبرت هستم ودارای خانواده هم می باشم.
زهرا معینی – فرانکفورت – آلمان