به یاد دوست عریزم فرید فلاحی
من فرید را در سال 1370 در ستاد مهندسی دیدم. تازه از ایران آمده بودند ودونفر بودند.
درآن زمان کلاسهای نفرات مهندسی درهمان ستاد برگزار می شد طولی نکشید ایشان به یگان مهندسی ما آمدند. اگر چه ایشان یک لایه از من بالاتر بود ولی دیدگاه های مشترک ما این فاصله را کم کرده بود و روابط بهتری باهم داشتیم.افرادی مثل امیر رحیمی، محمد باقر، پرویز هم بودند که هم سلیقه بودیم و تلاش مسئولان بالا برای جدا کردن ما نتیجه ای نداشت و این وضعیت روحی ما را بهتر میکرد وروحیه ی مان را کم وبیش بهتر.
من همشیه دعاگوی این بچه ها هستم اگر چه هنوز خیلی هاشان در آن مناسبات فرقه ای هستند اما می دانم که آنها دریک روز از آن فرقه کنده خواهند شد چون مناسبات ودیدگاه های فرقه ای را قبول نداشتند.
اخیرا دوستم آقای فرید فلاحی که که با او دریک یگان بودیم به آلبانی رفته است.
به خاطر انسانیت ایشان من به او ارادت خاص قایل هستم.
درآن روزگار که مسعود رجوی با نام عملیات های سحر یا "سین آ" ما را به دنبال نخود سیاه می فرستاد من و فرید برای باز کردن میدان مین ها می رفتیم که ایشان بعداز مدتی از ما جدا شد و به یک یگان دیگر رفت وبرای این کار من راضی نبودم به خود فرید هم گفتم که باهم باشیم بهتر است واصرار من به خاطر شکل چشمی او بود. اما او از نزد ما رفت.
شبی که آنها به ماموریت رفته بودند وما دراستراحت، خواب دیدم که دست ام را به طرف ایشان درازمی کنم ولی او نمی تواند بگیرد.از خواب بیدارشدم واز تخت به پائین آمدم تا به بیرون آسایشگاه بروم دیدم احمد دانشور درآن زمان هم مسئول ما بود نگهبان آسایشگاه است گفتم احمد قارداش آماده شو الان می آیند به سراغ ما! گفت برای چه؟ گفتم الان مشخص می شود که یک مرتبه آمدند وما را بعنوان نیروی کمکی بردند ودیدم که پای فرید روی مین رفته است و دچار خونریزی شدیدی است که متاسفانه این خون ها به خاطر پیروزی انقلاب نبود بلکه به خاطر رجوی بود که با این کار نفرات را درعراق حفظ کنند!
با فرید تا روز جدایی من از آن فرقه دریک قرارگاه بودیم. من موقعی که می خواستم جدا شوم به ایشان گفتم که من دیگر نمی خواهم دراین مناسبات باشم ودرنشست ها هم گفتم سازمان مارا به خارجه ببرد ولی جوابی داده نشده والان هم ماندن درعراق اشتباه است ولی ایشان گفت این تصمیم توست ومن نمی توانم به تو بگویم چرا و…
موقع جدایی به همدیگر یادگاری دادیم وآن زمان ایشان را به جای دیگر منتقل کرده بودند وایشان به من یک کتاب می خواست بدهد که منصور دید وبرای او تشر زد که تو چرا با یک جدا شده مرزبندی نداری وایشان هم به منصور گفت که ما چند سال است دریک یگان بودیم الان هم آمده بودم وسایل ایشان را بدهم.
با نگاه مان از هم خدا حافظی کردیم واز آن موقع ازاو خبر نداشتم که اخیرا با خبر شدم درآلبانی است وامید دارم از آن فرقه جدا وبه یک کشوری پناهنده شود. مطمئنا این دور نیست که مجدداٌ از طریق فضای مجازی با فرید ارتباط پیدا کنم. به امید آن روز!
سیروس