سال 58 در عنفوان جوانی فریب شعر و شعارهای رجوی را خورده و هوادار سازمانش شدم و از آن زمان به بعد صادقانه در فعالیت های مجاهدین شرکت کردم. تا اینکه اواخر سال 65 شنیدم رجوی به هواداران سازمان برای پیوستن به ارتشی که او در عراق تحت حمایت صدام درست کرده بود فراخوان داده و من هم به او اعتماد کرده و در خردادماه 66 با گذشتن از خانه و خانواده و با تنها گذاشتن مادر بیمارم از ایران خارج و بعد از سه شبانه روز پیاده روی و با تحمل سختی های مسیر، خودم را به پایگاه سازمان در شهر کویته پاکستان رساندم. بعد از مدت کوتاهی به عراق اعزام و وارد یکانهای نظامی سازمان شدم و سالها در عراق بخاطر عشق به رجوی صادقانه هر لحظه آماده نثارکردن جان خودم بودم و بارها و بارها هم حتی تا یک قدمی مرگ رفتم.
سالها در فرقه با این ذهن ساده اندیش که باید در کنار رجوی برای رهایی مردم ایران جنگید روزگار سپری کردم تا اینکه جریان شکست ماجراجویی رجوی در سال 67 تحت عنوان عملیات فروغ جاویدان پیش آمد، که او در کمال ناباوری شیادانه بجای پذیرش مسئولیت اشتباه خود اعضا را مقصر شکست ماجراجویی خودش دانست! این موضوع باعث اعتراض و مسئله داری خیلی از نیروها شد. اما من هنوز فکر می کردم شاید او درست بگوید. در ادامه بدنبال گسترش اعتراضات اعضا رجوی خط سرکوب و ایجاد اختناق را در پیش گرفت که باز بدلیل آگاه شدن اعضا و رنگ باختن تقدس رجوی در اذهان، موج اعتراضات و جدایی اعضا بیشتر شد. مدتی بعد رجوی موضوع انقلاب ایدئولوژیک درونی را همراه با برگزاری نشست های طولانی و ملال آور به منظور منحرف کردن اذهان اعضا پیش کشید و ورود و پذیرش آن را برای همه اجباری کرد. هر کس هم که انقلاب ایدئولوژیک رجوی را نمی پذیرفت به طرق مختلف سرکوب می شد.
از سال 74 به بعد واقعا خودم به نقطه ای رسیدم که احساس کردم دیگر ماندن در مناسبات رجوی نه تنها فایده ای ندارد بلکه ماندن را خیانت به خودم می دانستم. اما بدلیل سرکوب های وحشتناکی که رجوی به راه انداخته بود و از طرف دیگر می گفت هر کس که نخواست نزد ما بماند او را به ایران می فرستیم و من هم بدلیل ترس از دستگیری و زندان در ایران جرات بیان درخواست جدایی نداشتم. این موضوع را یادآوری کنم که خیلی از اعضا که راه خلاصی از مناسبات فرقه را برای خود متصور نمی دیدند دست به خودکشی می زدند و یا بر اثر فشارها سکته کرده و فوت شدند و برخی ها هم نیز توسط عوامل رجوی سر به نیست شدند.
سالها پشت همین مسئله مانده بودم و صبرکردم تا اینکه در سال 80 به نقطه ای رسیدم که پذیرفتم حتی اگر در ایران اعدام و یا زندانی هم شوم باید از فرقه جدا شوم. این بود که اواخر خردادماه سال 80 جرات پیدا کرده و درخواست جدایی خودم را به مسئولین فرقه اعلام کردم. سران فرقه بعد از گذاشتن چندین روز نشست سرکوب در اول مرداد ماه 80 ابتدا مرا در زندان خودشان زندانی کردند و بعد از گذراندن شش ماه زندان انفرادی به من گفتند فردا شما را تحویل دولت عراق می دهیم تا خودشان شما را به مرز ایران ببرند. آن زمان متوجه شدم افراد دیگری به غیر از خودم خواهان جدایی بوده و زندان بودند. شب قبل به مهوش سپهری (نسرین) از زنان سرکوبگر در فرقه گفتم: به پاس این همه سالی که از عمر و جوانی خودم را برای سازمان صرف کردم حداقل مرا به خارج کشور بفرستید. با خنده معنا دار و در اوج شقاوت گفت به ما ربطی ندارد که در ایران چه بلایی بر سر شما خواهد آمد!
در روز 10 دیماه 80 مرا به همراه یک نفر دیگر تحویل نفرات استخبارات عراق (سازمان اطلاعات صدام) دادند تا مثلا آنها ما را به مرز ایران ببرند اما بجای بردن به مرز ایران ما را به زندان ابوغریب منتقل کرده و گفتند فعلا اینجا می مانید. اعتراض ما هم که فایده نداشت چون چاره ای نداشتیم و اینجا بود که متوجه خیانت و نامردی رجوی به خودمان شدم. وقتی وارد زندان شدم دیدم افراد دیگری که از سالهای 72 به بعد درخواست جدایی دادند هم در این زندان حضور دارند. در زندان ابوغریب شاید می توانستیم سختی و فشارهای آن را تحمل کنیم اما زخم خیانت رجوی ما را بیشتر آزار می داد که به همین دلیل برخی از نفرات جدا شده در زندان متاسفانه حالت روانی پیدا کرده بودند. همه ما به این فکر می کردیم که چرا پاسخ رجوی به سالها اعتماد صادقانه ما به او و هدر دادن عمر و جوانی مان این باید باشد؟
روزها با درد و ناراحتی ها در زندان ابوغریب سپری شد تا اینکه رسیدیم به نوروز سال 81 که واقعا بر غم و ناراحتی ما افزوده شد. چرا که ایام نوروز برای ما ایرانی ها لذت و شیرینی خاصی دارد. بودن در کنار خانواده، دید و بازدید، سفرهای نوروزی… . هرچند سالها بود که در فرقه از این لذت ها محروم بودیم اما بودن در زندان ابوغریب هم بر غممان افزوده بود. یادم هست که در ایام نوروز 81 اکثر نفرات ایرانی و بخصوص اعضای جدا شده در ابوغریب حالتی در خود و غمگین داشتند. آخر ما اجازه جشن گرفتن نوروز در زندان و اصلا دل و دماغی برای اینکار نداشتیم. در همین روزها با یکی از بچه ها موقع هواخوری با هم در حال قدم زدن بودیم و با هم علاوه بر اینکه درباره خیانتی که رجوی به ما کرد صحبت می کردیم دقایقی هم برای دل خوشی خودمان ازخاطرات گذشته و رسم و رسومات نوروزی که در شهرمان داشتیم برای همدیگر تعریف می کردیم. وقتی در حال قدم زدن بودیم یکباره نگاهم به یکی از نفرات جدا شده بنام بیت الله جهانی که در گوشه ای از محوطه به تنهایی نشسته وغرق در افکار خودش بود افتاد. نزد او رفته و با وی صحبت کرده و گفتیم چرا تنها نشستی بیا با هم قدم بزنیم که به یکباره بغضش ترکید و گفت چگونه فکر این خیانت و نامردی رجوی را در حق خودم از ذهنم دور کنم؟ من عمر و جوانی خودم را برای رجوی گذاشتم اما او با فرستادن من به زندان ابوغریب اینگونه پاسخ اعتماد مرا داد. من الان در این ایام نوروز می بایست در کنار خانواده ام می بودم. چرا باید اینجا باشم؟ وقتی اینگونه او را دیدیم علیرغم اینکه خودمان درد در سینه داشتیم سعی کردیم به او دلداری بدهیم و به وی گفتیم خدای ما هم بزرگ است و شک نکن بهار سال آینده در کنار خانواده هایمان خواهیم بود. بیت الله اما باور نداشت او روز به روز از لحاظ روحی بدتر و بدتر می شد بطوریکه بعضا می نشست و با صدای بلند به رجوی فحش می داد. بهرحال آنطور که شنیدم متاسفانه وی مدت کوتاهی بعد از بازگشت به ایران بیمار شده و فوت می کند .
بله در ایام نوروز در زندان ابوغریب بجای اینکه شاد باشیم غمگین بودیم، غمگین و ناراحت از زخم خیانت رجوی، ناراحتی از بابت دوری از خانواده و مهمتر از همه اینها از دست دادن بیهوده عمر و جوانی خودمان. اما خدا را شکر که بعد از بازگشت به ایران خانواده ام برایم سنگ تمام گذاشته و مرا مورد حمایت خودشان قرار داده و در نوروز سال 82 هم جشن مفصلی با حضور تمامی اعضای خانواده و فامیل بر پا کردند. خلاصه کاری کردند تا بتوانند مرا از غم دوران گذشته دور و وارد مسیر جدیدی از زندگی کنند .
امیدوارم که تمامی اعضای اسیر باقی مانده در فرقه رجوی هر چند که الان هرکدام دیگر سن و سال بالایی دارند اما برای یک روز هم که شده بتوانند اول رها یافته وب عد درایام شادی و بخصوص در ایام نوروز در کنار خانواده هایشان حضور داشته باشند و جشن نوروز بر پا کنند .
حمید دهدار