اواسط سال 1380 بود که ازدواج کردم اما به دلایل متعدد زندگی مشترک موفقی نداشتم. بعد از مدتی تصمیم گرفتم به هر قیمتی که شده زندگی جدید را در خارج از ایران آغاز کنم. من تا حدی با شرایط اخذ پناهندگی از کشورهای دیگر آشنایی داشتم. می دانستم که کیس سیاسی بیشتر قابل قبول است تا یک کیس معمولی و اجتماعی. به همین دلیل تصمیم گرفتم از طریق نوار مرزی مهران وارد خاک عراق شده و خودم را به سازمان مجاهدین خلق معرفی کنم.
لازم به توضیح است که با توجه به اینکه به لحاظ روحی و روانی در بدترین شرایط ممکن بودم، قادر نبودم درست فکر کنم و بر پایه عقل و منطق تصمیم بگیرم. و به این ترتیب پای در راهی گذاشتم که هفت سال از بهترین سالهای عمر و زندگیم در آن ضایع شد.
دی ماه سال 1380 از ترمینال با منزل تماس گرفتم و به مادر گفتم که جهت کار به امارات خواهم رفت. مادرم گفت ما می توانیم تمام بدهی های تو را پرداخت کنیم ولی من قبول نکردم، چون به همان دلایل بالا که اشاره کردم برای یک زندگی عادی و نرمال آماده نبودم و می دانستم ادامه این زندگی هم برای من و هم برای خانواده ام و نیز همسرم مشکلات فراوانی ایجاد خواهد کرد. به این ترتیب در همان تاریخ راهی عراق شدم . در ابتدا خودم را به یکی از شهرهای مرزی غرب کشور رساندم. در آن شهر که به دلایلی از آورد نام آن معذورم مرزی هتلی را برای اقامت انتخاب کردم و برای گذشتن از مرز منتظر ماندم تا شب شود. مسئول اماکن و هتل های آن شهر نیز همان شب سراغم آمد و دلیل آمدنم را پرسید. من در جواب نام یکی از مناطق عملیاتی را آوردم و گفتم قصد دارم به آنجا بروم و چون خسته بودم این هتل را جهت استراحت انتخاب کردم و دلیل دیگری که آوردم این بود که می خواهم محل شهادت برادرم را در بانه زیارت کنم. با دادن شماره پرونده برادرم در بنیاد شهید، نفر مربوطه قانع شد و مرا به حال خودم رها کرد.
شب هنگام از هتل خارج شده و راهی مرز شدم. در نزدیکی های سیم خاردار که آن طرف آن خاک عراق بود، یک چوپان متوجه حضورم شد و به دیدبان بالای برج اطلاع داد. او هم به من اخطار داد. وقتی من شرایط را بدینگونه دیدم خود را به سیم خاردارهای مرز زده و سعی کردم از آن عبور کنم و خارج شوم. به من فرمان ایست دادند و چون توجهی نکردم شروع به تیراندازی کردند. گلوله ها در اطرافم به زمین می خوردند. با کوشش فراوان پالتوی خودم به همراه کوله پشتی را از تنم در آوردم و باز هم دویدم و خودم را به آن طرف مرز انداختم و شروع به دویدن کردم.
پشت نقطه ای که من از آن عبور کرده بودم به شدت شلوغ شد و آنها شروع به تیراندازی به سمتم کردند (به همراه منور)، ولی من به اندازه کافی از آنجا دور شده بودم. بعد از نیم ساعت دویدن در نقطه ای نشسته و استراحت کردم . در همین حین متوجه شدم در میدان مین هستم و تعداد زیادی مین در اطرافم وجود دارد بدون آنکه متوجه شوم از یک میدان مین عبور کرده بودم، بدون آنکه روی آنها پا بگذارم! حتی در محلی که نشسته بودم دو عدد مین والمارا و تعدادی مین گوجه ای وجود داشت. به زحمت و با استفاده از روشنایی ماه که محوطه را روشن می ساخت، یک معبر پیدا کرده و از میدان مین خارج شدم و مسیرم را به سمت نورافکنی که از دور دیده می شد ادامه دادم.
بعد از مدتی پیاده روی به نزدیکی یک ساختمان کوچک که به تلمبه خانه شبیه بود رسیدم و با استفاده از دوربینی که به همراه آورده بودم، اطراف را کاملا بررسی کردم. من یک دوربین معمولی و شکار را با خود به همراه داشتم و فکر می کردم به دردم خواهند خورد. با استفاده از نور ماه همه جا را چک کردم و متوجه یک خودرو شدم که در محوطه بود. بعد از رسیدن به این تلمبه خانه نزدیک یک کانتینر شده و یک مرد عرب را دیدم که اسلحه بدست داشت. او را صدا زدم، ولی او کاملا ترسیده بود و به داخل کانتینر رفت و بهمراه چهار پنج نفر دیگر بیرون آمدند. همه مسلح بودند و فورا مرا محاصره کردند، هیچ کدام فارسی بلد نبودند، همانطوریکه من عربی بلد نبودم، کمی وحشت کرده بودم . . .
ادامه دارد…
جواد اسدی