روزی روزگاری در سال 58 در عنفوان جوانی و در حالی که هنوز شور و هیجانات دوران پیروزی انقلاب اسلامی در سر داشتم تحت تاثیر صحبت های مسعود رجوی که با سو استفاده از نام و مکتب حسینی فریاد عدالت خواهی سر می داد و ادعای آوردن رفاه و خوشبختی برای مردم ایران را داشت، هوادار سازمان مجاهدین خلق شدم. بطوریکه از آن زمان به بعد فکر می کردم که هرچه او بگوید همان درست است و متاسفانه بر سر همین تفکر ماندم تا اینکه روزی دریکی از روزهای گرم خرداد ماه سال 66 براثر گرفتن یک تصمیم عجولانه و با پذیرش ریسک دستگیری و مخاطرات دیگر به قصد پیوستن به صفوف ارتشی که رجوی درعراق مثلا برای مبارزه و تحقق آرمان مردم ایران درست کرده بود حرکت کردم. که بعد از سه شبانه روز پیاده روی به همراه چند نفر دیگر خودم را به پایگاه سازمان در پاکستان رساندم.
بعد از حدود یک ماه حضور در پایگاه سازمان مرا به همراه تعدادی دیگر به عراق اعزام و وارد مقر نظامی سازمان بنام سعید محسن در شهر کوت شدم. آن زمان فکر می کردم به اوج آرزوهای خود رسیدم. همه ما که در این مسیر قدم برداشته بودیم افراد صادقی بودیم که با گذشتن از خانه و خانواده، عمر و جوانی، خودمان را با این تفکر که هرچه رجوی بگوید درست است تمام عیار در خدمت اهداف و افکار پوچ او قرارداده بودیم و خط استراتژی جدیدی که رجوی در عراق پی گرفته بود را بهترین راه برای تحقق آرمانهای مردم ایران می دانستیم و فدای جان را هم پذیرفته بودیم. سالها با همین افکار ساده انگارانه در مناسبات فرقه روزگار سپری کردیم تا اینکه متوجه شدیم نه تنها سرنوشت و آینده مردم ایران برای رجوی مهم نیست بلکه او ما را هم تبدیل به ابزاری برای خدمت به ارتش متجاوز صدام کرده است تا شاید ازاین طریق رویای احمقانه قدرت طلبی اش در ایران را محقق کند.
اکثر اعضا سرخورده و مایوس شدند، جریان مسئله داری اعضا شروع و بدنبال آن درخواست آنها برای جدایی بیشتر شد. اکثر اعضا سرخورده و فقط می خواستند بدنبال زندگی خود بروند. اما متاسفانه بیان چنین تصمیمی در مناسبات فرقه رجوی به همین سادگی نبود! هرچند خیلی ها با پذیرش ریسک و به جان خریدن انواع تهمت ها و اذیت و آزارها در فواصل مختلف موفق شدند خود را نجات دهند. برخی ها هم مثل من تا سالها پشت حصارهای تو در تویی که رجوی در ذهنمان ایجاد کرده بود ماندیم تا اینکه برحسب اتفاق و بقول معروف که گویند عدو سبب خیر شود اگر خدا بخواهد، خردادماه سال 80 بود که به تعدادی از نفرات مقر ما در قرارگاه سعیدمحسن در شهر کوت عراق گفته شد بیایید با خانواده هایتان تماس بگیرید و افراد جوان خانواده را تشویق به پیوستن به سازمان کنید. همه ما در اوج نا امیدی به این دلیل قبول کردیم که حداقل بعد از سالیان صدای گرم خانواده خودمان را بشنویم.
من با شنیدن صدای خواهر و برادرانم و بقیه خانواده چنان قدرت و جرات عجیبی پیدا کردم که بعد از خروج از اتاق تلفن به خودم نهیب زدم که باید غل و زنجیرهایی ذهنی که رجوی در ذهنم ایجاد کرده بشکنم و خودم را رها کنم و با همین جراتی که پیدا کرده بودم هر خطر و ریسکی را به جان خریده و چند روز بعد به مسئولم نامه زده و اعلام کردم که از این لحظه به بعد من فردی آزادم و دیگر حاضر نیستم یک ساعت هم در مناسبات پر از نفرت و تباهی شما بمانم.
چندین بار مسئولین برایم جلسه گذاشتند تا من از تصمیم خود صرفنظر کنم، اما من بر سر تصمیم خود پافشاری کردم. و وقتی موفق نشدند در اول مردادماه سال 80 مرا به قرارگاه باقرزاده برده و در آنجا جلسه محاکمه و سرکوب با حضور بالاترین مسئولان فرقه که مهوش سپهری از فرماندهان دریده و بدنام فرقه در راس آنها بود تشکیل دادند. 9 شبانه روز جلسه وحشتناک همراه با تهمت و تهدید برایم گذاشتند. اما من درمیان سر و صداهای وحشت آلود همراه با فحش و تهدید سرکردگان فرقه منفور رجوی فقط به خانواده ام و به صدای نازنین خواهرم که به من برای رهایی از بند فرقه قوت قلب داد، فکر می کردم و همین باعث شد تا از تونل وحشت انگیزی که برای من ایجاد کرده بودند، عبور کنم. در نهایت مسئول جلسه حکم 2 سال بودن در زندان فرقه برای مثلا سوختن اطلاعاتم صادر کرد و مرا در شب نهم به کمپ اشرف برده و در یکی از اتاق های قدیمی قسمت اسکان که پر از حشرات بود و پنجره آن از بیرون پیچ شده و درب ورودی آن قفل و فقط موقع غذا دادن به من باز می شد، زندانی کردند.
بعد از گذراندن 6 ماه شرایط سخت زندان فرقه بدلیل اوج گرفتن احتمال حمله آمریکا به عراق در شب 9 دی ماه سال 80 مهوش سپهری (نسرین) ازمسئولین بدنام فرقه مرا صدا زد و گفت ما تو را به مرز ایران می بریم، از آنجا به بعد خودت می دانی! به وی گفتم شما که می دانید اگر پای من به ایران برسد ممکن است دستگیر و زندانی و احیانا اعدام شوم! حال به حرمت 15 سال عمر و جوانی ام که برای شما صرف کردم لااقل مرا به خارج کشور بفرستید تا درآنجا زندگی آرامی داشته باشم. اما این زن شقاوت پیشه پاسخ داد: کور خواندی ما کسی را به خارج نمی فرستیم. به ما ربطی ندارد که در ایران چه بلایی بر سر تو خواهد آمد!
بالاخره رجوی ناصادق و جنایتکار که کینه عمیقی نسبت به اعضای خواهان جدایی داشت برای وارد کردن آخرین زخم خیانت خود به ما در 10 دی ماه سال 80 در همدستی با استخبارات صدام (سازمان اطلاعات و امنیت عراق) بدون اطلاع ما را بجای بردن به مرز ایران به زندان مخوف ابوغریب که خروج از آن نیاز به یک معجزه الهی داشت فرستاد. تا ما درآنجا هم متحمل ضربات روحی و جسمی شویم. البته تفکر شیطانی رجوی این بود که افراد جدا شده بعد از مدتی بدلیل عدم تحمل فشارهای زندان ابوغریب مجبور خواهند شد دوباره درخواست بازگشت به جمع فرقه را بدهند. به همین منظور رابط استخباراتی او بنام ابوسیف هفته ای یکبار به زندان ابوغریب می آمد تا ببیند کسی درخواست بازگشت به کمپ اشرف دارد یا نه؟! اما ما که از این خیانت و نامردی رجوی شوکه شده بودیم با یاری خدا و به یمن قوت قلبی که از خانواده خود گرفته بودیم عزم جزم کردیم که شرایط سخت زندان ابوغریب را تحمل کنیم و چون در صورت آزادی به غیر از بازگشت به ایران راه دیگری برایمان متصور نبود حتی پذیرفتیم که اگر در ایران دستگیر و اعدام هم شویم اما هرگز به فرقه پر از نفرت و تباهی رجوی بازنگردیم. برای ما حتی یک روز نفس کشیدن آزادانه در خاک وطن ارزش داشت تا پدیرش خفت انگیز بازگشت به فرقه.
بالاخره بعد از ماهها تحمل رنج و درد زندان ابوغریب و تحمل زخم خیانت رجوی دست تقدیر و لطف خدای بزرگ و همچنین دعای خیر خانواده شامل حالمان شد و دولت عراق در بحبوحه حمله آمریکا مجبور شد ما را به ایران بفرستد. اما برخلاف همه دروغ های رجوی ما در ایران نه تنها زندان نرفتیم بلکه با حمایت و پشت گرمی خانواده به زندگی عادی خود بازگشتیم .
حال با گذشت سالیان از آن دوران سخت و زجرآور حضور در فرقه، بودن در زندان های فرقه و ابوغریب و تحمل زخم خیانت رجوی که باعث تباهی عمر و جوانی ام شد ناخودآگاه دی ماه هر سال یاد آن روزهای تلخ بودن در فرقه و رفتن به زندان ابوغریب برایم تداعی می شود. ولی باز خدای خود را شکر می کنم و از خانواده ام کمال تشکر را دارم که با ابراز محبت و دعایشان به من نیرو و قوت قلب بخشیدند تا بتوانم غل و زنجیرهایی که رجوی برای بهره کشی از ما در اذهانمان ایجاد کرده بود پاره کرده و رهایی خودم را بدست آورده و به زندگی عادی خود در کانون گرم خانواده بازگردم .
امیدوارم که اعضای فعلی دربند فرقه بتوانند هر چه زودتر رهایی خود را از بند اسارت فرقه رجوی بدست آورند و زندگی جدیدی درهر کجای دنیا که دوست دارند برای خود آغاز کنند .
حمید دهدار