سارا یکی از کودکانی است که اگرچه هیچ گاه زندگی در کمپ اشرف را تجربه نکرد، اما به واسطه عضویت پدر و مادرش در تشکیلات مجاهدین خلق، از قربانیان ایدئولوژی فرقه مسعود رجوی محسوب میشود.
سارا که نام خانوادگی دلبان را برای حساب کاربری خود در شبکه اجتماعی ایکس برگزیده است، از منتقدین حکومت ایران و فرقه رجوی است، ایدئولوژی این فرقه را موجب سرسپردگی مادرش به تشکیلات رجوی و فروپاشی خانوادهاش میداند:
من تا به حال یک روز هم توی مجاهدین نبودم. بین کودکان اشرف هم نبودم. من مادرم قبل شورش 57 عضو مجاهدین خلق بوده. یکی از همون نخبههای علمی دانشگاه تهران که سر از این گروهک در آورد و پدرم رو هم به این چاه کشاند. در سال 61 به همراه پدرم دستگیر شدن و پدرم 1 سال بعد و مادرم 2 سال بعد آزاد شدند ولی به فعالیت ادامه دادند. خانواده مادر من عموما هر کدام یه جوری بخشی از شورش 57 بودند. یا تودهای بودند، یا چریک فدایی یا مجاهد. اما پدرم از یک خانواده سنتی-مذهبی و تقریبا غیرسیاسی بود که عموما طرفدار خمینی بودند و به خاطر عشق مادرم وارد تشکیلات مجاهدین شد.
او مادری دارد که سارای سه ساله را رها کرد و به ارتش مجاهدین خلق در عراق پیوست و پدری داشت که یک سال بعد به عشق همسر به عراق رفت و سرنوشت شوم او کشته شدن در عملیات فروغ جاویدان بود.
این قصه البته قرینه های مشابه زیادی دارد. بسیاری از اعضای مجاهدین خلق در آن سالها، تحت تاثیر آموزههای تشکیلاتی چنین کاری را با فرزندان خود کردند. برای نمونه قربانعلی حسین نژاد، از اعضای پیشین مجاهدین خلق و همسرش دو فرزند دختر داشتند. آنها زینب دختر بزرگتر را با خود به عراق بردند و مونا که نوزاد بود را در ایران نزد مادر بزرگ گذاشتند. مادر خانواده در عملیات فروغ جاویدان کشته شد، زینب در جریان انتقال کودکان به اروپا قاچاق شد و بعدتر به عنوان کودک سرباز به عراق بازگردانده شد. زینب که اکنون نام ژینا را برای خود برگزیده است، در آلبانی از تشکیلات جدا شد و پس از سالهای طولانی، برای اولین بار با خواهر کوچکتر خود مونا در یونان ملاقات کرد.
سارا و مونا نسبت به بسیاری از کودکان مجاهدین خلق خوش اقبالتر بودند، اگرچه آنها بار سنگین رنج نبودن والدین را عمری به دوش کشیدند اما هرگز اسیر ساختار مغزشویی فرقه رجوی نشدند.
سارا این موهبت را مدیون مادربزرگ خود است چرا که مادر او برای بردن او به عراق و گرفتار کردن او در دام مجاهدین خلق اقداماتی کرد اما با درایت مادربزرگ موفق نشد. او در این باره مینویسید:
” مادرم ظاهرا حدود سال 69 – 70 به دنبال انتقال من به عراق بوده و تا اون موقع هم اطلاع نداشتیم که پدرم کشته شده. یک بار رو خودم خاطرم هست که دو نفر از اقوام مادرم خونه مادرجونم اومدن که من و داداشم رو از پاکستان به عراق ببرند. مخالفت مادرجونم مانع انتقال من شد و بزرگترین پشتیبان من مادرجونم بود تا اینکه موقع کرونا فوت کرد و من از ایران خارج شدم.”
جالب آن که این تلاشهای مادر سارا دلبان برای انتقال او به عراق تقریبا همزمان با پروسه قاچاق کودکان مجاهدین به خارج از عراق رخ داد. اگر سارا در آن زمان به عراق منتقل شده بود ممکن بود با زندگیای با مخاطرات بسیار بیشتر مواجه شود. در خانوادههای هوادار مجاهدین یا یتیمخانهها و خانه های تیمی مجاهدین در اروپا و آمریکای شمالی زندگی پر از رنج و بدون حمایت و عاطفه مادربزرگی با درایت را تجربه کند و نهایتا در نوجوانی برای عضویت در ارتش به اصطلاح آزادی بخش مجاهدین به عراق قاچاق شود. او طعمه بالقوهای برای پروژه مسعود رجوی برای انتقال کودکان به خارج از عراق بود.
همچون بسیاری از کودکان مجاهدین خلق، سارا تا به امروز تماسی با مادرش نداشته است. او فعلا صلاح نمیداند هویت مادر و پدر خود را افشا کند اما قصه او اصلا دور از ذهن نیست. سارا، مونا و ژینا تنها سه تن از نزدیک به هزار کودک از والدین مجاهد هستند که از دوران کودکی نرمالی برخوردار نبودند. این کودکان حتی از کودکانی که واقعا یتیم هستند و یکی یا هر دو والدینشان فوت شده اند، شرایط بدتری داشتند.
کودکان مجاهدین خلق پدران و مادرانی دارند که زنده هستند اما به دلیل حضور پشت حصارهای فیزیکی و روانی مجاهدین خلق اجازه تماس با آنها را ندارند، از مهر و عاطفه آنها بیبهرهاند و گاه حتی از سوی والد مجاهد خود مورد تهمت و توهین قرار گرفتهاند. آنها حتی اکنون که در دهه چهارم و پنجم زندگی خود به سر میبرند، از مصادیق نقض آشکار حقوق کودکان هستند.
مزدا پارسی