قسمت بیست و چهارم این سلسله یادداشت ها که به سفر دوم من به عراق و مراجعه ام به کمپ اشرف – که بقصد کسب اطلاع از خود سوزی شدن برادر زاده ام یاسر اکبری نسب و ملاقات با برادرم سید مرتضی و ابراز همدردی با او و در بهمن ماه 1385 انجام شده بود – اختصاص داشت.
در آنجا نحوه آشنایی ام با خانم بتول سلطانی (عضو جدا شده شورای رهبری) توضیح داده شد و از حضور پدر و مادر شخصی بنام ختار که عضو مجاهدین بوده و در جریان پراکندگی نیروها به نحو مشکوکی هدف گلوله قرار گرفت و کشته شد، سخن گفته و به روند دادگاه اولیه که بخاطر طرح دعوای من در خصوص مرگ دلخراش یاسر تشکیل شده بود، اشاراتی داشتم.
من فراموش کردم که در قسمت قبلی بنویسم که کاظمین بخاطر امنیت بهتر بسیار بالاتر از بغداد ، جای مناسبی برای ما بود و مترجم مان میگفت که در این شهر اختلاف سنی و شیعه وجود ندارد و آمریکا که منافع اش را از تفرقه اندازی تامین میکند، دراینجا موفقیت چندانی نداشته است. بعد از استقرار در کاظمین، من بهمراه این افراد به دادگستری عراق رفتیم. من به علت دل مشغولی زیاد در مورد پرونده ای که باز کرده بودم، به درستی از نحوه شکایت بقیه همراهان اطلاع پیدا نکردم.
فقط این مسئله را بخوبی بیاد دارم که مرحوم علی بشیری شکایت کرد که دخترش نوشین که اهل این برنامه ها نبود با او همکاری نمیکرد و علی آقا هم توضیحات چندان محکمه پسندی نمیتوانست ارائه کند و نمیدانم که پرونده اش سیر کامل قانونی اش را طی نمود یا نه. بیادم نیست که آیا خانم سلطانی هم شکایت کرد یا نه و تنها میدانم که روند شکایت والدین مرحوم ختار چندان طولانی نبود .
اما روند پرونده ای که من مطرح کرده بودم، طولانی و پر پیچ و خم بود و در عرض بیست روزی که آنجا بودم، نصف اوقات روزانه ام را در اتاق های مختلف دادگستری عراق گذرانده و بعد از ظهر که به محل استقرارمان در کاظمین بر میگشتم ، کاملا خسته و فرسوده میشدم. چند روز بعد از استقبالی که در مرحله اول دادرسی از پرونده من شد، به همراه وکیلی کرد زبان از کاظمین به دادگستری عراق مراجعه کرده و بعد از دوندگی های چند ساعته متوجه مفقود بودن پرونده شدم. در جریان مراجعات روزانه کارمان به دفتر دادستانی کل هم رسید. دادستان یا دادیار مربوطه قول داد که این پرونده را پیگیری خواهد کرد و البته من هم بعنوان شاکی یک پرونده سنگین، باید بدانم که جدیت در پیگیری این پرونده میتواند به قیمت ترور دادستان تمام شود! وکیل مدافع من که گاها عصرها هم مجبور به مراجعه به دفترش در کاظمین بودم، قول میداد که حکم خوبی را برای این پرونده خواهد گرفت؟!
در یکی ازاین روزها، به سفارت آمریکا هم رفتم. صف حومه سفارت طولانی بود و مراجعین اغلب تجار و ثروتمندانی بودند که برای گرفتن ویزا و… مراجعه کرده بودند. تجاری که ابدا بفکر ویرانی کامل کشور خود نبوده و در عوض میخواستند سودی از این اوضاع نابهنجار نصیب خود کنند. برای آنها ابدا اهمیت نداشت که به یمن بمباران های سفره ای آمریکا، هیچ زیر ساخت و کارخانه ای در کشورشان باقی نمانده و آب شرب شان هم به اورانیوم رقیق شده که ارتش آمریکا و متحدینش برای قدرتمند کردن بمب هایشان بکار برده بودند، مسموم بود و برای خوردن آب باید سراغ بطری های بسته بندی شده در کردستان یا ترکیه و… رفت.
برای آنها هیچ اهمیتی نداشت که سر هر نیم ساعت برق شان قطع میشد و ژنراتورها برای تامین برق بکار گرفته میشدند و یا مغازه داران از موتورهای پر سر و صدا که دودشان شهر آلوده را آلوده تر میکرد، استفاده میکردند. درکافی نت هایی که در کاظمین بود و برخلاف بغداد ایمن تر بنظر می رسید، این قطع و وصل برق کامپیوترها که من برای دریافت اخبار روزانه و تماس ایمیلی با خانواده ام بدانها مراجعه میکردم ، اعصابم را داغان میکرد. در چنین وضعیتی در صف انتظار بودم که ناگهان بیادم افتاد که به دیگران تفهیم کنم که من تنها نامه ای دارم که در عرض چند دقیقه میتوانم به سفارت بدهم و برگردم که خوشبختانه مقبول افتاد و من داخل شدم.
سرهنگی بعنوان مدیر دفتر سفیر در مقابل اتاق او نشسته بود و من با کلمات شکسته بسته ای به او تفهیم کردم که نامه ای با مضمون اعتراض به عملکرد سازمان مجاهدین خلق دارم و میخواهم سفیر محترم آن را دیده و کمک ام کند.
او که مسلما از مراجعات من به کمپ اشرف و طرح شکایت در محاکم قضایی عراق اطلاع داشت، اصلا نامه مرا نگرفت و با تندی به من پاسخ داد که آمریکا مایل نیست که در اختلافات بین دولت ایران و مجاهدین خلق دخالت کند و به تندی مرا از سفارت خارج نمود و من بار دیگر معنای دموکراسی و حقوق بشر آمریکایی را با تمام وجودم حس کردم…
ادامه دارد…
رضا اکبری نسب