مصاحبه ها به ترتیب ادامه داشت وهر کس به نحوی پذیرایی می شد یکی از نفرات از لج، ستاره اسراییل را روی کفشش نقاشی کرد وبرای مصاحبه رفت در اول متوجه نشدند مصاحبه که تمام شد وقتی متوجه شدند ازش پرسیدند که این مگر نمی دانی چی است؟گفت چرا پرچم اسراییل است اگر اسیر آنها می شدیم از شما بهتربا ما بر خورد می کردند که می گویید مسلمان هستیم .همین را گفت وسپس بردنش بعد ار چند ساعت با بدن نیمه جان اورا آوردند ولی تمام بدنش سیاه شده بود از بس که اورا با کابل زده بودند.آن شب تا صبح بالای سراو بودیم چون تب کرده بود ونمی توانست بخوابد وتا 48 ساعت هذیان می گفت .البته بقیه هم سهمی از این پذیرایی داشتند ولی بستگی داشت که چه کاری کرده باشی ویا چه چیزی در مصاحبه بیان کرده باشی .
دو روزی گذشت که درب را باز کردند ویک سری نفر جدید وارد اتاقی که ما بودیم شدند.نگاهی به نفرات کردم یک مرتبه یک نفر در بین آنها بیشتر توجهم را جلب کرد . او هم به من مستمرنگاه می کرد و تا اینکه آمار گیری کردند وسربازان بیرون رفتند .به نفری که از قبل در مورد او گفته بودم به آهستگی گفتم این نفر را من می شناسم.گفت فعلا صبرکن ببینیم چه می شود.چند ساعتی تا شب مانده بود در محل خودم نشستم وخاطرات 20روز گذشته را در ذهنم مرور کردم که این آقا را کجا دیدم ؟که به ناگهان یادم آمد..روز 11مهر ساعت 11صبح درست چند ساعت قبل از حمله نیروهای بعثی (ارتش عراق)یک خودرو لند کروزبا چند سرنشین به موسیان در محلی که ما برای دفاع سنگر زده بودیم آمدند و یک نفر که اسمش را تا به حال هم نگفتم که کی بوده وچه کاره بوده آنجا خودش را به من معرفی کرد .چون در آن محل من مسئول آن قسمت بودم .کاملا در آن چند ساعت یادم آمد.
شب شد و شام یکنواخت معمولی را آوردند .بعد که دربها را قفل کردند بعد از سرشماری حدود دو ساعتی گذشت دیدم آن آقا داره به سمت من می آید .خودم را آماده کردم برای اینکه بتواند بنشیند .اول که آمد صحبت را با اینکه کبریت داری؟ شروع کرد.بعد از اینکه تعارف کردم که بنشیند .نشست وشروع به صحبت کردیم .اول اینکه کجایی هستی و…بعد از او پرسیدم که کجا اسیر شدی؟ گفت همان جایی که تو اسیر شدی موسیان .گفتم شما فلان آقا نیستید؟یکدفعه چهره اش تغییر کرد وگفت نه .بعد از حمله آمدیم ببینیم چند نفر کشته شدند تا جناره هایشان را جمع آوری کنیم که ما هم اسیر شدیم .گفتم این حرف فقط بین من وشماست تمام ودیگر فقط اینجا با هم آشنا شدیم .با گفتن این حرف من بسیار خوشحال شدم و تا نزدیک صبح نشستیم واز وقایعی که رخ داده بود تعریف کردیم.در آن موقع چراغ ها باید تاصبح روشن می ماند وما هم به راحتی حرفهایمان را زدیم البته با کاغذ سیگار که جلوی دستمان را گرفته بودیم که کسی متوجه نشود .تا پایان اسارت البته اتاقهایمان عوض شد ولی با این آقا که هنوز برای خیلی ها ناشاخته هست ما با هم دوست بودیم .دو روز بعد از این دو باره یک سری نفر جدید آوردند در بین آنها هم یک نفر را دیدم که آشنا به نظر می آمد. کلی تا دیدم شناختم .این نفر کسی بود که افسر بود ودر اسلام آباد خدمت می کرد .در خرداد 59 ما که به منطقه مرزی مهران رفته بودیم این جناب سروان که آن موقع ستوان دوم بود آنجا بود و زمان تحویل وتحول منطقه که تمام شد موقع خدا حافظی یک یخدان لاکی داشت که می خواست با خودش ببرد من آن را از او گرفتم با این جمله ..جناب شما که دارید به شهر می روید لااقل این یخدان را به ما بدهید .که بدون هیچ کلمه ای یخدان را به من داد..دو باره شب شد وطبق معمول نیروهای عراقی ریل خودشان را رفتند.اما دو ساعت بعد جناب سروان با همان روش کبریت داری؟ پیش من آمد اولش صحبتهای معمولی را شروع کردیم وسپس رفتیم روی اصل قضیه که او هم همه چیز را به خاطر داشت .ولی یک قرار با هم گذاشتیم که او بگوید دانشجو است .آمده قصر شیرین خواهرش را ببیند عراق حمله کرده و اسیرشده است.
ادامه دارد
غلامعلی میرزایی، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ